۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

تو فقط باش



  


دقیق نمی دونم کدام  کتاب کارلوس  بود؟
فقط می‌دونم سال‌هاست ذهن‌م رو درگیر کرده که منظور شیخ اجل دون خوآن چیه؟
از شاگردش می‌خواد که دنبال پیوندهای جادویی‌ش با روح بگرده
دروغ چرا؟ 
خیلی درباره‌اش فکر کردم که این چه موضوعی‌ست که شخصی نیست
مستقیم به‌من مربوط نمی‌شه، ولی جایی در دوردست‌ها بر سرنوشت من تاثیر داشته؟
که معمولن هم باید در بچگی‌ها رخ داده باشه
تنها موردی که تونسته بودم نزدیک بهش پیدا کنم، اون خانم عجیب غریب ویدا بود
نه که دنبال یکی بیرون از خودم بگردم که مقصر زندگی‌م کنم
واقعن دنبال‌ش می‌گردم که پیوندهای جادویی من با روح که شخصی هم نبوده ، چی می‌تونست بوده باشه؟
تا امروز و حکایت بهزیستی و بعد هم که رفتم نماز
وسطاش دوباره ذهن یورتمه رفت و پرید وسط و بی‌محلی‌ش کردم
تا تهش که یه چیز مهم یادم افتاد
این‌که
ما با باورهامون زندگی می کنیم
زیرا انرژی خالق در توجه ماست و کافی‌ست به چیزی توجه کنیم
تا یک‌راست بیاد وسط تجربه‌هامون
داشتم سجاده رو جمع می‌کردم که افتادم یاد سقوط پریا
از خونه تا بیمارستان فقط مراقب بودم فکر بدی به ذهن‌م راه پیدا نکنم
ایمانم رو به خدا از دست ندم و از خودم
منی که حتم داشتم نه بدی برای کس خواستم و نه بدی کردم
از این رو مطمئن بودم که شری که در ظواهر اطرافیان پیداست
در مسیر نیست
همانترس بزرگ مادرانه
همین‌طوری هم خودم رو نگه داشتم تا آخر ماجرا
بعدها فهمیدم که چنی ارزشمنده به خودمون باور داشته باشیم
و بخصوص ایمانی شدید به خالق
ال داستان که یادم افتاد کافی بود وارد بازی بهزیستی بشم و به انتظار معلولیت حقیقی بنشینم
گور بابا مال دنیا

اما برگردیم به پیوند جادویی
می‌پلکیدم که صحنه ای رو به‌خاطر آوردم که به طور معمول گم نیست در خاطراتم
ولی اهمیتی هم نداشت زیرا به من مربوط نمی‌شد
فقط خاطره‌ی یک روزی‌ست در کلاس اول دبستان که در سرویس از مدرسه برمی‌گشتم خونه
چراغ قرمز شد و نمی دونم چه چیز توجه من رو از پنجره گرفت و برد پشت سر آقای راننده و چسبوند به خط عابر پیاده
و دختری جوان که با عصا در حال عبور از خیابان بود
بیش از هر چیزی توجهم به کفشی جلب شد که یکی‌ش لژ داشت و یکی‌ش هم نه
از همون روز معلولیت در ذهن من شکل یافت
شاید تا فردا و پس فردا به این کشف عجیب فکر می کردم
ان‌قدری که شاید تنها خاطره‌ی واضح و قوی‌ من از مسیر مدرسه شد
هیچ روز دیگری یادم نیست به این وضوح

بعدها هم دکتر بهم گفت باید برای کفش‌هام کفی طبی بگیرم که 
دو سانت اختلاف پیش آمده برسر تصادف رو جبران کنم
یکی دو سال کردم و بعدش نه
زیرا در ذهن می‌ترسیدم
ترس از قضاوت یا .....؟
نه‌که اون روز به قدری به دخترک انرژی داده بودم که به سمت خودم بیاد؟

این‌گونه بود که کشف کردم چرا این خاطره این همه واضح و پر قدرت در ذهن‌م مانده؟
در اون لحظه‌ی خاص چه اتفاقی برایم رخ داده بود؟
چرا اون همه یادم مونده؟
 مگرچه همه انرژی خرج کرده بودم که تا هنوز هست؟
ترتیب رخ‌دادش رو فهم نمی کنم
اما هزار سال پیش یاد گرفتم قضاوت نکنم که هیچی چرایی و سوالی در هستی بی‌پاسخ نمی‌مونه
حتمن به تجربه می‌نشینه و باید واحدش رو پاس کرد


خیلی خوب شد که امروز با فریب ذهن از خونه بیرون نرفتم
زیرا بعدتر که به همون شرایطی بیفتم 
دیگه کسی دمه دستم نیست بندازم گردنش که او مسبب بوده
کاری که همه‌ی ما  درش اوستا شدیم
من نبودم، دستم بود
تقصیر آستینم بود
که البته ژن کبیر پدر آدم بود که وقتی ازش پرسیده شد:
چرا نافرمانی کردی و سیب خوردی؟
حوا را نشان داد و گفت:
من نبودم این گفت. تقصیر حوا بود که من سیب خوردم

کاش زودتر می‌فهمیدم چه انرژی عظیمی در روح داریم که به هر چیز توجه کنیم
بلافاصله به تجربه درمی‌آد
نه تنها من
همگی باهم
من از خودم می‌گم
شمام مراقب ذهنت باش

همینه دیگه
وقتی می گه از روح خودش درما دمیده
یعنی به سبک خودش به هرچه توجه کنیم و اراده بذاریم ، قابل برداشت می‌شه
خودش تکنیک داده
قابل توجه کسانی که از کتاب فقط جهنم و مرگش رو فهمیدن نه کدها و تکنیک‌های درون کتاب

اذا اراده شیعا، یقول له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌ء می کنم بهش می‌گم باش و موجود می‌شه

در هنگامه‌ی خلقت هم به طرحی عظیم که در یه جایی که نمی دونم کجاش بوده داشته که
بهش بگه باش و هستی آفرینش آغاز کنه
و از جایی که ما از 

نفخه فیهه من الروحی برآمدیم
دمیدم از روح‌م در او

یعنی می شه انرژی های خنثی داشته باشیم؟
و با توجه وارد مسیر نکنیم؟
ای داد که تا وقت مرگ این فهم خدایی آدم زمان می خواد
که بعدش دیگه خیلی دیر شده



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...