۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

به زبان اشاره






اما همشهری
نمی‌دونی چه حالی داره وقتی از کوچه رد می‌شی و صدای سوت زدنت می‌آد
مثل ترانه‌ی بوی‌جوی‌مولیان در من تاثیر داره
این‌که یکی هست به‌قدر من عاشق درخت گردو و خاک و آسمون فیروزه‌ای‌ست
وقتی می‌گم، ششناو
توضیحی نمی‌خواد
و وقتی از عطر نان داغ زیر گذر می‌نویسم
پا به‌پای من دلش مالش می‌ره
به هرحال که همشهر
جمعه‌های من به‌خاطر حضور تو رنگ دگری‌ست
نه از اون رنگ‌های کودکی که دلت نخواد بهش لک بیفته
از اون رنگ‌های رنگین کمونی که به کمک هم می‌سازیم و می‌کشیم
و گاهی هم به زبان اشاره درد دلی با هم داریم
این هفته اگر تهران بودم
قالیچه پهن می‌کنم روی تخت چوبی، کنار حوض
هندوانه هم می‌اندازم توی آب تا قل بخوره و ماهی‌ها دورش جمع بشن
حیاط رو آب و جارو و غذای گرمی پر از مهر برای جمعه خواهم پخت
غذایی که عطرش محله رو بردار
به شرطی تو هم تفالی به شیخ حافظ بزنی و
دل من و شاد کنی
زندگی یعنی همین‌ها که قدیما داشتیم و الان معلوم نیست کجا رفته





محله‌های زیر گذر




یه عالمه کار دارم
ولی وقتی پیام شیرینت رو دیدم نشد هیچی نگم و برم راست کارم
ما در واقع در محله‌ای کوچک و امن دور همیم
به‌قول استاد:
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
این یعنی زندگی، همراه عطر امین‌الدوله و نسترن
ما از بچگی هم در بهشت بودیم و زندگی را به معنای نابش تجربه می‌کردیم
انقدر زور زدیم تند، تند بزرگ بشیم  که نفهمیدیم کی به برابری با نربون دزدا رسیدیم و
کلی از کوچه‌های بچگی رو ندیده ، گذشتیم
اگر کانون ادراک مدام در زمان چرخش نداشته باشه
و ما در این حول حالنا از بچگی انرژی نگیریم
خیلی خیلی تند تر از این بزرگ و پیر می‌شیم
خب منه خیالاتی که باور دارم باید یه پام این‌جا باشه و یک پا در بچگی
شاید هم برای همین سرعت پیری درم  خیلی کمتر از دیگر هم‌سن‌هام بوده
خب چیه؟
 بدت می‌آی اندکی آهسته تر پیر بشی؟
هی بری بچگی انرژی تازه جمع کنی و برگردی
آدم‌ها عادت کردن از پشت سر طعم‌های تلخ و شور و گس، دهن جمع کن را حفظ کنند
چون ذهن این‌طور می‌خواد
و چون این ذهن لعنتی‌م رو شناختم و دستش رو خوندم
اجازه نمی‌دم با مکرش منو مقیم محله‌ی بد ابلیس کنه
پس همیشه سلام به محله‌های زیر گذر

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

دل‌ه یا شلوار، جین؟



آخرش نفهمیدیم این دله یا شلوار، جین؟
تا حالا فکر کردی چی می‌شه که این دل تنگ و گشاد می‌شه؟
داری برای خودتراهت رو می‌ری، می‌بینی بی‌ربط دلت برای یکی تنگ می‌شه
حالا این چی می‌شه که یه‌وقتی که خیلی تو کار انرزی بودیم
می‌گفتیم، طرف به یاد ما افتاد، دلمون بی‌ربط تنگ شد
در عصر بی‌گمانی و ایمانی و بلاتکلیفی بگیم چه‌طوری یهو دلمون تنگ می‌شه؟
از صبح اومدم  اتاق پریسا دارم عکس‌های قدیمی رو می‌ریزم توی کامپوتر
عکس‌های پریا، پریسا، خانواده، زمان‌های رفته
یهو دلم پیچ خورد و مالش رفت و تنگ شد
برای بچه‌ها
خب حتما سی همینه که می‌گن دوری و دوستی. 
نه؟
وقتی که این‌جا هستن، دائم دنبال ایز گرفتنیم
وقتی نیستند، این فقط منم که دلتنگ می‌شم
خلاصه که دنیای بی‌ربطی شده، 
یه نگاه مهربون تو خاطرم نیست
که دل آدم رو به خودش گرم کنه
فکر کنم دل و جین تو یه مایه باشند

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

صدای کلاغ‌ها گم شد




بچگی‌ها
همون وقتا که هشت ده ساله بودم
محل ما بود و یه علی‌آقا بستنی فروش  خیلی هم شبیه  منوچهر سخایی بود
البته،  مسن‌تر
عصر که می‌شد میز و صندلی  می‌چید بیرون مغازه و
پیاده رو رو آب می‌زد 
پاتوق تابستونی، بچه‌های محل بود
از جمله من
بستنی سنتی پر از خامه در کاسه‌های ملامین کوچک سبز و آبی
خاطره‌ی پفک نمکی برای من وصله به 
منوچهر سخایی و علی‌آقا بستنی فروش

الان می‌گم

شبی که برای اولین بار  داشتم طعم پفک نمکی رو  مزمزه می‌کردم، از برابر  بستنی‌فروشی رد می‌شدم که
 آهنگ معروف کلاغ‌ها برای اولین بار از رادیوی مغازه‌ پخش شد
 در خاطرات من
 صدای منوچهر  موسیقی پس زمینه‌ی،  طعم پفک نمکی شد و چسبید به علی آقا بستنی فروش
و حالا که منوچهر رفت، یاد علی آقا و پفک نمکی هم با خودش برد
نمی‌دونم وقتی ترانه‌ی دوستش دارم رو می‌شنوم
کیف کنم یا اشک به چشمم بنشینه
برگ‌های خاطرات کودکی‌ داره یکی یکی می‌ریزه
خدایا ویترین منو دریاب
به ثانیه و دقیقه‌ای در هشتم اردیبهشت 1390 خاطره‌ی پفک نمکی و علی آقا در صدای کلاغ‌ها گم شد
منوچهر سخایی هم رفت
یادش نور باران



قدیما با رادیو دریا


این جمعه   این آلبوم را به لطف بیدل و عاشقانه به همه‌ی بچه‌های عصر خودم تقدیم می‌کنم
دروغ چرا؟
اگه بدونی چه حرصی می‌خوردم که ما چرا رادیو دریا نداریم
نمی‌دونی چون خیلی از شما به عهد ما نمی‌رسید و رادیوهای تک موج و
تی‌وی دو کانال و چند ساعته
کی مد بود هر موقع عشقت کشید بری پای تی‌وی؟
اما خیلی چیزهای دیگر داشتیم
سفره‌ای رنگین به مهر
خانه‌ای امن
که هر موقع‌اش بیدار می‌شدی
یکی بود بهش پناه ببری
اما حالا به قدر هزاران کانال تی‌وی داریم و بی‌کسیم
در مصاحبه‌ای اواخر لینک انقدر خندیدم که دلت رو بزنه
مصاحبه با داماد نابغه « شیر علی رضوی »
فکر کن می‌گه ازکجا فهمیدی باید زن بگیری؟
- بابام گفته


قشنگ یعنی، محله‌ی کودکی



این عروسک بلوری‌ها هست که
در بچگی‌های ما بلوری‌تر و به معنای واقعی، قشنگ بود. ها....
یه ویترین گنده از اون‌ها دارم. 
نه که از بچگی تا حالا هم‌چنان خیال پردازم و با تصورات کار می‌کنم
ویترین رو به سمت نورخورشید گذاشتم
با بازی نور در ساعات مختلف روی عروسک‌ها،  خاطرات من از نو زاده و تازه می‌شن
با عطرشون مست  و از ثانیه‌های بیهوده و حوصله سربر اکنون با انتخاب خودم عبور می‌کنم
گاه هم با شما این‌جا تسهیم می‌کنم
خب،  بازی دیگه
من و گلی‌هم که هم‌چنان عاشق بازی و خیالات رنگین کمونی
 نمی‌شه هم منطقی و رو به جلو باشی و هم بتونی پشت هم  
 خیالات هفت رنگ نقش بزنی
یعنی دروغ چرا؟ با هم راه نمی‌ده
هر یک از یه وره مغز فرمان می‌گیره
و خلاصه که کودکی من هنوز معطر و شفاف در ویترین حضور داره و ترجیح می‌دم
جای هیچ‌یک از عروسک‌ها عوض نشه

یه چندباری جابه‌جا کردم،
نظم فکری و امنیتی‌م بهم خورد و بد مدل شد
دیگه هیچ‌یک اونی که من می‌شناختم و چند وقت یک‌بار برق‌شون می‌انداختم
 نبودن و کلی ویترین‌م بهم خورد
 بر اساس خاطرات من
پشت سری‌ها، هم‌کلاسی، هم‌محلی‌ها.........هنوز همون‌قدری و مثل من بچه موندن 
مثل سن بی‌بی‌جهان که از منه نوه‌اش جا موند و   دارم از بی‌بی‌ بزرگتر می‌شم
فقط خوبی‌ش به اینه، وقتی یاد بی‌بی‌ هستم، خودمم یه نخودم
نه مثل حالا نردبون دزدا
  وقتای بچگی
خیابون‌ها کلی با عظمت تر از حالا و هفت حوض نارمک ابهتی داشت
یا من خیلی گنده شدم یا خیابونا آب رفتن
به هرحال ترجیح می‌دم کمتر در محله‌های کودکی پرسه بزنم که تفاوت‌ها را نبینم
بذار هنوز،  جهان‌امروز
سه‌تا حیاط داشته باشه
نقاشی‌ یکی‌ از  شاگردای کلاس موسیو صفا  ببر باشه ولی امن باشه
خوشگل مزه به‌یادم بمونه  
 خاطره‌ی آشپزی‌ گروهی، واسه خودش صدر همه  بشینه و هنوز در حال هر هر و خنده‌  باشه
یادش به‌خیر چه حالی داشت ،
محله‌ی کودکی
 دیگه مراقبم کسی به عروسک‌هام دست نزنه که هنوز 
قشنگ را برای پشت سر معنا می‌کنند 
کارنامه‌ی هزارساله‌ی من 
چه کاری‌ه!  بی‌خودی گذشته رو جابه‌جا کنیم و همه چی از ریخت بیفته؟
بذاریم خاطرات قشنگ، قشنگ بمانند

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود





بچه که بودیم، بی‌بی یه قصه می‌گفت که حتما همگی بلدید
قصه‌ی دوستی مرد هیزم شکن و شیر دانا
روزی هیزم شکن به شیر می‌گه: دوست من دهنت بو می‌ده
شیر با اجز و لابه مرد رو وادار می‌کنه با تبری که همراه داشت ضربه به سر شیر بزنه
شیر خون آلوده و زخمی از اون‌جا می‌ره
وقتی سال بعد دوباره برگشت، هیزم شکن مضطرب پرسید:
نگرانت بودم. حالت خوبه؟
شیر خم شد و جای زخم تبر را به او نشان داد. گفت:
دوست من می‌بینی که جای زخم خوب شده. ولی جای زخمی که با حرف به دلم گذاشتی، تا قیامت خوب نمی‌شه
سی همین  بود که در عهد عتیق آمد
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
ما همین‌طور دیمی و بی‌فکر دهان باز می‌کنیم و می‌ریم
حتا تصور این‌که چه زخمی با حرف‌های ساده به دل دیگران می‌زنیم را هم بلد نیستیم
از همان زخم‌هایی که من بر دل بسیار دارم
بعد می‌گن، تو چه‌قدر خشکی؟ چه بی‌روح و یخ! چرا؟
چون نمی‌تونم هیچ چیز را فراموش کنم
کسی که رفت برای همیشه از دلم می‌ره
و خطی که می‌افته همیشه به‌جا می‌مونه
پس به قول سهراب
به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته بیا
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من



۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

رنگین کمان هم، به اندازه




خدایی عجب، عصر و هوایی
این از اون هوا خوشگلاست که دلت براش ضعف می‌ره و
از ته دل می‌خوای، یکی بیاد و عاشقت بشه
یا تو عاشقش بشی
یه عصر رنگین کمونی که با یه قهوه‌ی شیرین و یک بیسکویت کرم‌دار
می‌تونه تبدیل به ضیافتی بشه برای عشاق
اما
اگر این عصر رنگین‌کمونی هر روز تکرار بشه
ان‌قدر که حس کنی نم کشیدی 
اون‌وقت می‌شه، هوایی مزخرف تر از لندن
وضعیتی که تقریبا ما در این ایام سال یا ماه شهریور در چلک داریم
هر روز از آسمون سیل می‌باره و 
 دیگه  ذوق‌زده نمی‌شیم
کسی هم کف و هورا نمی‌کشه و زیر لب غر می‌زنیم
بازم بارون می‌آد
اینه که همیشه همه چیز 
مثل بارون
در اعتدال خوبه
حتا مهرورزی و عشقولانه‌های جورا واجور



همه، او

 

عشق یک تصادف است و بس
حادثی که به ناگاه عارض می‌شه
آهسته و خاموش با چگالشی بالا
برای عشق، نمی‌شه حساب و کتاب و برنامه ریزی کرد
به خودت می‌آی می‌بینی عاشق شدی
ولی اگه در این عشق دنبال پایان و آخر داستان باشی
عشقی، ذهنی و عاری از مهر خواهد بود
تو در عشق هر لحظه بی‌تابی و گم کرده‌ای داری
تو در اینک، خودت نیستی
همه اویی
پیدا نیست 
یاد او خوابت را می‌درد
یا اولین یاد بعد بیداری، اوست
از میل خوراک می‌افتی و آشفته‌ای
و علائم دیگر این بیماری که تنها در حیطه‌ی عدم شناخت، رشد می‌کنه
با شناخت و تکرار و ناخواسته‌ها
عشق هم از بین می‌ره
عشق آینده و ثبت و سند و مدرک نداره
عشق فقط در همین حالاست، ریشه دار تا اعماق وجود
بدون، شناخت و تکرار
بی بیمه‌ی بدنه، آتش سوزی، یا سرقت و اینا


مثل عشقه دورت می‌پیچه و ان‌قدر بالا می‌ره که تویی باقی نمی‌مونه
همه او خواهی شد
این یعنی عشق، نظامی اینا



جیغ بنفشه رو بکش



می‌دونی جیغ بنفش یعنی چی؟
همون جیغی که هنگام خروج از رحم و برخورد با هوای آزاد می‌کشیم
بی‌بی‌جهان می‌گفت:
بچه وقتی از دنیای جنینی کنده می‌شه
می‌ترسه و فکر می‌کنه، مرده
برای همین جیغ می‌زنه

بردیا  لطف کن بعد از حدود سی سال جیغ بنفشه رو بکش
نه گمانم از وقت تولد کسی صدای اون جیغ تو رو شنیده باشه
حتا ماما
تو بعد از تولد هم در هاله‌ی جنینی زیستی
بچه‌ها همه عاشق پدر و مادرشون هستند
تو که تازه سه ساله در غم فراغ او می‌سوزی
من ده‌سال در این فراغ سوختم و مویه کردم
تا وقت رفتن شهرام که ضربه چنان بالا بود که عاقبت
من را از کمر پدر جدا کرد
مال نه از جنینی گذشته و در مهره‌های فقرات پدرات جا خوش کرده بودم
و حتا امن جنینی رو هم به‌خاطر نداشتم
با رفتن شهرام مرگ را باور کردم. درهنگام ژاله حتا قطره‌ای هم اشک نریختم
نه چون دل سنگم. چون طی این سال‌ها بیش از آمدن‌ها، رفتن دیده بودم
حالا تو
به‌نظرم هنوز در بطن مادر در زمان در گذشته‌های رفته جا ماندی
این یعنی ترس تو از جماعت و احساس عدم امنیت
همان شعر معروف خانم آتشین: کجاست مادر، کجاست گهواره‌ی من
گوشت رو بگیر می‌خوام تلخت بگم
اگر در این سه سال عشق را دیده بودی؛ یا یک جهش بزرگ برای رد شدن از بطن داشته بودی
هنوز صبح تا شب در غم نبود او وصیتنامه‌هایرنگ و وارنگ نمی‌نوشتی
تو لوسی
یه لوس که لوس کرده‌اش را گم کرده
او همه چیز بوده و چنان همه چیز که نمی‌تونی با نبودش کنار بیای
چون از عشق ورزی به خودت ناتوانی و هنوز
همان عشق مادر را می‌خوای
دوای درد یک عشق، عشق دگر است
آرزو می‌کنم اگر هنوز لنگ انرژی مهرورزی هستی
خدا عشقی در مسیرت قرار بده
تا دست از این همه وصایای رنگ و وارنگ برداری
تو فقط به کسری، انرژی عشق برخوردی
نه واقعا به او
در نظرم بدل به موجود محتاجی شدی، که دامن رفته‌ای را چنان محکم گرفتی
که شاید هنوز نه رفته و نه به تمام این‌جا باشد
مادری بین دو زمانی
فکر کن
در وقت حیات مادر و بعد از ممات هم مادری
جان همون مادرت از دامنش دست بردار
بلند شو و گرد و خاک از خودت بتکان و راه بیفت
ناگزیری به زندگی، پس آنی باش که اسباب راحت جانش باشی
اگر هر کسی غیر از تو با اون‌همه جوهره و توانایی در خلقت این همه مویه می‌کرد
فقط با تاسف عبور می‌کردم
اما دلم می‌خواد یک کتک سیر در اولین دیدار میهمانت کنم
بردیا خان



۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

جز جیگر بگیری، ابلیس ذلیل مرده



آخی
یادش به‌خیر قدیما. 

هر جا که سه می‌شد؛ یکی بود به گردنش بندازیم
نه تنها می‌انداختیم. بل‌که به قاعده ماه‌ها و چه بسا سال‌ها تا داشتیم انرژی‌های
بغض و کینه رو این‌ور و اون‌ور می‌فرستادیم و دلمون به سینه کوبی
خوش بود
سینه می‌کوبیدیم، الهی سوسک بشی، از آسمون شهاب بیاد بخوره رو سقف ماشینت و ......... نفرین و
احضار اقسام بلایای آسمانی 
       با همینام کلی دل‌مون آروم می‌گرفت و خوش می‌شد
          باورش هم می‌کردیم که هر لحظه یارو باید خبرش بیاد
و گاه هم می‌اومد
البته نه به حرف گربه سیاه، که به قضا و بلا
از وقتی زندگی بدترکیب شد که دیدیم این صاعقه‌ها هم دردی از ما دوا نمی‌کنه و آب رفته به جوی باز نمی‌گرده
باید مواظب باشم کی چه‌طور و چه موقعه قراره تو کارم اشکل بیاد و زود جلوش رو بگیرم
اون‌وقت تازه به خودم رسیدم
همون منی که طبق معمول دیروز در ثانیه‌های انتظار  دیدم
آدمی که بی‌کار بشینه یه گوشه با خیالات نره با چی زمان را طی کنه؟
تازه زمانی که در انتظار کش هم می‌آد
یاد کلاس‌های درس بخیر

اتاق انتظار


دیروز قرار بود همراه پریسا برم دکتر
از جایی که حکیم‌امیر‌حسین‌خان  پیش از عید حسابی
بنده و جناب حکیم سلمانی را با نامه‌ای ترسانده بود
از صبح به حال مرگ از خواب بیدار شدم
دردسرت ندم به انواع مختلف می‌خواستم این قرار را لغو کنم
حتا دو مرتبه با حکیم موذن‌زاده هم شور کردیم که نریم
آخرش تنها کاری که کردم این بود، با کمال رو داری گوشی رو برداشتم و به پریسا گفتم
همون‌طور وقتی که با تو و پریا می‌رم تو جاده دست و پام می‌لرزه و
قلبم می‌آد توی گوشم تا می‌رسم اون‌جا
الان هم ترجیح می‌دم بی‌دلهره از بابت تو خودم تنها برم
بلافاصله حالم خوب شد و مثل شیر رفتم دکتر. می‌ترسیدم در حین  جراحی حالم بد بشه و پریسا بترسه
فکر کن!!!!!!!!!!!!!
همین‌طور که فکر می‌کردم راز بزرگ‌تری کشف شد
من
برای بچه‌ها از جانب خودم حس عدم امنیت دارم
یعنی فکر می‌کنم حضورم می‌تونه به اون‌ها آسیب بزنه
قضاوت نکن بیا پایین می‌گم
دست کم نگیر هر کدوم بگردین یکی دو مورد این‌طوری درون‌تون می‌بینید
که حتا فکرش هم مسخره است

متهم ردیف اول


در اوج دل‌سوزی برای خودم به راز عجیبی رسیده بودم
رازی برآمده از جمله‌ي قدیمی بی‌بی‌جهان که شکر پرانی کرد و فرمود:
هیچ وقت دو عاشق نمی‌تونن کنار هم باشند و یکی‌شون نمی‌ره
رسم زندگی اینه
یکی‌شون می‌ره
مام که چشم باز کرده و دیده بودیم
دل به بی‌بی داده بودیم، بی‌بی مرد . شهریور  48
بعد او پشت حضرت پدر پنهان شدم، پدر هم رفت.
تیر 58 
هنوز در غم پی پدری پرسه می‌زدم،‌ 

به برادر پشت خودم یله دادم
همه‌کس و پناهم شد، 

شهرام هم رفت.  تیر 68
تا این‌جا که داری ما ده‌سال یه‌بار پشتمون خالی شد
بعد متارکه قل دوم خواهر دو تا قبل از خودم شدم
ژاله. 

ژاله که با بیست و پنج سال فاصله‌ی سنی، هم قل هم درآمده بودیم
از بخت بلند،

ژاله هم مرد. شهریور 78
 از 78 تا 88 هم درگیر نبرد با جناب عزرائیل بودم

تو باشی دیگه جرات داری به کی دل ببندی؟
از ترس قبض روح شدم
شاید برای همین گاهی از دخترا در فرارم؟
وحشتزده و نگران که 
بودنم در کنار دخترها، باعث آسیب بهشون می‌شه
این جمله‌ی آخر کشف بزرگم در اتاق انتظار دیروز بود
رازی بزرگ و سر به مهر که باید
باطل بشه
چه بسا یه روز به‌جرم قتل،‌   اسامی بالا 

خودم را محاکمه و به مرگ هم محکوم کنم
تا دلت بخواد از این کلیدهای احمقانه داریم که باید یکی یکی پیدا و باز بشن






۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

رئیس شورای شهر





 



اگر رئیس شورای شهر بودم
قانون می‌ذاشتم

هفته‌ای یک‌روز مردم همه بیرون بیان و با همه وجود
فریاد بزنند
قول می‌دم بهداشت روانی چندین برابر می‌شد و
مردم بی‌دلیل بر سر هم فریاد نمی‌زدند
و با یک تصادف

از گل هم آویخته نمی‌شدند، هر روز
باید آخر هر هفته بریم بیابون و داد بزنیم
انقدر که احساس کنیم سبک شدیم
نه؟

جهان سایه‌ها


دخترک خیلی زودتر از درکش با مفهوم تلاق آشنا شد
بچه بود که سر از خانه‌ای درآورد که تنها بذر و محصولش
اضطراب  و سال‌ها مشق دلهره و جرایم چندین برابرمی‌کرد
با بلوغ جنس پسرها را شناخت و در این همه سال انقدر مشق همه بدند نوشته
که
الان که نیاز داره ببینه
نه.  بعضی هم خوبند
ناتوانه
واین یعنی بد
خیلی بد
دخترم، دنیا بیش از زشتی‌ها زیبایی داره
بسته به این‌که تو تلسکوبت رو در چه درجه و زاویه‌ای تنظیم کرده باشی؟
معلومه وقتی یک بعدی به دنیای سایه‌ها نگاه کنی، چیزی جز سایه برابر لنز تلسکوپ نخواهی داشت

سایه‌های، سیاه و کبود
سایه‌های بلند و چاق و کوتاه، سایه‌های پر از رد پا
لطفا کمی بچرخ
صندلی‌ت را بردار و در جهت دیگری دوربینت را بذار

          

وصلت مقدس


 

اگر انرژی‌هات رو از باور سایه‌ها برنداری
چه‌طور می‌خواهی موجود درخشانی که

هم‌تای دیگر تواست در مسیرت ببینی؟
مگر این که تو هم سایه باشی
این پنجره که تو پشتش نشستی،

فقط به سایه‌ها راه داره
نه به وصلت مقدسی برای اتحاد
و اگر تو همه ترس باشی، 

انرژی‌های ترسیده‌ی تو، او را پس خواهد زد
وقتی رفت

نشنوم جایی بگی، بختم را بستن
از اول آدم بد شانسی بودم
اصلا پیشونی نویسم از آغاز سیاه بود
یا همه اون چیزها که ساخته‌ی دست بشر بود برای رد کردن
گناه از گردن خودش

عشق چیزی شبیه به بیماری‌


در این کیهان، در این کهکشان راه شیری
خدادتا سیاره هست که درش امکان حیاط موجود نیست.
تو در این زمین متولد شدی، 

نزدیک به هفت میلیارد درش نفس می‌کشند
شب داره، روز داره، مونث و مذکر و خواب و بیداری درش هست
پر از زیبایی، پر از امید و شوق، پر از عشق
عشق  قصه‌ی ماندگار و همیشگی نیست
عشق چیزی شبیه به بیماری‌ست که عقل را ضایع می‌کنه
عشق حتا دلیل ازدواج و زندگی هم نیست
چطور باور می‌کنی، همه‌ی این‌ها بد هستند؟
اگر تو هستی
و اگر این هستی بر مدار نظم می‌چرخه
  بر اساس قوانین فیزیک، 
پارتیکل دیگر تو جایی در همین زمین داره الان نفس می‌کشه


این زمان اکنون برای اولین بار در هستی رخ داده
این آدم اکنون، برای اولین بار به زندگی تو پا گذاشته
شرایط این لحظه ، در تاریخ 4 اردیبهشت سال 90 به ساعت  12 و 30 دقیقه و ده ثانیه‌ی اینک
 نه بعد از این و نه قبل
نه در گذشته موجود بود و نه در آینده. چون تاریخ‌ش این است و در گذر است
باید  آدمی  که در ابتدای راه دست به سوی تو دراز کرده را
بدون عینک ببینی
بی عینک گذشته‌هایی که می‌شناسی
با چشم‌های باز و تازه شسته‌ی حالا
اگر همین حالا نتونی از مرزهای تاریک عبور کنی
هرگز نخواهی توانست
این همه ترس انرژی وحدت را از بین خواهد برد و طبق فرهنگ پر مدعای ما
کار به آینه بین و بخت گشا خواهد کشید

   اصولا به ازدواج معتقد نیستم
یعنی به ازدواج‌های مرسوم در ایران
عین یه معامله و بگیر و ببند،

پرس از حساب و کتاب و سیاست، بشین و بفرما و بتمرگ
اما خب،  وقتی این‌جاییم و این‌جا نفس می‌کشیم، نمی‌شه با قوانین هند یا بنگلادش زندگی کرد
ازدواج زمانی موضوعیت پیدا می‌کنه که
دو آدم عاقل و بالغ به این نتیجه می‌رسند که باهم
می‌تونن کارهای مهم‌تر و بزرگتری برای زندگی خودشون بکنند
با یک آدمی چنان چفت می‌شن که حاضرند تمام سال‌ها و ثانیه‌ها را با هم قسمت کنند
از اون آدم‌هایی که ممکنه شانس ملاقات دوباره‌اش پیدا نشه
اون‌موقع می‌گم، 

آدرس بهترین دفتر ثبت ازدواج کجاست
برای چنین تصمیمی نباید با شناسه‌های به درد نخور تجارب گذشته کسی را داوری کرد
نباید ازش بترسی و یا تردید و شک مثل خوره همه وجودت رو بخوره
در این مورد نه آدرسی بلدم و نه قلبم به چنین ازدواجی راه می‌ده
بزرگترین جایزه‌ی تصمیم درست

تنها نبودن در سن من است

تکلیف شب



دخترم اول تکلیف خودت را با خودت روشن کن
پسرک هم تکلیف خودش را با خودش
بعد ببینید می‌خواهید با هم ازدواج کنید یا نه؟
وگرنه زندگی که یکی باور نداشته باشه و دیگری اندکی مشکوک
همان بهتر که سر نگیره
نشون می‌ده شما در اون نقطه قرار ندارید که دیگری را یگانه شانس خود بدانید
شانسی که حاضری لحظات باقی عمرت را با او تسهیم کنی


زندگی یک بذره 
اگر در زمین خوب و نور کافی و غذای مناسب پرورش داده بشه
درختی سبز و پر شاخ و برگ خواهد شد
بذرت را اصلاح کن و در خاک بزن
مراقب حشرات موزی و مورچه‌ها باش
به فصلش حلزون‌ها را به‌پا
سم به‌موقع هم لازمت می‌شه
باغبان تویی .
آستین بالا بزن
اگر زمینت همین‌جاست؟
هیچ چیز تضمین شده و آماده نیست
ماییم که زندگی رامی‌سازیم
یک همره خوب کافی‌ست


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

جمعه با باقالی پخته، سرکه و گلپر





ظهر جمعه است و عطر قورمه سبزی و ریحان و اسفند
بعد از ظهر، طعم بستنی می‌داد و کیک یزدی
و گاه هم خیار و سکنجبین
هم هنداونه و هم طالبی
اگر زمستون بود، 
باقالی پخته و سرکه و گلپر
حیاط پدری بود و آفتاب
که از بین شاخه‌ها به زمین سرک می‌کشید
من هنوز محکوم به هیچ جرمی نبودم و آزادانه
از درخت‌ها بالا می‌رفتم
پا برهنه می‌دویدم و هیچ‌کجای قانون خدا لک نمی‌افتاد
می‌خندیدم چون هیچ وقت تنها نبودم
من بودم و خیالات گردآوری شده در اطرافم
اگر میهمانی هم بود که چه خوش به احوالمان می‌بود
جمعه و استیو‌آستین، مرد شش میلیون دلاری
غروبش به مدرسه نزدیک می‌شد و حرف، حساب
اما حالا جمعه است و منه وحشتزده
پر از قوانین خط خورده و خالی از امید به فردا
پر از هیچ
وهیچ و هیچ





سیاه و تند و خاکستری



این‌که اونی که به محض چشم باز کردن هولم می‌ده به وسط جهنم
بزخ خیالات پر ترس ذهنه
ولی چرا؟ ذهنی که مال منه، چرا کمر به قتلم بسته؟
چرا به جای اون‌همه تصاویر زیبا
کوچیکه‌اش کوه پشت سری که از پنجره‌اتاقم در چلک پیداست
یا لحظات خوبی که پیش رو داریم
یا چمی‌دونم هزار خیال صورتی، آبی و بنفش می‌ره و رنگ خاکستری رو برمی‌داره!
برای همین از خودی بودن ذهن کمی در تردیدم
خلاصه که با روشن شدن زیر کتری و در فاصله‌ی دست و رویی صفا دادن
در انتظار دم کشیدن، احمد عطری یک‌راست رفتم به ایوان
شلنگ و کشیدم و حسابی سر و صورت و جان یاس‌هاو امین الدوله ها ............. را صفا دادم
خلاصه که تا گلدان‌های داخل و راه پله تمام بشه
کانون ادرکم رفته بود یه ذره بالاتر و تونستم از شر این
ذلیل مرده‌ی ابلیس خلاص بشم
که کاری نداره جز ورق زدن رنگ‌های سیاه و تند و خاکستری
به‌جاش رنگ سبز به زندگی کشیدم
تا لحظه‌ی اکنون
گاهی یادم می‌ره زندگی همین مبارزات و دست ماست
یادم که نه
به‌قدری خسته که باورش ازم می‌ره











بین دو زمانی،





سلام به دوست به رهگذر به راه به جاده

به رسیدن، نرسیدن، دیدن و ندیدن
سلام به هر چه که نامش زندگی‌ست و سلام به جمعه که نمی‌دونم آدینه است یا نه
عید است ، یا نه
هر چه که هست برایم همیشه مرز عبور از پشت سر یا اتصال به گذشته بوده
شاید پیوندگاه زمان که در مرز دوزمانی گشوده می‌شه 
و تو رو شگفت‌زده می‌کنه
در کودکی از سفره‌ی بی‌بی‌جهان و منقل اسفندش گرفته
که برای نوه‌ها و عروس دومادها و بچه‌ها دود می‌شد
تا جمعه‌ی پیش از شنبه‌هایی که هرگز نرسیدند
همان شنبه‌هایی که هزاربار در جمعه‌اش قسم یاد کردم، 
به خدا امشب می‌رم حموم و موهام و می‌بافم و از شنبه 
دیگه جدی درس می‌خونم
حالا این‌که چرا نیاز به تعمید داشتم و باید حتما حمام می‌رفتم و موهایی که همیشه بافته بود را می‌بافتم
اینو نفهمیدم
اون جمعه‌ها از جنس همین جمعه‌های الان بود
که یه جوری یه چرخی به اوضاع و احوال خرج تخیل شده می‌زدم
و از پسه گره‌های ابروی خانم‌والده یا چشمک‌های ، برو جیم شو هوا پسه‌ی دایه قدسی
باز به این نقطه می‌رسیدم. به پشت می‌چرخیدم و به‌یاد می‌آوردم
چه‌قدر سه کردم!
خلاصه که  جمعه کانون ادراک زمان و هفته‌هاست
 در آخر هفته باز می‌شه و آگاهی جمع شده آزاد و ما 
درش چرخ می‌خوریم و 
شاید از همین رو است که غروب جمعه‌ها همیشه تلخ است؟
اون مرز بین دو زمانی، لیل به نهاری
هم شاید از همین رو تلخ است





پیوندگاه زمان



نه‌که خدایی نکرده فکر کنی، لاستیک چرخ زندگیم پنچر شده باشه
این جمعه در حین کشف پیوندگاه زمان؛  در حال پی بردن به این بودم که
به‌قدر نگرانی بار،
وجودم شد در این سال‌ها که همه زندگانی از یاد بردم
صبح نمی‌دونم کدامین صوت از کدامین سوی کائنات از خواب بیدارم کرد
و از جایی که از دیشب به مناسبت فرارسیدن جمعه عزا گرفته و نیم عدد
آرام‌بخش خورده بودم که بلکه تا لنگ ظهر بخوابم، نیمه هوشیار و نیمه مست پریدم
شاکی.... تادلت بخواد شاکی.... دست بردم و سیگاری برداشتم و رفتم از دود خیالات بلندم بالا
هیچ فکر سفید، نور امید، منظری از آینده وجود نداشت
اون لحظه پی بردم ، قوه‌ی تخیلم، سوی الهی‌م رو گم و یا شاید از دست دادم 
و این یعنی پذیرش مرگ برای هر لحظه
ولی
از جایی که اینم فهمیدم نباید شوخی شوخی دنبال وز وز ذهن راه بیفتم
که تا شب سر از محله‌ی بد ابلیس سر در نیارم
به زور و درگیری با لحاف و رختخواب از جا کندم

جمعه‌های بلوغ




یادش بخیر جمعه‌های بلوغ 
چه‌قدر شیرین بود
تو اون‌موقع مجوز داشتی عاشق هر کسی باشی
چون این عشق در سر و دل تو پرسه می‌زد، کسی نمی‌فهمید، شرم‌گین‌مان نمی‌کرد، به حساب و کتاب و مجوز راه نمی‌داد
خلاصه که هنوز درگیر چارچوبهی تابو وار قواعد و اخلاق، گاه سیاست نبودیم
در دل به سادگی، عبور یک رهگذر عاشق می‌شدیم
نه؟
در نتیجه غروب جمعه همیشه بوی old song  و رادیو تهران و عاشقانه‌هاش می‌داد
البته حساب و کتاب درس‌های مانده توان عبور از سد عشق را نداشت و در نتیجه
همیشه عاشق بودم
گاه عاشق پسر هم‌مسیر راه مدرسه
یا عاشق پسر همسایه، یا چمی‌دونم .... خلاصه که یکی همیشه ساکن تخیلات بود
تنها نباشیم
با خروار خروار امید
سال‌هاست که حتا یاد، غروب جمعه جانم را به تنگ می‌رساند
و به‌قول دکترشهبازی، باید تلخی غروب جمعه رو با فنجانی قهوه‌ی تلخ قورت داد



۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

ظهور

image003.jpg
واقعا که!
با این حساب این امام غایب همیشه غایب می‌مونه
این امام محترم چه توقعاتی  از این اولاد ذکور آدم که ندارند
خب امام گرام، یک کلام بفرما نمی‌آم
چرا شرط ناممکن می‌ذاری
مام بریم دنبال زندگی‌مون که از قرار
به ما این آخر زمانی قد نمی‌ده


۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

پشت هیچستان


 

عشق و مذهب 
دو شوخی تلخی زندگی بود
توهمی که 
قدم به قدم مرا تا این‌جا رساند
همان نقطه که تو 
خودت را پشت هیچ‌ستانی می‌بینی 
هیچ‌ستانی که برخلاف باور سهراب
هیچ نیست و فقط هیچ هست
و هیچ جایی هم نیست
 و در آن هیچ وازه‌ای جاری نیست

ختم العشق



هر چی رفتیم و هیچ نرسیدیم
ته تهش به خودم گفتم
 خره تو برگشتی برای این‌که عشق رو تجربه کنی، که کردی
دلت رو بذار پای دل اونا که همین‌طوری اومدن و همین‌طوری، رفتن
بعد که دیگه دل به کسی ندادیم
دل‌داده‌ی بچه‌ها شدم
باز با خودم گفتم: 
خره اصلا عشق یعنی همین حسی که تو داری
بی دلیل براشون بی‌دریغ همه چیز را می‌خواهی
هم‌چین که یه نامه پیدا کرد که مخاطبش خدا بود و نیازش، مرگ من
دلم لرزید و عشقم از چشم ودلم کنده شد
وقتی دوباره کم آوردم و طاقت دوری‌ش رو نداشتم
خودم رفتم به ... خوردم برگردوندمش و 
باز گفتم: خره عشق یعنی همینا که هر چه باهات می‌کنند تو باز می‌خواهی
عشق حقیقی یعنی عشق مادری به فرزند
دقایق نود بازی بود که 
ما پنالتی لازم شدیم و وایستادیم دم دروازه که از کل جلو گیری کنیم
کار کشید به خیلی خیلی بدتر از اونی که سال پیش تجربه شد
عید زهر و مار و دندان کرمی عشق را کندم
و خودم عذر عشقم را خواستم
همین وسطا یه پرده برداری شد از، یادواره‌ی ختم‌العشق
تازه به این پی بردم که،
همون بهتر که کل زمان اون عشق،  شش ماه نکشید و همه چیز تمام شد
وگرنه که طرف نه تنها آنی نداشته و من احمق هنوز برای خودم آنی ساخته بودم
بلکه چه بسی حتا از تجربه‌ی آرسن لوپن معروف= پدر بچه‌ها
بدتر هم در می‌اومد
سی همینه که عشق نمی‌تونه طولانی بشه
آخرش یه‌جا تقش در می‌آد. حتا اگر از تجربه و اتمامش چندین سال هم گذشته باشه
خلاصه که با لباس تمام رسمی و تمام قد از همین‌جا از ...  سپاس‌گزارم که نگذاشت در باور عشق توهمی بمونم
و از پریا که نشونم داد
عشق تا وقتی عشقه که موجودیت تو به خطر نیفتاده باشه
وگرنه مثل من عشقت رو از خونه هم می‌اندازی بیرون
حتا اگر پاره‌ی جگرت باشه
و بعد از یک هفته می‌بینم که هیچ پشیمان هم نیستم
چون حداقل از صبح که چشم باز می‌کنم در نبرد، 
تو بدی و .......... اینا قرار ندارم
اینم از عاقبت خواب خوش عشق 

کاش این‌ها رو از جوانی فهمیده بودم و انرزی‌هام و خرج غیر بیرون از خود نمی‌کردم
چه بسا الان یه .... شده بودم


همه‌ی عمر دیر رسیدیم.
 



۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

شکلات سویسی



یه چیزی هست به نام امنیت که ته آدرس‌ش در این دنیای هرکی به هرکی و باقلی به چند من 
می‌شه، ایمان
یکی از ابزار رسیدن به به این ایمان و امنیت و آرامش در لحظه‌ی اکنون
لحظه‌ی اکنونی که ما مداوم دل نگران امنیت فردا یا دلهره و هراس از تاثیر گذشته‌ایم
این ابزار از وسایل تجسم است و تخیل 
سیری به‌نام رویا
و وقتی تو در رویا وقایعی رو می‌بینی که در زمان آینده رخ می‌ده
و در آینده به همون نقطه و نتیجه که برسی وسواس پیدا می‌کنی برای
ثبت رویاها
با نوشتن تدریجا به زبان رویاها آشنا می‌شی 
این نه به این معنی که تو بتونی در رویا یا در زمان آینده در اینک خلاقیتی داشته باشی
یا تغییری بدی
اما وقتی به موارد دیده شده می‌رسی
مثل از دیشب من
به‌جای دلهره و دغدغه‌ی خونه خراب کن 
که ، حالا دیدی چه خاکی به سرم شد؟
تخت برای خودم گرفتم خوابیدم. خوابی به شیرینی یک شکلات سویسی
حتا عمیق تر از دیروز یا حتا دو سه ماهه‌ی اخیر
چون می‌دونستم، این تصاویر را قبلا دیدم و از نتیجه‌اش با خبرم
و این خبر برای کسانی‌ دلهره زا ست که از فردا خبر ندارن
منم نداشتم البته
فقط می‌دونستم همه چیز همون‌طوری‌ست که باید باشه و هراسی نیست
وقتی صبح به محل موعود رسیدم و فقط خودم بودم و اثری از سایر شرکا ندیدم با خیال راحت
یه گوشه لمیدم و منتظر نشستم تا باقی ماجرا
خب انگار که قبلا همه این صحنه‌ها را دیده بودم و باید درباره‌ی کارهای بعدی فکر می‌کردم تا باور خبری که از دیشب پخش شده بود
تمام مسیر بازگشت هم خوش خوشه و قدم زنون رفتم و حس می‌کردم
چه‌  سبک 
 همه چیز همانی شد که می‌دونستم



هنر رویابینی در بهشت


 
وقتی به باور دیده‌های تو وقت خلقت می‌رسم
همون زمانی‌ست که تو پرده کنار می‌زنی
و من نگاهت می‌کنم
در نتیجه، خیابون‌ها حسابی امن و نورانی بود 
در این سال‌ها یاد گرفتم
چه‌طور در مسیر تو حرکت کنم که نخ اتصال‌مون پاره نشه
خلاصه که آقا از این هنر رویابینی غافل نشید که
آدرسی‌ست به بهشت امن زمین
آرامش در لحظه‌ی اکنون



۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

زندگی بد ترکیب





اوه اینم یادم رفت
نقاشی هم دوست دارم
چون رنگ هم بهم جواب می‌ده
ذوق بازی قلم رو می‌شناسم و پا به‌پاش می‌رم
دو روزه رنگ تراپی می‌کنم
بد نیست
دوباره حس می‌کنم که هستم و می‌تونم  انرژی‌هام رو
خرج خودم کنم
به‌جای این‌که یه گوشه بشینم و از غصه دق کنم
که عجب ماجرای ضایعی بودی، زندگی
خیلی زود از ریخت افتادی
نه امید به فردایی و
نه امروز، باحالی



من نیازم



از صبح به باغبونی و آبیاری بودم
یه لحظه به خودم اومدم ، دیدم .

من این‌ها رو دوست دارم چون
به مراقبتم جواب می‌دن
سبزو پر گل هستن و سربه سرم که نمی‌ذارن هیچ
بهم تند و تلخی هم نمی‌گن
بهم خیره نمی‌شن

توچشمم زل نمی‌زنند که
با فریاد بهم بفهمونن
تو بدی، نه یه ذره، یه عالمه بدی
من نیازهای گل‌ها رو می‌دونم و بهشون می‌رسم
و اون‌ها هم به ذات‌شون رشد می‌کنند و برقرارند
چرا ما نمی‌تونیم چنین روابطی با اعضای خونواده و عزیزان داشته باشیم؟
چون همه یه عالم منی‌م

منه من
منه تو
منه اون
منه این
و بگیر برو تا آخر
وحدت وجود هم تعطیل و دیگه در تفکرات راه نمی‌ده که
اصلا جا نمی‌شه

یه عالم ، من




منه عالی‌قدر، مکرم و بزرگی که به‌خاطرش حاضریم چشم هم رو در بیاریم که
ما منیم
خب من تو به منه من در
به چیت، ده بر یک؟
به خودخواهی؟ به این‌که ترسیده و مغروری؟
به این‌که فکر می‌کنیم تافته‌ی جدابافته از همیم؟
به این‌که تا ابد از فلک طلب‌کاریم تا کاستی‌های عالی‌جناب من رو به گردن غیر بندازیم
و من همیشه من بمونه که بزرگوار است و ..........
ما هیچی نیستیم
الان این‌جا روی زمین نشستم و بی‌فکری فقط می‌نویسم
حتا نمی‌دونم که چی می‌خوام بگم؟
یا نمی‌دونم اصلا من کی‌ام؟
مامان دخترا؟ یه زن تنها؟ یه‌آدم عاقل؟ دیونه؟ خیالاتی که توهم زده بود این دنیا جای امنیه؟

بی فردا


خب اولش یه جای تنگ و نرم و گرم و شناور بودم
از این‌ور به اون‌ور به راحتی سر می‌خوردم
تفکر نبود، مغز تکامل نداشت و من چه‌قدر خوش بودم
یقین انقدری بودم که از ترکش یک جیغ بنفش کشیدم؟
بعد شدیم، دختر مامان و بابا و بی‌بی‌جهان
هنوز دنیا جای خوبی بود و درش حس امنیت ، خروار خروار فردا و هزاران امید و آرزو
به تصاویری که مشابه‌ش رو توی خونه می‌دیدم
همه دنبال این‌که چی به تو حس، بهتری می‌ده؟ چه‌طور بزرگ بشی و تو راست راست ول بزنی و تخیل بازی کنی
بعد هم گفتیم عاشق بشیم و الا داستان
چون هنوز فکر می‌کردیم، دیگران هم مثل افراد خانواده تو رو دوست دارند و مهربونند
اولین مواجهه با دشمن
در دوستی، رفاقت، مهرورزی ، عشق‌بازی
خلاصه که ما هی اومدیم و سه شد و رفتیم سر دفتر و یکی دیگه از باورها رو خط کشیدیم
حالا به خودم اومدم و یه دفتر خط خورده دارم، با یه عالم خستگی و انتظار برای پایان راه

دریغ از حتا یک میخ که برآن بیاویزیم

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

از دون خوان تا دون ژوان




روز اول که از کافه‌تلخ  اومد، دستش برای کمک دراز بود

یواش یواش فکر کردم یه بچه دوگانه است که گم شده
جواب سوال‌هاش رو به قدر سوادم می‌دادم و اونم هر روز آرشیو گندم رو ورق می‌زد
این‌که یه بچه کوچکتر از حتا پریا دنبال چی بین 
ابیات گنگ و پراکنده‌‌ام می‌گرده هم می‌ذاشتم به حساب این‌که
می‌خواد مچم رو بگیره
می‌خواست بدونه پشت این همه نقطه چین، کی نشسته؟
آیا حرف و مدل زندگی‌م یکی هست؟
یا .... چمی‌دونم یکی ، سه چهارتا از همین  فضولی‌ها  که معلوم نیست دنبال چی هستند؟
 از یه‌جا اون‌وری افتاد و ذهن نابه‌کار رفت زیر جلدش و رنگ عوض کرد
یادش بخیر، اوستا بهمن که از همون وقت جوانی به گوشم می‌خوند:
این‌ها تا چشم‌شون به‌تو می‌افته، دون خوان می‌شن
پشت سر  همه دون ژوان هستند
و من که حرصم می‌گرفت و لجم می‌اومد که نخیر تو به همه بدبینی
و.......  خیلی زمان نبرد که پی به حقیقتی بردم که می‌گفت
 خلاصه که ، بچه جون
این‌جا جای بازی نیست.

از هر راهی که بلد بودم سعی کردم جلوی ورود ایمیل‌هات رو به صندوقم بگیرم
نمی‌دونم سیستم جی‌میل با تو چه نسبتی داره؟   شاید هم حتا هکر باشی و یا از اقوام ابلیس؟


با این‌که ایمیل‌ها باز نمی‌شه،  باید بگم موفق شدی کلی حرصم دربیاد
که این دیگه کیه؟...........!
عجب بچه پررویی................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 نه من آخر دنیام و نه تو

به جان مادرم نسبت سنم به همه‌ی شماهایی که می‌آیید این‌جا
تناسب سن نوح تا انوشه خانوم انصاری است. 
زندگی‌م هم جدی تر از چیزی‌ست که تو بتونی ، حدس بزنی، برآورد کنی یا فکر کنی
چیزی حالیته
ما که هنوز هیچی حالی‌مون نیست
وای به احوال جوجه خروس‌های موجی، یادگار عصر جنگ

از ذهن، ابلیس دست بردار،  شایان



۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

کاغذ A4



این عکسی که می‌بینی، عکسی‌ست که از ازدواج در ذهن داشتم
یعنی راستش نه‌که همیشه در حیاط‌های گله گشاد خانه‌ی پدری ول می‌گشتیم و حیات می‌کشیدیم
حیاتی که در آن دختری نقاشی می‌کند
یک حیاط و 
خلاصه مثل آثار اشر" حیات در حیاط
و 
انواع چادر و ملافه، نقش ستون و سقف خونه را ایفا می‌کرد
و
گاهی من مامان و گاهی هم بابا بودم
عروسک چهره نما رو پیشته پیشته بالا می انداختم، می‌خوابوندم، چشم می‌بست و می‌گفت:
ماما
بلندش می‌کردم، چشم باز می‌کرد، می‌خندید
دهن‌ش غذا می‌ذاشتم،   پس نمی‌داد
می‌شوندم ، می‌نشست و دمر که می‌شد، تا  به دادش نمی‌رسیدم، دمر می‌موند
با این سرگرمی سالیان دراز،
نباید دختران من انتظار برداشت از الگویی برتر می‌داشتند
و من که همه‌ی عمر کودک بودم و کودک ماندم و کودک پیر خواهم شد
کودکانه با تجسم تصویر فوق 
چشم بستم و عاشق یه آدم نه‌به‌بار و نه به‌داری شدم که
میرزا شپش در جیبش قاپ می‌انداخت
  در این تصویر نه کاری بود و نه درآمدی و نه زور و نه استثمار
کی باورم بود وقتی در نمونه‌ی تکامل یافته‌ی مونگل‌ها یواشکی در دفترخانه،  زن شوهر خودم می‌شدم
قراره ده‌سال همسری .... و بیست سال مادر بیوه‌ای باشم که
نخ اداره‌ی زندگی‌ش  تا ابد در خانه‌ی همسران گوناگون و متعهد آقای شوهر خواهد چرخید
شاید چون کاغذ این نقاشی فقط به‌قدر a4 جا داشت 
به آینده راه نمی‌داد که موجود نبود
و موجود هم نشد
حالا باز بدو بدو عاشق بشین و اسمش رو بذارید آقای شوهر با عشق
تا مثل من چشم‌ها هم چهارتا

قالی کرمون

 

بعضی آدم ها مثل غذای کنسروی هستند و از وقتی وارد زندگی،  ما می شن؛ 
تا وقتی که هستند
 تاریخ مصرف مشخصی دارند که مثل بمب ساعتی،
خودش سر وقت وارد عمل می شه و شبیه فیلم  بالاتر از خطر، دوران کودکی
بعد از شنیدن پیام، دود می شن و می ره به تاریخ چه‌ی پشت سر
و خاطرات دیروز
برخی هم نه
مثل یک پکیج استثنایی عمل می‌کنند
وقتی می‌آن تو می‌فهمی ، یکی اومد
طی زمان، هر چه که به پیش می‌ری
بیشتر پی می‌بری که، عجب آنی داره!
و همین‌طور مثل ترشی سیر، هر چه می‌گذره، جاافتاده تر، شیرین و خوشمزه تر و برای انواع مرض 
شفاست
از جمله دوست خوب
یکی مثل بانو مریم
که دیروز  استادوار اومد و 
از میون ابیات، تکرار مکرراتی غیر قابل گفتن
جمع‌م کرد و رفت
بیست سال پیش هم در یک چنین شرایطی ، آقای طاها این‌کار را کرد




رسم اولادی




 

وقتی به پسه پشت برمی‌گردم می‌بینم
در تمام این بیست سال فقط تکرار کردم
همان چیزی را که ده سال پیش‌ترش جواب نداده بود
تره به تخمش می‌بره 
حسنی به باباش
و دوباره تنها شدم
انگار همیشه خواب بودم، 
هی از خواب پریدم و
دوباره خوابیدم
و ادامه‌ی کابوس
کی‌ می‌خواد این رویا بینی‌ه سراسر تمام بشه؟
من برده‌ی وابستگی‌ام و این یعنی
همه‌ی عمر هیچ غلطی نتونستم برای خودم بکنم
وابستگی در حد احمقانه به اولاد
اولادی که تنها حقیقت اکنونش مولود تو بودنه
نه فرزندی به سبک ما و عهد عتیق
از انواع متولدین موجی، این مملکت
باور کن
بچه‌هایی که زمان جنگ متولد شدن، همه از دم موجی‌اند
می‌گی نه؟
به اطرافت یه نگاه کن
زمان ما رسم اولادی این بود؟











۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

قدم نو رسیده مبارک



بچه که بودیما.... 
بی‌بی‌جهان می‌گفت 
تو هر خونه‌ای  یاکریم« قمری » لونه بسازه،
با خودش شانس و ثروت می‌آره
با حساب بی‌بی‌جهان، 
قراره این همسایه‌‌گان تازه‌ی محله‌ی ما
امسال ما رو بسازند
فقط خدا کنه به مزنه‌ی یورو و دلار حساب کنند،‌ که ریال فطیره
 خلاصه که،  کله‌ای که می‌بینی ،

متعلق به جوجه‌ی تازه سر از تخم درآورده‌ی خانم یاکریمی‌ست که
بالای سر جناب امین‌الدوله، لونه کرده
اون یکی هم یه همساده دیگه‌مونه
که از سینزده بدر تشریف‌ش رو آورده
خلاصه که 
نظر به این‌که سال‌هاست منتظر یه شانس قلمبه نشستم
قدم نو رسیده مبارک

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

بهشت ، همین بغل



سل کن ایی
اوقت ما دنبال بهشت
سر به بالا می‌گیریم
اینه خاصیت انسان
هر چه دورتر
دوست داشتنی تر
هر چه نزدیک
ندیدنی‌تر
و هر چه نیست
خواستنی تر
خلایق هرچه لایق
نه؟

اکتبر 555



  امسال چهار تاریخ غیرمعمول را تجربه می کنیم.
1/1/11-1/11/11-11/1/11-11/11/11
        و فقط همین نیست.
         دورقم آخر سال تولد میلادی  خود را با سنی که امسال خواهید داشت جمع کنید و نتیجه 111 برای همه است.
   امسال سال پول است.
    ماه اکتبر امسال،
         5 یکشنبه، 5 دوشنبه و 5 شنبه خواهد داشت و این اتفاق فقط هر 823 سال رخ می دهد.
این سال‌ها به عنوان کیف‌های پول شناخته شده‌اند.
ضرب المثلی که اگر شما این ایمیل را به 8 نفراز دوستان خوبتان بفرستید، در چهار روز آینده پولی بدست‌تان می رسد همان‌طور که در
چینی توضیح داده می شود      feng-shui.
          هر کسی که این زنجیره را ادامه ندهد چیزی دریافت نمی کند.
               این یک معما است.
                 

 

بهار امسال




حکما و قدما گفتند:
سالی که نکوست از بهارش ، پیداست
اینم اخباار تصویری بهار در ایوان سبز ، زندگی ما


اسفناج رو از زمستون کاشتم و برای سالاد مصرف می‌شه
جا نمی‌شه عکس گشنیزها و نعناع را هم بذارم
صفحه‌ها به سنگینی باز می‌شه
خلاصه که امسال حتما سالی نیکوست برای همه
از بهارش دیدی که پیدا بود


۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

از عرش تا فرش



پنداری از عرش تا فرش به نیاز مبرم طپیدن قلب من پی بردن
و از جایی که نه ورود سال نو و نه داروهای حکیم‌ افاقه نکرد
کواکب و انجم آستینی بالا زدن و چاره‌ای به حال ما شد
خدایا شکر که نمردیم و فهمیدیم
هنوز هستیم
هنوز می‌تونم هیجان‌زده بشم و چنان قلبم بکوبه که
تو گویی نه ساعت ورزش کرده باشم
و یا به انتظار بیست و سه مرتبه به صفحه‌ی ساعت نگاه کنم
طی دوساعت سه بار صورت بشورم
و یکصد و چهل و پنج مرتبه هم رفتم و برابر آینه ایستادم
شکر نمردیم و این دل به یه هیجان خوش خوشانی، هنوز می‌طپه
نمی‌دونم اگر با این متد به جنگ قلبم برم
ممکنه عمرم به یک‌صد و بیست و هفت سال برسه
یا نه
خب زنده موندن و بودن، ذوق می‌خواد
ذوقی خاص برای سرودن
گفتن ، ساختن، و شنیدن
خدایا این ذوق رو هم‌چنان ذوق نگه‌دار بلکه آخر سال جدید
نمایشگاهی هم، آره
پس چی؟
فکر کردی با این بهشت‌های حوالتی، لبی به خنده
دلی به شوق و
نگاهی به ذوق نقش می‌بنده؟
نه والله

این چاخان‌ها رو مردها ساختند برای اسارت ما
 که زندگی بی شور و انگیزه می‌شه، 
بساط شب عید و حکیم و قلب آب رفته‌ی این‌جانب
باز خود دانید

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

ساقیا آمدن عید مبارک بادا




  سالی که نکوست از بهارش پیداست
شاید امسال یکی از بهترین سال‌های عمرم بشه

کسی کی چیزی می‌دونه که من حالا بدونم؟
خدارو چه دیدی؟
انشالله
از وقتی فهمیدم پریسا هم می‌آد چلک، ترسیدم این‌جا حرفی به زبون بیارم
نه‌که یه انرژی منفی بزنه و راه سد بشه
سی همین وقتی اومد گفتم
منظور این‌که یه‌نموره حال و احوال ترسیده‌ی وحشتزده‌ي خفن
تونسته کل اوضاع ما رو مرکبی کنه
ولی خب این اولین سفر من و پریسای تنها بود
همیشه یه چندنفری ینگه، لنگه دنبالش  و معمولا سفر به دعوا و سوار شدن ماشین و چرخیدن به سمت تهران پیش رفت
وقتی گفت می‌آد، قول داد با ماشین خودش نیاد
به‌عبارتی خلع‌سلاح

و در این چند روز سوای اوقات میهمان داری، با هم بودیم
وقت شد، کلی حرف بزنیم
توی چشم هم نگاه کنیم و قطره‌ای هم بباریم
به عبارتی تازه بعد از بیست سال از خواب پرید و دید این دشمن یکه‌تاز همیشگی همون
مادری‌ست که به‌قدری از نبودش در رنجه که اون رو نمی‌تونه بابت متارکه ببخشه
فکر کن
همه امروز و دیروزها مون رفت پای، چارسال پارسالایی که یک بچه نگاهش می‌کرد و عینک لاکردارش هنوز روی تصویر مونده
خلاصه که اگه به لونه ساختن قمری وسط سر، یاس امین الدوله و ریشه دادن ساقه‌های بید خشک
هم که دل ببندم باید بگم امسال سال خوبی‌ست
تازه
اینام که چیزی نیست
یکی از ماهی‌ها هم نمرد و رفتند به حوضی وسیع
باشد که وسعت راه پیش رویمان باد
ریشه‌ها بسیار و قمر در قمر سعد افتد
وقتی دلت بخواد راه بده، شک نکن می‌ده

 به بهترین فکر کن












یادش بخیر تابستان گذشته چه پی‌گیر سالوادور بودیم
وای اگه یک قسمت‌ش از دست می‌رفت
و گاهی
برخی قسمت‌ها دوباره هم دیده می‌شد
چون تازه بود، آخرش رو نمی‌دونستیم
و می‌خواستیم سردربیاریم بالاخره چی شد؟
اما از وقتش پخش مجدد شروع شده
حتا یک قسمت‌ش را هم ندیدم
می‌مونه به زندگی ،‌آرزوها و عاشقیت‌های‌مان

عشق تا وقتی عشق می‌مونه که دور از دسترس و کشف ناشده باشی
وقتی شناخت آمد، عادت شد
عشق هم رفت
نه؟

چت با ایما و اشاره


فکر کن!
این همه خودکشون کردیم
شب تا صبح توی کیوسک تلفن ایستادیم
این پا و اون‌پا کردیم و مردیم
نشد
از طریق اینترنت چار کلوم چت کنیم
فایده نداشت و همه‌اش شد سوء تفاهم
و در نتیجه از هرگونه ارتباط اینترنتی، دل‌شستیم
وای به حال چت به روش ایما و اشاره
تازه اونم چه ایما و چه اشاره‌ای
اشاره از تو تعبیر و تصمیم به تحریر باشه
گردن، gmail & webcam
 از این به بعد خدا بخیر کنه،
انواع ازدواج و قرار و مدارهای اینترنتی
آدم باید خودش عاقل باشه و عقلش رو به ماشین نده

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

رجعت






بالاخره برگشتم به هوای ناپاک این پایتخت کثیف
ته ران
ته که نه ؛ آخر دنیاست
همین‌که نزدیک کرج می‌شدم، انگار که حلب روغن روی گرما، جمع شدم
یک‌بار برای همیشه باید تصمیم بگیرم یا بمونم و یا برای همیشه از ته‌ران و آدم‌هاش بکنم
نرسیده حالم بد می‌شه و خونه بهم حس غریبی می‌ده
غربت که نه
دیگه ازش متنفر و از تمام خاطراتی که درش گرد هم آمده

هشت صبح راه افتادم، 

ساعت 11 تهران بودیم و جاده هم حرف نداشت

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...