بچه که بودیم، بیبی یه قصه میگفت که حتما همگی بلدید
قصهی دوستی مرد هیزم شکن و شیر دانا
روزی هیزم شکن به شیر میگه: دوست من دهنت بو میده
شیر با اجز و لابه مرد رو وادار میکنه با تبری که همراه داشت ضربه به سر شیر بزنه
شیر خون آلوده و زخمی از اونجا میره
وقتی سال بعد دوباره برگشت، هیزم شکن مضطرب پرسید:
نگرانت بودم. حالت خوبه؟
شیر خم شد و جای زخم تبر را به او نشان داد. گفت:
دوست من میبینی که جای زخم خوب شده. ولی جای زخمی که با حرف به دلم گذاشتی، تا قیامت خوب نمیشه
سی همین بود که در عهد عتیق آمد
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
ما همینطور دیمی و بیفکر دهان باز میکنیم و میریم
حتا تصور اینکه چه زخمی با حرفهای ساده به دل دیگران میزنیم را هم بلد نیستیم
از همان زخمهایی که من بر دل بسیار دارم
بعد میگن، تو چهقدر خشکی؟ چه بیروح و یخ! چرا؟
چون نمیتونم هیچ چیز را فراموش کنم
کسی که رفت برای همیشه از دلم میره
و خطی که میافته همیشه بهجا میمونه
پس به قول سهراب
به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیا
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر