۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

بین دو زمانی،





سلام به دوست به رهگذر به راه به جاده

به رسیدن، نرسیدن، دیدن و ندیدن
سلام به هر چه که نامش زندگی‌ست و سلام به جمعه که نمی‌دونم آدینه است یا نه
عید است ، یا نه
هر چه که هست برایم همیشه مرز عبور از پشت سر یا اتصال به گذشته بوده
شاید پیوندگاه زمان که در مرز دوزمانی گشوده می‌شه 
و تو رو شگفت‌زده می‌کنه
در کودکی از سفره‌ی بی‌بی‌جهان و منقل اسفندش گرفته
که برای نوه‌ها و عروس دومادها و بچه‌ها دود می‌شد
تا جمعه‌ی پیش از شنبه‌هایی که هرگز نرسیدند
همان شنبه‌هایی که هزاربار در جمعه‌اش قسم یاد کردم، 
به خدا امشب می‌رم حموم و موهام و می‌بافم و از شنبه 
دیگه جدی درس می‌خونم
حالا این‌که چرا نیاز به تعمید داشتم و باید حتما حمام می‌رفتم و موهایی که همیشه بافته بود را می‌بافتم
اینو نفهمیدم
اون جمعه‌ها از جنس همین جمعه‌های الان بود
که یه جوری یه چرخی به اوضاع و احوال خرج تخیل شده می‌زدم
و از پسه گره‌های ابروی خانم‌والده یا چشمک‌های ، برو جیم شو هوا پسه‌ی دایه قدسی
باز به این نقطه می‌رسیدم. به پشت می‌چرخیدم و به‌یاد می‌آوردم
چه‌قدر سه کردم!
خلاصه که  جمعه کانون ادراک زمان و هفته‌هاست
 در آخر هفته باز می‌شه و آگاهی جمع شده آزاد و ما 
درش چرخ می‌خوریم و 
شاید از همین رو است که غروب جمعه‌ها همیشه تلخ است؟
اون مرز بین دو زمانی، لیل به نهاری
هم شاید از همین رو تلخ است





لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...