سلام به دوست به رهگذر به راه به جاده
به رسیدن، نرسیدن، دیدن و ندیدن
سلام به هر چه که نامش زندگیست و سلام به جمعه که نمیدونم آدینه است یا نه
عید است ، یا نه
هر چه که هست برایم همیشه مرز عبور از پشت سر یا اتصال به گذشته بوده
شاید پیوندگاه زمان که در مرز دوزمانی گشوده میشه
و تو رو شگفتزده میکنه
در کودکی از سفرهی بیبیجهان و منقل اسفندش گرفته
که برای نوهها و عروس دومادها و بچهها دود میشد
تا جمعهی پیش از شنبههایی که هرگز نرسیدند
همان شنبههایی که هزاربار در جمعهاش قسم یاد کردم،
به خدا امشب میرم حموم و موهام و میبافم و از شنبه
دیگه جدی درس میخونم
حالا اینکه چرا نیاز به تعمید داشتم و باید حتما حمام میرفتم و موهایی که همیشه بافته بود را میبافتم
اینو نفهمیدم
اون جمعهها از جنس همین جمعههای الان بود
که یه جوری یه چرخی به اوضاع و احوال خرج تخیل شده میزدم
و از پسه گرههای ابروی خانموالده یا چشمکهای ، برو جیم شو هوا پسهی دایه قدسی
باز به این نقطه میرسیدم. به پشت میچرخیدم و بهیاد میآوردم
چهقدر سه کردم!
خلاصه که جمعه کانون ادراک زمان و هفتههاست
در آخر هفته باز میشه و آگاهی جمع شده آزاد و ما
درش چرخ میخوریم و
شاید از همین رو است که غروب جمعهها همیشه تلخ است؟
اون مرز بین دو زمانی، لیل به نهاری
هم شاید از همین رو تلخ است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر