نهکه خدایی نکرده فکر کنی، لاستیک چرخ زندگیم پنچر شده باشه
این جمعه در حین کشف پیوندگاه زمان؛ در حال پی بردن به این بودم که
بهقدر نگرانی بار،
وجودم شد در این سالها که همه زندگانی از یاد بردم
صبح نمیدونم کدامین صوت از کدامین سوی کائنات از خواب بیدارم کرد
و از جایی که از دیشب به مناسبت فرارسیدن جمعه عزا گرفته و نیم عدد
آرامبخش خورده بودم که بلکه تا لنگ ظهر بخوابم، نیمه هوشیار و نیمه مست پریدم
شاکی.... تادلت بخواد شاکی.... دست بردم و سیگاری برداشتم و رفتم از دود خیالات بلندم بالا
هیچ فکر سفید، نور امید، منظری از آینده وجود نداشت
اون لحظه پی بردم ، قوهی تخیلم، سوی الهیم رو گم و یا شاید از دست دادم
و این یعنی پذیرش مرگ برای هر لحظه
ولی
از جایی که اینم فهمیدم نباید شوخی شوخی دنبال وز وز ذهن راه بیفتم
که تا شب سر از محلهی بد ابلیس سر در نیارم
به زور و درگیری با لحاف و رختخواب از جا کندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر