۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

اول چرایی عالم




اول چرایی عالم،
 چرایی بود که از پسه قضاوت و قیاس توسط ابلیس در عالم ثبت گشت
بعد هم که کلی چونه زد با انگیزش هستی که بذار تا قیامت بمونم و نشونت بدم
این دل‌خوشی‌ت به دیناری نیارزه
و کاری می‌کنم که هر اندیشه و خواست من در نظرش هلو بیاد
و مال خودش کنه


چند روز پیش یکی از شمال تماس گرفت و ادعا کرد از منابع طبیعی‌ست و دو سال داره دنبال‌م می گرده
کسی که مدعی بود پرونده‌ی من روی میز برابرش و داره نگاهش می‌کنه
فقط از وکیل اول‌م خبر داشت و هیچ شماره‌ی تماسی از من نه
در حالی‌که تمام مشخصات تهران و شمال در پرونده هست، زیرا
یک نسخه از هر ابلاغی که به دفتر وکیل می‌رفت، برای من هم به تهران می‌رسید
که البته درخواست خودم بود
ال‌قصه که طرف که بعد به تایید وکیل فعلی، 
 احدی از حقوق‌بگیران منابع طبیعی بود

اول که فکر کردم می‌خوان برن برای تخریب و از جایی که کل هستی‌م رو سپردم به خدا
گفتم: انشا... خیر است .
 بنا شد یک‌ساعت بعد به همان شماره زنگ بزنم
در این فاصله هم با مسئول حقوقی شهرک صحبت کردم و بعد هم با جناب وکیل فعلی در نوشهر
هر دو با هم معتقد بودند که صبر کن ببین تهش چی می‌خواد؟
اومده دنبال پول و داستان که در شمال کم ندیدم از این دست حکایات
اما تو وقتی مالک چیزی باشی، لابد با چنگ و دندون براش می‌جنگی که حفظ‌ش کنی
کاری که سال های گذشته کردم 
یعنی همین حالا که می‌گم خیره، یعنی تمام راه‌های پشت سر رو رفتم و پیش خودم کم نمی‌آرم
که نشستم و تماشا کردم
سی همین زمین نکبت سال 88 سکته هم کردم
مگه مال دنیا چنی می ارزه؟
هر چیزی خوبه تا هنگامی که در خدمت زندگی باشه
سال نود هم که رفتیم چلک و بعد از مرور وقایع بسیار آدم برگشتیم تهران
بناشد دیگه دنبال هیچ مالی خودم رو به کوه و بیابون نزنم و همه رو بسپرم به انگیزش هستی
ال‌داستان 
که در تماس دوم حرف‌هایی شنیدم که کم بود دو شاخ از سرم بیرون بیاد
فرمودند :
- می‌دونم چه بلایی سرت اومده در این مسیر و می‌دونم با عصا راه می ری و .....می‌خوام کمکت کنم که یه‌جوری حکم رو متوقف کنی  
- چه‌جوی؟
- اگر
بتونی از بهزیستی یک نامه بگیری که تحت پوشش اون‌هایی
 من برات این حکمی که الان روی میز و رفته برای اجرای احکام متوقف می‌کنم
و منم که آدم، با سر رفتم توی هچل
گفتم من معلولیت ندارم که جزو گروه بهزیستی باشم ولی اجازه بدید برسی کنم
قرار رفت برای فردا و تماس من
دوست بچگی‌م زری برای خودش یه‌پا معصومه ابتکار بهزیستی‌ست
و شک نکن که به قید دو فوریت کار من انجام شدنی، با زری حرف زدم و او هم با مسئول منطقه ما و به قید دو فوریت
بناشد برم وتشکیل پرونده بدم و طی یکی دو ماه بهم کارت هوشمند بهزیستی بدن
از چهار شنبه‌ی گذشته بنا شد برم بهزیستی
بعد هم آقا هم خبر داد که رفتم دادگاه و فعلن جلوی اجرا رو گرفتم 
لامصب هیچی نمی‌گفت
که آقا تهش چی؟
اون‌جا کسی بی ریال جواب سلام کسی رو نمی‌ده
ولی اصرار به اصرار که می خوام نام خوبی ازم بمونه و بدونم یه روز اگه ازت کلید خواستم
بهم نه نمی‌گی
ای داد بر من
این یارو چی می‌گه؟ اصلن کیه؟ مگه می‌شه؟
شمالی جماعت چه نیازی به کلید من داره؟




اما
پام نمی‌کشید
با خودم درگیر بودم
هی امروز رو به فردا سپردم و هی پنداشتم از سر تنبلی‌ست
تا امروز که دیگه به خودم قول داده بودم برم دنبال داستان
ولی از صبح که بیدار شدم تو گویی در سرم بازار مس‌گرها
رفتم سایت که طرح بخرم ، دلم پیچ خورد و بهم خورد
دست نگه داشتم
رفتم قدمی در خونه زدم و کنکاش که آیا این کدوم بخش منه که اصرار به پیگیری این دروغ بزرگ داره؟
روح که حرف نمی‌زنه، وراجی فقط در حیطه‌ی ذهن و محصول اون
اما این دل آشوبی و فشار قبر چیست؟
صفحه رو بستم و کتاب رو باز کردم
فقط مونده بود فحش بهم بده
کتاب رو بستم زنگ زدم به زری
بهترین وسیله در این مواقع صحبت با یکی دیگه است
اون‌جاست که از بین کلمات حرف حق درمی‌آد و گفتم:
زری من معلول نیستم که برای مال دنیال متوصل‌الحیل بشم. کلن این خونه و هر چه هست رو سپردم به خدا و بناست
فقط روی روح‌م کار کنم
سی همین نمی‌رم دنبال داستان و ....


درست‌ش همین بود
حالا این آقا رو کی فرستاده بود دنبال‌م نمی‌دونم
اما می‌دونم خونه‌هایی در شمال هستند که سی سال پیش حکم تخریب گرفتند و هنوز اجرا نشده
سی چی همه رو گذاشتن اومدن سراغ منه بی مرد؟
همین 
نکته همین‌جاست که تو رو از بیرون نگاه می‌کنند و گمان می‌برند خر تر از تو یافت می نشود در این دنیا
این دست غیبی هم یه روز گندش در می‌آد
سی همین گوشی رو به‌کل خاموش کردم. با خودم خلوتی اساسی کردم و به یاد لحظه‌ی آفرینش افتادم و
عهد ابلیس با خدا
من رو باش که روز اول با خودم کلی ذوق کردم که دیدی؟
حالا که ولش کردم و نمی رم دنبال‌ش خودشون اومدن سراغم
این کار خدا نباشه کار کی می تونه باشه؟
این چه کار خدای گونه‌ای بود که به کذب پیوند می خورد؟


به همین سادگی چند روز با خودم درگیر بودم که برم؟
نرم؟
برم؟
نرم؟
و نه که نمی‌رم
وقتی می گم سپردم‌ به مالک حقیقی‌ش یعنی باید کاری رو بکنم که این لحظه وظیفه دارم
به گل ها برسم و دیگه بهش فکر نکنم و بعد هم برم کارگاه
به همین سادگی گیس‌م از دست ذهن بیرون کشیده شد
ولی می شد خودم رو گول مالی‌کنم که :
دیدی؟ دیدی خدا چه‌طوری هوام رو داره؟
یعنی با دروغ و ریا؟ 
متوصل به حقه‌بازی بشم به نام خدا؟
این‌جوری هاست که باید مراقب باشم هر تفکر و پیشنهادی از کجا سرباز می‌کنه؟
روح با من وارد مجادله و بگو مگو و تردید نباید بشه
کل کار روح همون بود که دل و روده‌ام داشت می‌رسید به حلقم، بل‌که توجه کنم داستان چیه؟
ور ور هم طبق معمول،  کار منه ذهنی دقل کار
حالا دیگه شک ندارم کافی بود برم دنبال بازی
بی‌شک مردود آخر ترم می‌شدم 
وقتی می‌گی سپردم به خدا باید با تمام باورت این کار انجام بشه
گرنه همین انرژی‌های خودم با علم به این ریا کل راه رو مسدود می‌کرد
تخریب هم نباشه، لابد یک برفی بلایی چیزی از راه می‌رسید و به کل
هر چه داشتم نابود می‌شد
و لابد تهش هم نباید بنشینم به انتظار معلولیتی که دنبالش رفتم و مدرک هم براش گرفتم
مایی که کافی‌ست فکری به سر برسه تا  وارد تجربه‌ی  زندگی‌مون بشه
چنی باید مراقب افکار ذهنی‌مون باشیم



این هم آزمون این آبان من بود
تا من باشم و چشم ندوزم به کارنامه‌ی محمد
خدا خودش قبول کنه، جستم





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...