نه اون زمان بد بودم و نه فیلی هوا میکردم و نه حالا
این اندیشهی من از من بود که یکجا محکم چسبیده بود
یا تصوری که از من به دست خانواده شکل گرفته بود
یا بیشتر توسط اجتماع
درواقع این منه من بیش از مهم بودن در خانواده مهم بودن رو در اجتماع شناخت
البته به لطف پدر حاجآقام که هر جا میرفتم و هنوز هم میرم زیر سایهی او
قابل دیده شدن نیستم و نبودم
درو اقع همیشه زیر سایهی پدر قد کشیده بودم
تا وقتی که
به التماس و تمنا گدایی، یک فقره لگن میکردم
وقتی تنها موندم و هیچ کس نبود حتا بهخاطر پدر جلوی ترکیدن مثانهام رو بگیره
که دستو پایم به وزنه و تخت بسته بود و بیکس مانده بودم
دیوارهای اتاق نمیفهمیدن من چه آدم مهمی هستم حتا تختم که هیچ
مثانهی من نمیدونست مال کیه و نباید بهش فشار بیاره و صبر کنه تا هشت صبح پرستاره مزدی از در درآد
خلاصه که یاد اون روزها به خیر که چنی زار میگریستم و از خدا مرگ میخواستم
آره خب میشه هم به همهاش خندید، کاری که در اینک شکرگزارانه انجامش می دم
ولی اون زمان از خدا فقط مرگ میخواستم که چنی حقیر شدم و ..... داستان
همیشه تصورم از پسران آدم این است که اگر برهنهشان کنی و کل القاب و افتخارات و ثروت و ماشین و .....
بگیری ازشون در گرمابه همه و درهم به دیناری نیارزند
و این حقیقت همان زمان من بود و نمیفهمیدم
در واقع از اونی که بودم و تا اینی که الان داره تعریف میکنه
نمی دونم چهقدر فاصله هست؟
شاید به وسعت آرامش
در لحظهی اکنون که بهش رسیدم
درواقع فهم کردم در جهانی که مرگ تنها حقیقت موجود است
همهی هنر اینه که همین حالا
خودت تنها، فقط زندگیت رو بکنی
زندگی نه از تائید و تشویق دیگران
زندگی در آرامش و سکون خودت در هیچی نبودن و هیچی نخواستن
فقط در سکوت بودن
بیقضاوت و انتظار
بیتعریفی جامع از من که مجبور به حفظش باشم
دیگه نمیتونم چهار چنگولی به چیزی بچسبم که دیگران ازم انتظار دارند باشم یا خود قدیمم یا حتا
مادری که دخترها بشناسند
مادری پیگیر مشکلات و داستانها و حکایات
که فهم کردم هر ذره از وقایع رخ می ده تا
ما به رشد برسیم
و هر یک از ما می تونه فقط از پس، موضوعات شخصی خودش بربیاد
نه مشاوره و نه داستان
فقط باید خود خالی بودن روآموخت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر