خب اولش یه جای تنگ و نرم و گرم و شناور بودم
از اینور به اونور به راحتی سر میخوردم
تفکر نبود، مغز تکامل نداشت و من چهقدر خوش بودم
یقین انقدری بودم که از ترکش یک جیغ بنفش کشیدم؟
بعد شدیم، دختر مامان و بابا و بیبیجهان
هنوز دنیا جای خوبی بود و درش حس امنیت ، خروار خروار فردا و هزاران امید و آرزو
به تصاویری که مشابهش رو توی خونه میدیدم
همه دنبال اینکه چی به تو حس، بهتری میده؟ چهطور بزرگ بشی و تو راست راست ول بزنی و تخیل بازی کنی
بعد هم گفتیم عاشق بشیم و الا داستان
چون هنوز فکر میکردیم، دیگران هم مثل افراد خانواده تو رو دوست دارند و مهربونند
اولین مواجهه با دشمن
در دوستی، رفاقت، مهرورزی ، عشقبازی
خلاصه که ما هی اومدیم و سه شد و رفتیم سر دفتر و یکی دیگه از باورها رو خط کشیدیم
حالا به خودم اومدم و یه دفتر خط خورده دارم، با یه عالم خستگی و انتظار برای پایان راه
دریغ از حتا یک میخ که برآن بیاویزیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر