کلاس چهارم دبستان نمی دونم با کی رفته بودم مغاره ی آضغال فروشی محل
یعنی هر چی که در امور ساخت و ساز لازمت بشه
داشت
ولی به کثیف و تاریکترین شکل
الداستان که گوشم شنید:
- آقا . صدف داری؟
- چقدر می خوای؟
....
همون وقتها مدرسهی شیک ما درگیر یافتن طرحی برای روز مادر بودند که
کل مدرسه ، همون رو به خونه ببره
والدهی مام برداشت با گوش ماهی قاب عکسی ساخت و نکارهی خودشان هم در کانون داستان
زد و خانم دیدهبان عزیز که یادش گ« باران، مدیرهی محترم دبستان مزبور
از طرح والدهام خوشش آمد و قرار شد برای تمام بچههای مدرسه این قاب درست بشه
واقعن ما میرفتیم فقط قرطی بازی و ژینگول مستون
هر روز یه داستانی بود که ما درس نخونیم
خلاصه که معلم کلاس از من سوال کرد:
- میدونی این صدفها رو از کجا آوردن؟
- اجازه؟
بله خانوم، پدر زنداییمون از ساری آوردن.
- پس ما از کجا اونهمه صدف پیدا کنیم؟
منکه دیگه دل توی دلم نبود تا شاهکار روکنم. با خوشحالی گفتم:
- اجازه خانوم؟
مغازه سر کوچهی ما یه عالمه صدف داره. میخواین براتون بخریم؟
منه سر بزرگ احنق. خودم خودم رو بیچاره کردم. عصر با عجله یکی رو خام کردم ، قطعن
تا منو ببره مغازهی سر کوچه، بپرسم کیلویی چنده؟
وقتی کیسهی صدفها رو دیدم؛ « صدف، بنایی » مغازهی بزرگ تاریک، شد قد سوزن، پرید تو چشمم
همهی سوالهای دنیا به یک ورم.
اینکه چهطور به معلم بگم اشتباه کردم؟
یک هفته بازی کردم. لاکردار هر روز هم سراغ صدف ازم میگرفت و
منمکه بچه پررو
نمیگفتم: بابا صدف بیصدف. خودت بگرد یهجا پیدا کن.
نمی دونم. شاید هم ترسیده بودم؟ که بعیده. شاید؟
خلاصه مجبور شدم چه دروغهایی بسازم.
زن احمق هم نمیفهمید این بچه یه غلطی کرده توش کونده. اصلن زنگ بزن خونهشون با مادرش صحبت کن
این که از ترس همیشه چشمهاش جمع میشه وقتی با تو حرف میزنه
خلاصه که یادم نیست عاقبت چی شد و از کجا صدف تهییه شد ولی من
کار مغازهی همسایه رو به سرقط ، فقط باب صدفها کشوندم
باور کن خودم که داره یادم میآد و مینویسم از خنده ریسه رفتم
که بابا این از اول هم باید فقط یاد میگرفت چهطوری بنویسه؟ اومده برای خلق چنان تصاویر بعیدی که
در ذهن کس نمیگنجه، حتا خودش
آخه لاکردار این دروغ به این شاخداری رو
خودت تنهایی ساخته بودی؟
جونم واسهات بگه، حالا همون کله خراب خیالاتی
یاد گرفته چهطور بگه:
اشتباه کردم
معذرت میخوام.
نمی دونم و ...... اینا
این جهش برای خودم فوقالعاده است
خدا نصیب همه بکنه که حال این آزادی از من رو
ببرند
آزادی از این که از بچگی باور کرده بودم، وظیفه دارم همه چیز رو بدونم
اشتباه نکنم
مجبور به عذر خواهی نشم و .... و اینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر