اول گل درخت بودیم بعد رفتیم به غار
تنها بودیم، زیاد شدیم
نقاط گسترش یافت و ما اجتماع شدیم
از روی دست هم مشق کردیم و با خودمون بیگانه شدیم
یکی از اهالی اجتماع
اجتماع ترسید و ایستاد، ماهم متوقف شدیم
اجتماع رفت ما هم رفتیم
اجتماع بت پرست شد، کافر شد، مومن شد. ماهم همان کردیم که اجتماع کرد
تصمیم گرفت دخترش زنده بگور بشه، شد. تصمیم گرفت برده بشه، بردهداری آزاد شد
تصمیم شد، بچهها در سن پایین ازدواج کنند، کردیم
خلاصه اجتماع هر غلطی خواست و کرد ماهم کردیم چون حرف تازهای از خودمون نداشتیم
اونهایی هم که داشتند مثل بزگر از گله کندن و اسمش شد فرار مغزها
تا وقتی با مصیبت جمعی بریم همانیم
تا وقتی در جهت بهبود تلاشی نکنیم همان یاروی گل درخت میمونیم
و منکه هیچگاه دوست نداشتم همرنگ اجتماع باشم
در حالیکه خانم والده از همان بچگی و به زور دوست داشت اجتماعی بشم و نبودم که بشم
تازه بعد هم که اجتماعی شدم به دلش ننشست و کشیدم کنج خونه
خب ایی چه دردی بود؟ میزاشت از اول برای خودم در همان انزوای دوست داشتنی گلخانهی پدری
بین گلدانهای شمعدانی قد بکشم
اصلا نه که تارزان زاییده بود
هاوالا. اما برعکس
تارزان از اجتماع رفت و در جنگل گم شد و من از جنگل به اینجا رسیدم و گم شدم
شانتال هم در نقش چیتای همدرد
و از وابستگیهای بسیار هم نتوانستم کندن، ماندم در اجتماع و انزوا
باز این شرف داره به رفتن از پی دیگرانی که من نیستم و تواناییهای مشترکی که ندارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر