لحظه لحظههاش میگذرد این زندگی
هر ثانیهای که میره از حسابمون کم میشه
از حساب مایی که تنها آمدیم، تنها هستیم و قول میدم تنهای تنها این جهان را ترک خواهیم کرد
بدون هیچ یک از آنهایی که بهخاطرشون خودمون رو به آب و آتیش زدیم
خیلی میترسم از لحظهی مرگ
هربار به اون نقطه رسیدم با خودم درگیر شدم چه غلطی کردی در این زندگی که میخواستی بری؟
و من که از خودم همیشه شاکی، پاسخم، هیچی بود
بار اول که سال 76 بود اینطوری شد که همانطور که میرفتم و با شادی از خودم میکندم وسط راه بهیاد آوردم تجربهای دوباره نیمه رها شد
حالا این " باز " که مفهومی دوباره داشت یعنی چی بماند، « به تناسخ معتقد نیستم » بار اول با سرعت به جسمم برگشتم چون با افسوس فراوان به خاطر آوردم
« آخ باز عشق را تجربه نکردم » و آه افسوس چنان قدرتی داشت که مثل کش به جسمم برگشتم
بماند که فهمم از عشق خطا بود و کلی الکی پلکی دنبال نیمهی گمشده گشتم
بار دوم که بهقدری خفن بود و آمار دردسر من بالا همه رهایم کردند
من موندم بسته شده به انواع وزنه و تخت، پریا که ده دوازده سال بیشتر نداشت و یک خانم پرستار مواجب بگیر
در همان مرحله فکر کردم منظور، عشق گل باقالی نبود.
نمیتونم هیچکس را به جز بچههام دوست داشته باشم
رفتیم تو کار عشق عمومی و اینا که همه را دوست داشته باشیم که سال 78 بود
بار آخر هم سال 88 بود. سکته کردم و اگر همین لیلا بهموقع نرسانده بودم بیمارستان، رفته بودم
فهمیدم من باید به خودم عشق بدم تا زندگیم سرشار از عشق بشه و این یحتمل همان عشقی بود که باز یادم رفته بود
اینبار نزدم تو کار خودخواهی و من برتری
رفتم سراغ آزادی روحم و این بزرگترین عشقی بود که آموختم
عشق به روحی که پس از مرگ تنها حقیقت موجودم خواهد بود
پس عشق میکارم
عشق درو میکنم
و عشق برخواهم داشت
که عشق از من به من آغاز خواهد شد ، بعد به سایرین خواهد رسید
مردم مذهبی را دیدی؟
دوست نداشتنی. تا دلت بخواد آدم فراری بده
چون سرشار از خشمی از باب سرکوبند
سرکوب خود، سرکوب انسان خدایی، سرکوب خواستهها و نکردهها ........
بیا آزدی را در عشق رسم کنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر