از مطبخ رفتم به لمگاه تیوی روشن کنم
شانتال طناب آورد و با شیرین کاری حواسم رو برد و نفهمیدم، چنی وقته در سکوت حقیقی
فقط، هستم
با و بی ، شانتال
انقدر که نگاهم با حسی جدید ، چرخی در اتاق زد بی فکر و خاطره و توضیح و .... فقط سکوت
بیمعرفی ذهن که :
این همون لیوانیست که در جنگ ممسنی دست فلانی بود
افتاد و نشکست
آره دیگه
لاکردار می مونه به راهنمای تور
نمی تونه بیاینکه درباره هر چه که میبینه نظر نده و سکوت کنه
همه اش می خواد بپره وسط حال آدم
همون وسایل چند قرن گذشته که همیشه سر جاشون بوده
و عادی شده با تمام اینکه با عبور فصلها از شرق به غرب در حرکتند
اما همیشه همینجا بودند
و در تاریخ اکنون و همیشه و تا ابد؛ حاضرند
چه سکوت خوبی و چه حس تازهای به اتاق!
چی عوض شده بود؟
ذهنم که در سکوت جبری فرو شده بود؟
این لاکردر عادت داره در این ساعات بین دو زمانی که
بیست سال پیش کشف کرد چنی وقت غروب حالش بد میشه
و به یاد شیخ اجل مش خوان که میگفت:
حزن بین دو زمانی انرژی اقتدار با خودش داره و اگه نمی تونی تحملش کنی، از خونه برو بیرون و جا عوض کن
مام نفهمیدیم از کی شد عادت و بعد هم که لنگ انداختیم و دل از بیرون کندیم
با انواع اصوات و ادا و ژانگولر بازی
پارو زنان از این موج دو زمانی غروب آرام گذشتیم و
شد عادت
دیگه هم یادم رفت که قدیمها وقت غروب چه خُلی میشدم
برگردم به حالا
یهو پرید که:
وای چه سکوتی؟!! یعنی، اون قدیمها که نه رادیو بود و نه برق و داستان
بدبخت مجردین چهها که نمیکشیدن از وقتی غروب میرسید؟
تنها و لابد نور چراغ نفتی و اگر با سواد بود شاید کتابی و قلمی؟
یا کشاورز و زارع که زودتر از خورشید، خودش خوابش میبرد
در نتیجه به تنهایی و افسردگی و اینا نمیکشید
اصولن هم مد نبود کسی تنها زندگی کنه و زندگی های قومی و قبیلهای قانون بود
سی همهی دلایل بسیار دیگه که بذاری روی اینها به راحتی میشه فهمید که چرا
دیگه شمس و مولانا، حافظ و سهرابی نیست؟
تیوی و اطلاعات، اینترنت و گوشیهای هوشمند
چنان تو رو از خود بیخود میکنند که
نفهمی چنی تنهایی
سی چی اومدی؟
کجا میری؟
وقت رفتن زندگی رو به خودت بدهکار نیستی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر