آخ بیبی کجایی؟
یه وقتی من دو سه شیش هفت ساله بودم و تو چهل و چند ساله
وقتی رفتی، چهل و شش ساله بودی و من هفت ساله
حالا تو هنوز چهل و شش سال داری و من زنی از تو بزرگتر
یه چیزایی دلم میخواست بهت بگم نمیذاشت، حرمت بزرگتریت
حالا میگم و تو هم ببخش به حرمت بزرگتریم
آره بیبی داشتیم میگفتیم که، از وقتی یه وجب داشتیم تا وقتی قدمون رسید به پنجرهی اتاق شما هر چه داشتی از من دریغ نکردی
از جمیع اوهام ، خرافات که میبخشمشون به سفرههای مهربانیت بیبی
و شاکر شعور خودمم که خیلی زود فهمیدم درباره چیزهایی که تو گفتی باید اندکی فکر کنم
یادت هست بیبی، هربار آخوند سیدی دیدیم، واداشتیم به سلام
شاید که امامزمان باشه؟
یادت هست میبردیم پای روضه تا دستمال اشکهایی را ببینم که بنا بود در آخرت شاهد اشکهایی باشه که برای حسین ریختی؟ و من که چه بچگانه میخواستم مثل تو باشم و زیر چادر کودکی زور میزدم تا اشکم در بیاد؟
بیبی یادت هست همیشه میگفتی:
نون خشک رو از روی زمین بردار ببوس بذار بالای بلندی که زیر پا نره، برکت است و خدا قهرش میگیره؟
یا که، وقتی آبجوش روی زمین میریزی بسمالله بگو تا جنها فرار کنند؟
خدا رو شکر تو از اون مادر بزرگای دگم مذهبی نبودی که گرنه پوستم حسابی رفته میشد
بیبی تو هم نمیدونستی؛
ولی اینکه خبر نداشتی خودت هم نمی دونی،
موجب شد ذهن سپید پاک من از بچگی راهراه بشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر