۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

دیروز پری‌روزا



طبق معمول در حال کار می‌شنیدم صدای پرویز خان شهبازی رو که سعی داره یه‌جوری
حالی‌مون کنه که، بابا همه‌ی توجهت باید در این لحظه باشه تا هوشیاری زنده و جاویدانی که
در تو به تجربه آمده ، بتونه وارد عمل و کار روی زندگی بشه که برای 
ساختن‌ش به اسم تو اومده
به‌جای این‌که مدام توجهت رو به بیرون و اتفاقاتی بدی که اصلن نه مال تو و نه برای امروز و حالاست.
نسبت‌هایی در تاریخ با 
من با فرزندم با والدم با شهرم با فرهنگم و ..... طی این‌سال‌ها به خودم منتصب یا خودم رو به اون‌ها
چسبوندم تا ازشون هویت کاذب جعلی رو بگیرم که مجموع تعاریف و تاییدات بیرونی‌ست
بادام پوک کاشتن
ال‌قصه که همین‌طوری سه دانگ حواسم به کار نظافت شنبه بود و 
سه دانگ به این برنامه‌ی  پرویز خان   که عاقبت کار تمام و از خستگی خودم رو به 
خاکریز، سنگر بستر رسوندم که سیگاری دود و تنی ول کنم
که
یادش به‌خیر یه‌روز انگیزش هستی به جد اکبرم، جناب آدم گفت:
هر غلطی خواستی در این بهشت بکن، فقط جان من سیب نخور
می‌دونست
خودش خاک‌ش رو از یه‌جایی برداشته بود که نکن بدتر کن باشه
گرنه چه بسا به امید خودش بود، هنوز سیب هم کشف نشده بود 
چه به دزدانه خوردن یک سیب و رسیدن باغبان
همین ژن‌م متورم شد هی که:
یه زنگ بزنم پریا.
بلافاصله یاد شیخ مولانا افتادم که:
بابا تا ابد نچسب به هویتی که برات تعین شده
تو رو به‌نام مادری تعریف کرده که هر لحظه نه کاربردی داره و نه حقیقت
خب یه‌روزی بچه‌ای هم به‌دنیا آوردی و به نه ، ده سالگی که رسید باید بذاری بره
نچسب بهش
ازش زندگی نخواه، نتیجه و ..... اینا و تو هم لازم نیست تا ابد مسئول کسی باشی
باید اجازه بدی هوشیاری در ثانیه‌ی صفر حاضر باشه
حالا
شد بعد از ظهر و من که هم‌چنان می‌خواستم به توصیه‌ی استاد عمل کنم و 
کاری به دخترک نداشته باشم
نشون به اون نشون بعد از نماز عصر تازه مچ‌ش رو گرفتم:
- نه‌که شما شبانه روز از گردن دخترها آویزونی که الان دلت تنگ شده باشه؟ ویرت گرفته ..... و داستان
دیدم چه رو دستی خوردم
هوشیاری رفته درک و دارم مدام با منه ذهنی بگو مگو می‌کنم
خب اون استاد عالی‌قدر هم هشتصد سال پیش همین رو می‌گفت
چه‌کار داری کی الان داره کجا چه می‌کنه؟
تو در الان به تمام هوشیاری باش
باز تو هی چونه بزن که: 
منظورش این‌بود که باهاشون کاری نداشته باشیم اصلن؟
مگه اصلن ما با هم به‌طور معمول کاری داشتیم اصلن؟
ولی همین داستان عادی زندگی تمام امروز منو درگیر ناکجا آباد کرده بود
مثل وقتی که در نماز به خدا فکر می‌کردم و می‌پنداشتم، صواب هم داره. در حالی‌که
اصلش نباید به چیزی فکر کرد اصلن و هدف فقط هوشیاری ناب و خالص پشت اعمال نماز است
نه خیال بافی از جنس مقدس
تازه
 هنوز هم گاهی  حواسم می‌رررررررررررررررررررره به دیروز پری‌روزا
بابا مگه ما با چنی انرژی به این جهان وارد شدیم؟
چه‌قدرش حروم و چنی‌ش مانده؟
چه‌قدر دیگه باید این‌جا باشیم ؟
با این چیز مثفال انرژی که مونده
نه که نباید پیری علیل و بدبخت بی‌چاره‌ای داشته باشیم؟
نه  که فکر کردی با خوردن انرژی جمع می‌شه؟ 
یا با خیال پردازی‌های کودکانه؟
یا با ترس‌ها و اندوه‌ها و ..... چیزی برای خلاقیت و تماس با مبدا هم می مونه؟
یا اصلن مونده؟
بعد فکر می‌کنیم جاودانه‌ایم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...