اینکه اونی که به محض چشم باز کردن هولم میده به وسط جهنم
بزخ خیالات پر ترس ذهنه
ولی چرا؟ ذهنی که مال منه، چرا کمر به قتلم بسته؟
چرا به جای اونهمه تصاویر زیبا
کوچیکهاش کوه پشت سری که از پنجرهاتاقم در چلک پیداست
یا لحظات خوبی که پیش رو داریم
یا چمیدونم هزار خیال صورتی، آبی و بنفش میره و رنگ خاکستری رو برمیداره!
برای همین از خودی بودن ذهن کمی در تردیدم
خلاصه که با روشن شدن زیر کتری و در فاصلهی دست و رویی صفا دادن
در انتظار دم کشیدن، احمد عطری یکراست رفتم به ایوان
شلنگ و کشیدم و حسابی سر و صورت و جان یاسهاو امین الدوله ها ............. را صفا دادم
خلاصه که تا گلدانهای داخل و راه پله تمام بشه
کانون ادرکم رفته بود یه ذره بالاتر و تونستم از شر این
ذلیل مردهی ابلیس خلاص بشم
که کاری نداره جز ورق زدن رنگهای سیاه و تند و خاکستری
بهجاش رنگ سبز به زندگی کشیدم
تا لحظهی اکنون
گاهی یادم میره زندگی همین مبارزات و دست ماست
یادم که نه
بهقدری خسته که باورش ازم میره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر