۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

متهم ردیف اول


در اوج دل‌سوزی برای خودم به راز عجیبی رسیده بودم
رازی برآمده از جمله‌ي قدیمی بی‌بی‌جهان که شکر پرانی کرد و فرمود:
هیچ وقت دو عاشق نمی‌تونن کنار هم باشند و یکی‌شون نمی‌ره
رسم زندگی اینه
یکی‌شون می‌ره
مام که چشم باز کرده و دیده بودیم
دل به بی‌بی داده بودیم، بی‌بی مرد . شهریور  48
بعد او پشت حضرت پدر پنهان شدم، پدر هم رفت.
تیر 58 
هنوز در غم پی پدری پرسه می‌زدم،‌ 

به برادر پشت خودم یله دادم
همه‌کس و پناهم شد، 

شهرام هم رفت.  تیر 68
تا این‌جا که داری ما ده‌سال یه‌بار پشتمون خالی شد
بعد متارکه قل دوم خواهر دو تا قبل از خودم شدم
ژاله. 

ژاله که با بیست و پنج سال فاصله‌ی سنی، هم قل هم درآمده بودیم
از بخت بلند،

ژاله هم مرد. شهریور 78
 از 78 تا 88 هم درگیر نبرد با جناب عزرائیل بودم

تو باشی دیگه جرات داری به کی دل ببندی؟
از ترس قبض روح شدم
شاید برای همین گاهی از دخترا در فرارم؟
وحشتزده و نگران که 
بودنم در کنار دخترها، باعث آسیب بهشون می‌شه
این جمله‌ی آخر کشف بزرگم در اتاق انتظار دیروز بود
رازی بزرگ و سر به مهر که باید
باطل بشه
چه بسا یه روز به‌جرم قتل،‌   اسامی بالا 

خودم را محاکمه و به مرگ هم محکوم کنم
تا دلت بخواد از این کلیدهای احمقانه داریم که باید یکی یکی پیدا و باز بشن






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...