بعد از تصادف یک فقره دوو اسپرو خریدم
سی این که دکتر فقط به شرطی بهم اجازهی رانندگی میداد که ماشین اتومات باشه
منم کله خر فکر نمیکردم، بابا بتمرگ توی خونه
چه وقت زدن به جاده است؟
سی همین هم هی خوب نمیشدم
بسکه سر بزرگی داشتم و میخواستم از شرایط پیش اومده خودم رو بکنم
ذهن به گوشم مدام وز وز میکرد که:
- دیدی به چه روز افتادی؟
کو سروناز خیابان بهار؟
همه دارن تند و تند خوشبخت میشن و تو گیر افتادی این جا
همه دارن زندگی میکنن تو افتادی کنج خونه
بدو بدو که خوشبختیها رو بردن و تموم شد
هیچی برای تو نموند
ببین چنی دلشون خنک شده اونها که تو رو به این روز انداختن
طفلی . دلم برات میسوزه و ..... ماجرا
انقدر بهگوشم می خوند که گر میگرفتم و با همون جراحات و عصای زیر بغل میزدم به خیابون
تمام فعالیتهای منه ذهنی که میخواست با شرایط پیش آمده بجنگه و
بهگمان خودش برگرده به شرایط قبلی
خلاصه که ماشین نو به سال نکشیده ، شده بود تاکسی میان راهی
انقدر بدبخت رو دواندم دواندم که طی دو سه سال جون نمونده بود براش
یک روز پوسته ي گیربکس میترکید
یک روز وسط جاده واشر سرسیلندر
یکی روز خود گیربکس که اتومات بود و در هر نوبت پوستم رو می سوزوند
بسکه به خرج افتاده بود
دیگه پیوست شد به وقایع پریا تا عاقبت نشستم و صندوق عقب بر زمین قرار گرفت
نمی دونم واقعن اگر مسائل پریا پیش نیامده بود هنوز زنده بودم یا عاقبت در این جادهها
به درک پیوسته بودم؟
خلاصه که ده سال بعد هم فروختم
ماشین بدبخت مداوم محتاج رسیدگی و توجه شده بود
مدام ضایع میشد بسکه حرص سرش خالی کرده بودم
در اون سال ها
بعد از یک سال یک پژو خریدم
ولی دیگه من راننده جاده نبودم
چند باری باهاش رفتم شمال و حالام که دو سه سالیست هفتهای یکبار باهاش خرید میرم
همین
در نتیجه نیازی به توجه فوق العادهی من نداره
شکر به تکنو آلرژی و کامپیوتر و ماجرا که اگر هم چیزی بخواد بشه
خودش پیش پیش خبرم میکنه
حالا منم و خیالی راحت
مثلن دیروز فقط رفتم نشستم تا درجا کار کنه صرفن سی اینکه باطری خالی نشه
ولی می دونم شکر خدا تا وقتی هستم همین ما را بس
اما
شباهت این دو ماشین به من
دوو رو بیچاره کردم و داشت به ابدیت میپیوست
شبیه به منیست پیش از تصادف و تا............ فهم خودم
یعنی تا نفهمیدم که این همه آشوب و بلوا فقط در سر من ذهنیست
این ماجرا ختم نشده بود
اما پژوی الان شبیه امروزم که آروم نشسته و نون و ماست خودش رو می خوره
با کسی کاری نداره، دردسر نداره و سلامته
شبیه این روزهای خودم
و هنگامی که تو به سلامت عقل و جسم برمیگردی
نیازی نداری به کسی بیرون از تو
سیستم سر وقت کار خودش رو میکنه و آرامش جاریست
دیگه نمیشینم وقت نماز خدا دلش برام بسوزه و رحمش بیاد
کامپیوترهام خودش مراقب ماجراست
داغ نمیکنم، کم نمیآرم و .................... وقت نماز هم می دونم
بنانیست کسی دلش به اشتباهات من بسوزه به رحم بیاد
خودم از کف میدم انرژیهایی که در هستی آماده است برای شارژ و برداشت
از کف میره چیزهایی که هنگام مراجعت بهش نیاز دارم
این دیگه نیاز منه
محتاجم به انرژی . خردی که از پشت این سکوت نماز دریافت میکنم
گذشت زمانی که فکر میکردم هر چه بدبختتر و بیچارهتر و ..... اینا به خدا نزدیکتر میشم
خدا دلش برام میسوزه و رحم می کنه
تازه فهم میکنم
خدا اصلن با بیچارگیها و دلجوشیها و ریز ریز شدنها و ........................................ اینای منه ذهنی
نه کاری داره
نه خوشش میاد
نه توجهی میکنه
و تو می تونی تا وقت مرگ انقدر توی سر خودت بزنی
که از اون ماشین صفر چیزی نمونه جز یه اوراقی کنار جاده افتاده
در حالیکه صفر اومده بودی به این دنیا و قرار نبود له و لورده برگردی بالا
دیگه نه به درد خودت می خوری و نه مسیری برای پیشرفت به بعد دیگه باقیست
این من و نیاز رجعت به اصل خودم
که کسی نیست اون بالا
داستان همینجاست
درون من
روحم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر