دارم میمیرم، نمیدونم کدوم منم در حال مرگه؟ ولی بیشک مرگ همین گوشهها انتظار میکشه
هیچ هنگام نمی توان با خود گفت: من مرور کردم. همهی زندگی را
همه تلخ و شیرینها و دیدن و ندیدنها و .......... این اشتباهه
انبار ذهن بهقدری از آت و آشعالهای کهنه انباشته است که نمیتونی ببینی کامها مرور کردنی و کدام دور ریختنیست
خاطراتی که هست و مال من نیست و اینکه چرا هست را نمیدانم؟
شاید هر یک در زمانی تاثیر ژرفی در اندیشههایم داشته و بی توجه از هر یک عبور کردم
درست مثل انبار رختخواب پیچ مادر بزرگ بچهها
اینکه همینطوری سرریز میشد کار روزانه بود ولی سالی یکی دوباره که حاجخانوم کل انبار را میریخت بیرون
از قالیچه اونجا پیدا میکردی تا جوراب استارلایت یا
پارچههای نبریدهای که در جوانی از فروشگاه ارتش خریده و انبار شده بود
چیزهایی که دیگه برایش استفادهای نداشت اما به دلایلی اونجا نگهداری میشد
البته گاهی هم به ما جوانترها میبخشید، اما طبق آخرین گزارش ، هنوز انبار حاجخانوم پا برجاست
مثل انبار ذهن من
اتفاقاتی موجب میشه لنگه کفشی، آستین بلوزی خلاصه یه چیزی ازش درمیآد که خبر نداشتم تمام این سالها روی یکی از عصبهام کنگر خورده و لنگر انداخته بوده
چند روزیست رو به موتم
حالم هیچ خوب نیست و میدونم هر چه هست زیر سر آشغالهاییست که حاضر نیستم حتا
اقرار کنم هنور در انبار هست و قدرت مواجهه با اونها را ندارم
با اینکه علاوه بر مرور تمام این سالها در اینجا خاطراتی بهروز و مرور شد که شاید، باید تا کنون از یاد رفته میبود
و نرفته بود چون مهم بودند و مثل استارلایتهای قدیمی گوشهی انبار خاک میخورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر