جلالخالق
عاقبت یک روز همگی رفتنی هستیم
کی؟
پیدا نیست
اما تنها حقیقت مسلم اینه که ، میمیریم
یه روز از صبح یا از شب
الداستان
هفتهی پیش نیمههای شب از خواب پریدم، میدونستم یه چیزی شنیدم که از جا پروندم
همون لحظه می دونستم چی بود
بیبیجهان نشسته بود و من در سمت چپ ایشان و دفتر سر رسیدی به دست داشت
و انگشت روی یکی از تاریخ ها گذاشته بود و تاکید میکرد فراموشم نشه
و من که پنداری خودم خبر داشتم با لبخند و صبوری تکرار کردم می دونم
یعنی به تاریخی اشاره میکرد که درش واقعهای در شرف وقوع است
ولی خب از خواب پریدم و تا دوباره خوابم ببره، همچنان به یاد داشتم و مهم نبود برام
زیرا
اگر درجهی اهمیتش رو می دونستم، خواب آلوده در دفتر مینوشتم
گذشت تا دیشب که به والدهام گفتم و پرسیدم ، در تاریخی که به بیست و نهم ربط داشته باشه
آیا رخداد مهمی در خانواده هست بهجز تولد پریا که 29 مهر هست؟
ایشان هم سرگرم موضوع شد و منهم به نتیجهای نرسیدم
و گذشت
امروز ظهر ، سر نماز یادم اومد داستان چی بود
موضوع سفر من بود
رفتن از اینجهان
این داستان به قدری به شکلهای مختلف توسط روح یادآوری شده که از درجهی اهمیت ساقط شده
اما
رویای بیبی، نو نوار و شاد و شنگول!!!؟؟؟؟؟
خب یحتمل قراره برم
حالا یا طی 29 روز
یا در یک تاریخ 29
یا 29 هفته و یا حتا سال
و شاید هم همین ماه بعدی؟
به هر شکل روح میخواد توجهم رو به مرگم جلب کنه
لابد از دستم شاکیه که چرا ول میگردم؟
یا
واقعن هنوز کار جدیدی کشف نگردم که پشت گوش انداخته باشم
شاید باید بازم مرور دوباره داشته باشم؟
حتمن چیزهایی هست که هنوز مرور نشده
زیرا هنوز گاه به گاه وز وز ذهنی دارم
خلاصه که اگر بار گران بودیم
اگر نبودیم
اگر کسی را آزردم و اگر موجب توهم کسی شدم و هزاران اگر و مگر دیگه
جمیعن حلالم کنید
همیشه سعی کردم نه مانع مسیر کسی باشم و نه موجب آزردگی خاطر کس
اگر کسی را رنجاندم، اگر موجب توهم شدم
شرمندهام تمام قد
منم یکی مثل همه و با دست خالی روزی این زندگی را ترک خواهم کرد
فقط جان مادرهاتون من رو ببخشید
به همین سادگی
بابام جان این چه حرفیه. ما رو ترسوندین. یه کم فکر کنین حتما یه کاری رو باید انجام میدادین بی بی اومده یاداوری کرده.
پاسخحذفشما جدی نگیرید قربان
حذف