حس میکنم شرایط زندگی داره به سمت تنبلی هولم میده
یعنی ما هر کاری خواستیم بکنیم یه اتفاقی افتاد
رفتیم سراغ زناشویی، شخصیتمون خورد خاکشیر شد
نشستیم دوباره پشت میز و مشق، کار به تلاق کشید و ...... داستانهاش
رفتیم دنبال عرفان بازی، هر کی به ما رسید شیخ صنعان شد
رفتیم دنبال پولسازی، ضرب اول تصادف و خونه نشینی
رفتیم سراغ مجسمه سازی و گالری و اینا، پوستمان را کندن
گفتیم کتابت کنیم، دختره افتاد
همچنان کتابت میکردیم که ریشمان به دست ارشاد افتاد
دیدیم الکی پلکی داریم سیاسی میشیم دور چاپ و مجوز را قلم گرفتیم
همچنان مینوشتم که هر چه نوشتم به سر زندگیم آمد
هر چه هنر داشتیم بوسیدیم و گذاشتیم کنار نهکه بعدی نوبت عزرائیل باشه
به خودم آمدم شدم موجودی دوست نداشتنی و پر از ترس و هراس
که تعبیر بهترش میشه گفت: تنبلی
البته اسمش بده، خودش کلی شیکه
رهرو راه آزادی که نباید دنبال شهرت و افتخارات و مادیات باشه
ما موندیم یک خروار هنر و تنبلی که جرات نداره سراغ هیچ کاری بره جز انتظار
انتظار چی؟
اینم بگم تا لال از دنیا نرم
حین ساختمان سازی وقت آزاد صرف به جمع کردن چوبهایی میشد که دریا به ساحل میداد
از میان آن همه چوب یکیش هم شد اینی که عکسش را میبینی
یه چند روزی هی افقی و عمودی چرخوندیم تا متوجه طرح غریب تکه چوب شدم
اندام کامل زنی حتا با آلت تناسلی
نیمهی سمت چپ از فرم خارج و بد شکل شده بود
خودم که خیلی دوستش داشتم تا روزی لیلا دختر خواهرم گفت: خاله این را از کجا آوردی؟
منم داستان را گفتم. متعجب گفت
شما قبل از تصادفت این را آوردی توی خونه، گذاشتی روی رف و میخواستی همین بلا سر خودت نیاد
خوب که نگاه کردم متوجه شدم راست میگه، خرافات یا خیالات هر چه هست
در همان نقاطی که دفرمه شده بود، من در تصادف آسیب دیدم
راست و دروغش بمونه تنها کاری که از دستم برآمده سوزاندنش بود
سوزاندن مجسمهای که از دید من یکی از بزرگترین شاهکارهای طبیعت بود
خلاصه که فلونی خودت باید بدونی
زندگی ما رفت پای خرافات و اوهام
این هم از آخر انسان خدایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر