۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

کی هستیم؟




دیشب می‌شنوم که:
به خواهرم می‌گفتم که: شهرزاد همیشه خودش بوده حتا اون قدیم‌ها
هیچ‌وقت به روم نزده با من فاصله داره که هیچ خودش رو تا سطح من کشیده پایین
بعد مغزم ورم می‌کنه و داغ می‌شه و روم نمی‌شه ازش بپرسم:
مگه من کجا بودم؟
تو کجا؟
در ذهن من همیشه از بچه‌های ارشد فامیل بود که باید برابرشون دست و پام رو جمع
و گوش هایم باز می‌بود که مبادا فرمانی صادر بشه و نشنوم
از بچگی تا هنوز ازش حساب می‌بردم زیرا همه‌ی قوم من می دانست سادات دست و رو شسته است و 
بسیار رک و با کسی شوخی نداره
شاید هم حساب نه، احتیاط می‌کردم کلفتی بارم نکنه
گو این که بزرگترین کلفت قومی رو از او شنیدم که هبه‌ای بود بی‌حد ارزشمند
برمی‌گرده به وقایع حادثه و همان زمان‌ها که منه بی‌چاره‌ام آچ‌مز گیر کرده بود کنج خونه
و حتا باور نداشت بتونه ساعتی در مطبخ بماند و خوراکی  و ..... ماجرا
یه روز بهم تلفن زد و در جملات دوم یا سوم بود زدم به کار 
ننه من غریبم و منه حیوونی و منه فلک‌زده و .... اینا که چه‌طور با این همه زخم و درد
بتونه حتا برای خودش غذایی بپزه؟
پریا هم ترکم کرده بود و تنها مانده بودم
و بي شک تمام عمر منتظر این تماس بودم ، برقی که از جانب سادات به‌سمت‌م بیاد
برقی جانانه و خواب شکن ، هنگامی‌که شنیدم:

- پاشو جمع‌ش کن خانوم. فلج که نشدی؟ تازه شده باشی هم. انسان ویلچر رو اختراع کرده
روی اون هم می تونی بری و برای خودت غذا درست کنی

بهم برخورد تا حد مرگ تا یه چند سالی هم ازش حسابی دوری کردم که
چه‌طور نمی‌فهمه چنی درد دارم؟ 
چنی بی‌چاره شدم و ...... حکایت؟
و بیشتر با اقوامی در معاشرت شدم که بالا و پایین‌م می کردند و نمی ذاشتند دست به سیاه و سپید بزنم
البته در سفر
سفرهای گروهی شهرزاد که معمولن همه طالب‌ش بودند
اون‌ها منو کیشته بالا می‌کردند و من کیشته پایین اون زیر مونده بودم
بعد از گذشت یک‌صد و هشتاد سال از اون وقایع
می دونم دوست حقیقی‌ سادات بود که تکونم داد، بهم ضربه زد، به خودم آورد و موجب شد 
اندک اندک از منه بی‌چاره‌ام دست بردارم
کاری که بعدها و ناخودآگاه با دخت خودم در بستر رنج و بیماری می‌کردم
بلند شو، کم نیار، وا نده، بدو بدو از کنکور عقب نمونی
بدو بدو وقت درس و زندگی‌ست جا نمونی
حتا اجازه نمی‌دادم دخترک برای خودش دلسوزی کنه
زیرا خودم تجربه کرده بودم

دیشب در نشستی صمیمانه و دوستانه وقتی از خودش می‌گفت و ناخودآگاه از جا می‌پریدم که
سادات، بی‌خیال. زندگی‌ت رو بکن. چه اهمیت داره دیگران درباره ما چه می اندیشند؟
مهم اینه که ما می‌میریم و این زندگی رو به پایان است
یعنی دروغ چرا؟
شهرزاد امروز با شهرزادی که می‌شناخت به‌قدری فاصله دار بود که وقتی  گفت:
- حالا دیگه فهمیدم من هستم و برای خودم مهم هستم و خانواده‌ام هم مهم و ....... اینا
تازه به فهم عجیبی رسیدم
نه همین‌طوری به تفکر رسیده باشه
در پی یک واکنش آنی ، در پشت این گفتار که:
- بابا بی‌خیال.
 من تازه زمانی به آرامش رسیدم که فهمیدم اصلن نه کسی هستم و نه چیزی می‌دونم
که در جهت حفظ‌ش به آب و آتیش بزنم یا به این فکر کنم 
باید همان الگویی رو حفظ کنم که دیگران براش احترام فوق‌العاده‌ای قائل بودند
خنده دار نیست ارثیه‌ی پدری برای کسی ارزش و مقام و .... داستان باشه؟
درک نمی‌کنم این آدم‌ها از کدام پنجره به دنیا نگاه می کنند؟
ملاک سادات در برآورد من نحوه‌ی رفتارم با اوست درحالی‌که دختر بابام بودم
و من نمی‌فهمم که چرا فخر پدر باید به حساب من بیاد؟
اصلن چرا باید از من آدم مهمی بسازه؟
چرا مادیات ملاک اول شناخت رو دارا هستند؟
در حالی‌که   ندیدم پدر هرگز  با دیگران مثل  زیر دستان‌ش بنشینه و برخیزه
همه برای پدر مهم بودند و قابل احترام و این الگوی زندگی من بوده همیشه
و من هرگز هرگز هرگز ندیدم ، پدر احساس رسیدن یا خوشبختی کنه
چرا مردم فکر می‌کنند دارایی آدم‌ها موجب نجات و وارستگی روح‌شون می‌شه
یا اصلن چه کسی حق داره به دلیل ریال بر دیگران سوار بشه
فخر بفروشه و طبقه‌ای متمایز رو تعریف کنه؟
چرا باید دارایی ما وجهی از ما به حساب بیاد؟
چرا سادات باید من رو از خودش جدا بدونه؟
در حالی‌که هر دو از روح خدا هستیم؟
یعنی فهم و درکش برام بسیار دشواره
این جهان ذهنی آدم‌هاست که فرسنگ‌ها از حقایق فاصله داره
و چه بسی که درگیر رنج و قضاوت و ...... اینا هم بشیم
از همین در

فهم می کنم که روزی بی اون‌که خودش فهمیده باشه خدا از حنجره‌ی سادات با من حرف زده بود
تکانم داده بود و ....

و من که بی‌حد از تمامی این قسم‌ آدم‌های زندگی‌م سپاس‌گزار هستم
بخصوص از حادثه‌ی تصادفم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...