دیروز قرار بود همراه پریسا برم دکتر
از جایی که حکیمامیرحسینخان پیش از عید حسابی
بنده و جناب حکیم سلمانی را با نامهای ترسانده بود
از صبح به حال مرگ از خواب بیدار شدم
دردسرت ندم به انواع مختلف میخواستم این قرار را لغو کنم
حتا دو مرتبه با حکیم موذنزاده هم شور کردیم که نریم
آخرش تنها کاری که کردم این بود، با کمال رو داری گوشی رو برداشتم و به پریسا گفتم
همونطور وقتی که با تو و پریا میرم تو جاده دست و پام میلرزه و
قلبم میآد توی گوشم تا میرسم اونجا
الان هم ترجیح میدم بیدلهره از بابت تو خودم تنها برم
بلافاصله حالم خوب شد و مثل شیر رفتم دکتر. میترسیدم در حین جراحی حالم بد بشه و پریسا بترسه
فکر کن!!!!!!!!!!!!!
همینطور که فکر میکردم راز بزرگتری کشف شد
من
برای بچهها از جانب خودم حس عدم امنیت دارم
یعنی فکر میکنم حضورم میتونه به اونها آسیب بزنه
قضاوت نکن بیا پایین میگم
دست کم نگیر هر کدوم بگردین یکی دو مورد اینطوری درونتون میبینید
که حتا فکرش هم مسخره است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر