۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

طوفان خورشیدی




به سلامتی
اگه جناب زمان هم تشریف نیارن
سیل و بلا و قحطی هم پوست‌مون رو نکنه
یه‌چی بالاخره قراره یه کاری دست‌مون بده، اونم هم‌چنان در سال 2012


این داستان طوفان خورشیدی که
دانشمندان عزیز ، زحمتکش و شریف ناسا
انتظارش را می‌کشند و
ما هم‌چنان از جایی‌که آی‌کیوی اخبار تلخ را ندارم،
آخرش نفهمیدیم قراره چی بشه؟!
مثل‌این‌که روی امواج و برق و ........ یه‌چی تو همین مایه‌ها تاثیر داره
خلاصه که برق‌ها قطع می‌شه، مخابرات و ماهواره و .............. تعطیل
sms . قابل توجه معتادین به این امر ناپسندیده و غیر اخلاقی که تا موال هم یک لحظه رها نمی‌شه
این دسته از فقر اطلاعات می‌میرند

مام قراره از بی‌برقی ذکر توماس، توماس ، ادیسون بگیریم که روحش شاد


چرا هیچ‌کی یه پیش‌بینی خوب برای این مام زمین نمی‌کنه
یه نخود پیش‌گویی خوشگل‌مزه و عشقولانه هم برای زمین بد نیست؟
فکر کنم این نسل‌های کهن و اکنون
این زمین را چنان سرشار از
نفرت
یاس و
ناامیدی کردن که
حتا روی اتمسفر هم تاثیر گذاشته


کاش یکی خواب ببینه

قراره یه چی خوبی بشه
یا؛ هر مرگ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر؟

حالی برامون نمونده یه چوکه هم
به عشق و
بغل امن و اینایی که نداریم، فکر کنیم

یعنی دروغ چرا ؟

شرمنده‌ی بلایایی هستیم که قراره به‌سرمون نازل بشه


یا که نه ؟


نور علی کیانی





از عهد بی‌بی‌جهان حضرت پدر سایه‌ای داشت به‌نام؛ نورعلی‌کیانی
ما بزرگ می‌شدیم نورعلی هم بزرگتر می‌شد. زن گرفت بچه‌دار شد
به خودمون اومدیم شده بود همه‌کاره‌ی بابا و اهل حرم
یعنی هرچی هرکجای دنیا گره می‌خورد کافی بود بگی: نورعلی
همه‌ چیز حل شده بود
پدر رفت و نورعلی هم‌چنان بود
خب البته سن‌ش خیلی کمتر از پدر بود
جز سرپایین و گردن کج مظلومیت‌ش خاطره‌ای نیست
و دو چشم
دو چشم مهربان میشی که فقط کافی بود نگاهم کنه
دنیا دوباره امن می‌شد
چنان امن که این یکی دوسال اخیر که ما بودیم و تلخی اهل بیت و هم‌خون
دستان گرمش، قدم‌گاه بوسه‌هایم بود
و صدای مهربانش که آرامم می‌کرد
صبح وقتی چشم باز کردم مثل دیوانه‌ها بودم.
دنبال یه پاچه‌ی مفت می‌گشتم برای گرفتن
در حالی که هنوز منگ خواب بودم و کلافه، بی‌دلیل و اراده شماره خانه‌ی نورعلی را گرفتم
کسی برنداشت.
مغازه‌ی پسرش هم کسی جواب نداد
می‌دونستم چی شده ولی دلم نمی‌خواست به‌روی خودم بیارم
عاقبت همراه بی‌معنی پسرش را گرفتم که عروس خانم جواب داد
خبر تلخ تر از تحملم بود و نفهمیدم چه‌طور تا بیمارستان رفتم
همه‌ی این اخبار در حیطه‌همین‌جا اتفاق می‌افتاد
خونه نورعلی همین بغل و بیمارستان شهربانی چند وجب بالاتر
در چندسال اخیر یک برادرم رفت و ماه پیش دایی گرام
اما حتا اشک پشت پلکم نایستاد
اما نمی‌دونم این چه ارتباطی است بین ما با پشت سر. با یاد پدر . با هرچه که به هویت ما شان می‌ده
هر چه هست باید بگم
آقای، نورعلی کیانی
تو شریف‌ترین انسانی بودی که به عمرم دیدم و شناختم
دوستت داشتم و همیشه خواهم داشت
خدایا سفری سهل برای او مهیا کن
چه خوبه وقتی می‌ریم یادی خوب به‌جا بمونه
نه کراحت و زشتی
نور علی ، عزیز، عزیزم؛ روحت شاد


۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

اون یاحق و یاهو



هی می‌دیدم ایی اینترنت ما پنداری یه نموره، نجسته
باز نمی‌خواستم به دلم بد بیارم
می‌گفتم نه که زیر سر این تلفن عمومی محل باشه که باهاش آن‌لاین می‌شم؟
خب هیچ جا خونه خود آدم نمی‌شه
شما واسه خودت لم دادی رو کاناپه وبلاگ ورق می‌زنی
ما بیچاره‌ها آواره از این کیوسک به اون کیوسک می‌دویم
خلاصه که دوندگی‌هم به کنار
می‌دونستم یه‌جای کار نت ایراد داره که به‌من راه نمی ده
دیدی آخرش نجست بود؟
حالا به لطف دولت فرهنگی و نژاد پرست
و
بعد از لوازم بزک، حلال
نوبت به یاحق رسید
که بزنه تو گوش یاهو و
مدیریت نشونش بده

جستجو گر یاحق، که همیشه نایاب بود
عاقبت با سلام و صلواط از راه رسید

به فردا دل نبندیم




آتش‌فشان در مالزی
زلزله در دامغان
سیل در پاکستان
رانش زمین در ترکیه
عجب ساعت خوب و امنیه!!
بزرگراه در آریزونا زیر آب می‌ره
هفت نفر می‌میرن
در چین چقدر آمار داشت؟
ما چنی خوشبختیم
به فردا دل نبندیم

تکلیف شب




عاقبت فهمیدم چیه این فارسی 1 در خونه‌های ما جا افتاد؟
اول که یک موج نرم و رنگین، عشق و آرامش و ویکتوریا اینا بود
ما جلد شدیم
حالام که دور افتاده دست لوکرسیا و ربکا و خنگ بازی مارگاریتا زده بالا
نگاه نمی‌کنم، اما
می‌شنوم و عصر که یادم می‌افته، امشب فلانی چی می‌شه؟
خیالم راحت می‌شه که خب برنامه‌ی ساعت هفت تا ده شبم معلومه و چیزی برای پیگیری هست
این‌طور کمتر ذهن درگیر این می‌شه که، حالا تا شب چه‌کار کنم؟
روز و خورشید تعریف‌ش پیداست
کار است و کار است و کار
اما تکلیف شب و تنهایی .....یه چی می‌شه؟
باور کن از اول‌ش نمی‌دونستم که آخرش قراره
این‌طوری بشه
زندگی شاهراهی پر از غافل‌گیری‌هاست


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

شیرعلی رضوی





چکار می‌کنی تو این روستا؟
چوپونی
چند سالته؟
18 سال
پس چرا انقدر کوچیکی؟
رشد ندارم
چکار می‌کنی؟
-چوپون گوسفندام
کسی که چوپونی می‌کنه فعاله رشد می‌کنه
- زحمت من زیاده
تو هنوز صورتت مو درنیاورده. درسته؟ کی گفته تو امروز باید داماد بشی؟
- پدرم
خودتم دلت می‌خواست؟
آره ه ه
از کجا فهمیدی عروسی خوب چیزیه؟
از محل خودمون
پدر مادرت گفتن عروسی خوب چیزیه
تا حالا حس کردی زن یعنی چی شوهر یعنی چی
همه‌اش می‌گی بله و هیچ کدوم رو نمی‌دونی
عروس چند سالشه
- پانزده سال
خودت دیدی عروس رو
- بله
مدرسه می‌ره عروس خانم
- نه
خودت رفتی؟
شبانه رفتم. تا سه خوندم
اصلا می‌دونی امروز چه خبره اینجا؟
- آها... بله . جشنه
جشن مال خودمه
خودت کی هستی
- شیرعلی رضوی
چندتا گوسفند داری
200 تا

این تکه‌ای از گفتگوی مجری رادیو دریا با یک داماد شمالی‌ست
البته شنیدنش یه چیز دیگه است با اون صدای وارفته‌ی داماد
البته باز دم شیرعلی گرم که 200 تا گوسفند داره





من و پسر شمسی خانم



زمان بی‌بی‌جهان مد بود دخترها انگشت لای لپ بذارن و جواب پسر شمسی خانوم را از پشت در بدن
زمان شخص خانم والده، دخترها روپوش ارمک می‌پوشیدن و یقه‌های سفید با دو پاپیون به موهاشون مدرسه می‌رفتن و اگر پسر شمسی خانوم رو در پیاده روی روبرو می‌دیدن، می‌انداختن و از وسط خیابون می‌رفتن که خدایی نکرده برای کسی توهمی پیش نیاد
از هم محلی‌ها گرفته تا چهارتا محل اون‌ور گذر
به ما که رسید، آسمون تپید
پسر شمسی خانوم جین لوله تفنگی می‌پوشید و صورتش از بین موهای بلند صاف یا فری‌، سر و صورتش پیدا نبود و بهش هیپی می‌گفتن
یه روز صبح چشم باز کردیم دیدیم پسر شمسی خانم، اور‌کت امریکایی می‌پوشه و تو خیابونا مرگ بر شاه می‌‌گه
چند وقت بعد هم رفت جبهه و افقی برگشت
زمان بچه‌های ما از این بچه‌تا بچه بعدی مد عوض می‌شد
بچه‌های اول که به سنوات جنگ می‌رسیدن همه از دم موجی و پسر شمسی خانوم به فکر بود قبل از سربازی از ایران جیم بشه
دخترها هم که از دم گشت ندید بدید و تو نخ فیلم‌ ترکی
از ژل، ظرفشویی تُرک شد تا برادر افندی
برای بچة بعدی مد عوض شد و یه‌روز پسر، شمسی بانو سرش رو انداخت پایین و دور از جون همگی مثل یابو از پله‌های پشت بوم اومد پایین و فکر می‌کرد کبوتر دم‌چتری‌ست و دنبال ماده طوقی‌ش می‌گشت
یحتمل اکس زده بود یا دوپا فاز ترکونده بود
از نسل‌های بعدی نمی‌گم که پسر شمسی خانوم قبل از بلوغ با خانم همسایه چه کرد

باغبان عالم





دیروز روز باغبانی بود و سلمانی گل‌ها
تو نمی‌تونی هم مسئول باشی و هم حرص داشته باشی
قدیم‌ترها دلم نمی‌آمد گل‌ها را هرس کنم. در نتیجه بی‌جان و رمق می‌ماند
اما مدتی‌ست که پی‌بردم باغبان باید اندکی هم بی‌رحم باشه
گاهی مجبوری شاخه‌های بیمار را قطع کنی و گاه شاخه‌های پاجوش و اضافه‌ای که جان ازکل ساقه و ریشه خواهد گرفت
باید با بی‌رحمی انجام بشه
به‌قول سه‌تفنگدارا
یکی برای همه، همه برای یکی
در نتیجه بعد از هربار هرس درختچه‌های مقیم بالکنی اندکی برهنه و از زیبایی کم می‌شه
اما کل این زمان به بیست روز نمی‌رسه
تا دوباره جوانه‌های تازه سبز بشه و درخت با سلامتی به حیاتش ادامه بده
در چلک که از اینجا هم بدتر می‌شم
گاه شمشادها از یک‌متر به نصف کم می‌شه
یوکا به‌کل قطع و ختمی‌ها حسابی لخت
غیر از این هم محیط کثیف می‌شه و هم درخت بی‌رویه به درازی
زمین زیرش سایه و در نتیجه بوته‌ها بی‌جون
البته باید با دقت این‌کار انجام بگیره
بهار امسال خواستم جوانه‌ی بلند نسترن آبشار طلا را که به سمت خونه رشد می‌کرد کنترل کنم
تا به سمت نور بیاد، به‌قدری شاخه ترد بود که از بیخ شکست
یاد پریا افتادم
بس‌که خواستم مراقبش باشم مفتخر به لقب زندان‌بان شدم
بعد از اون دیگه ولش‌ون کردم.
حالا چندین شاخه به سمت اتاق پذیرایی آمده
که هربار پنجره باز می‌شه
می‌خوان سربکشن داخل اتاق
پریا هم زیادی توجه گرفت، حالا لازمه بره بیرون و بفهمه زندانبان کیست و باغ کجاست؟
خدا هم همین‌کار را انجام می‌ده؟
بیماری، بلا، این‌ها هم جهت تعادل انجام می‌شه؟
آری باشما هستم باغبان عالم که گاه بی‌رحمی و گاه نرم و مهربانی
من کدام شاخه هستم که نه می‌کنی و نه آزادم می‌کنی؟


۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

ناشناخته‌های انسانی



آره
راست می‌گی
اون‌وقت‌ها تی‌وی رنگی نداشتیم
دور کرسی مثل بچه گربه می‌خوابیدیم و
صبح زمستون وقت مدرسه به عالم و آدم فحش می‌دادیم تا از اون زیر بیایم بیرون
عاشق سرمای زمستون بودم و خوابیدن کنار بی‌بی
تابستونا رنگ غربت داشت و تخت جدا سری
اما تابستونا فوتینا هم داشت با شانسی الله
ذغال اخته خوشگل‌مزه و من فقط به شوق دیدن قد کشیدن درخت‌ها
چادر بی‌بی رو ول نمی‌کردم
تو هم یادت هست؟
درشکه سواری و تخم سگای محل و سواری مفتی
بچگی بود و ناشناخته‌های انسانی
خوردن باقالی سر پل تجریش یا بلال از بساط سر راه
نگرانی دست‌های نشسته، وقت دیدن مادر بود
دنیا خوش رنگ و ماهی قرمز در حوض بی‌بی بازی می‌کرد
گاهی هم زیر برگ اناری که از شاخه افتاده بود
چرت می‌زد و من همیشه به این فکر می‌کردم، پس کی می‌خواد بخوابه و چشم ببنده؟
کامپیوتر و اینترنت و ماهواره هم نداشتیم. از همه بدتر... همراه نا همراه نداشتیم
پیامک‌های بی وقته
اما تا دلت بخوادعیدهای نیمه‌ی شعبون خیابون‌ها چراغانی بود
مهتابی‌های سه‌پایه و رنگ
گل‌دان‌های، شمعدانی
جعبه‌های مقوایی شیرینی که دست به دست می‌گشت
و مردم عید میلاد را از جان و دل شاد بودند
خب بسه
داره می‌ره تو مایه چشم تر کنی و بهروز وثوقی در سوته دلان
یاد مش‌قاسم شاد


رادیو دریا در یادی دور


این جمعه   این آلبوم را به لطف بیدل و عاشقانه به همه‌ی بچه‌های عصر خودم تقدیم می‌کنم
دروغ چرا؟
اگه بدونی چه حرصی می‌خوردم که ما چرا رادیو دریا نداریم
نمی‌دونی چون خیلی از شما به عهد ما نمی‌رسید و رادیوهای تک موج و
تی‌وی دو کانال و چند ساعته
کی مد بود هر موقع عشقت کشید بری پای تی‌وی؟
اما خیلی چیزهای دیگر داشتیم
سفره‌ای رنگین به مهر
خانه‌ای امن
که هر موقع‌اش بیدار می‌شدی
یکی بود بهش پناه ببری
اما حالا به قدر هزاران کانال تی‌وی داریم و بی‌کسیم
در مصاحبه‌ای اواخر لینک انقدر خندیدم که دلت رو بزنه
مصاحبه با داماد نابغه « شیر علی رضوی »
فکر کن می‌گه ازکجا فهمیدی باید زن بگیری؟
- بابام گفته

رادیو دریا
گوشه‌هایی از برنامه
با اجرای خانم زهتاب و آقای توفیقی
مدت 29:58


لینک دانلود:
Quality:WMA / 64 kbps


۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

با هیچ کس شوخی ندارم



امروز چه خجالتی کشیدم از خودم نگو و نپرس
چون خودم دارم می‌گم
بل‌که تو هم یک روزی به نقطه‌ی من رسیدی و یادت اومد
ظهر صدای زنگ تلفن نکبتی که معمولا خاموش دراومد. خانم والده با توپ پر شروع به چقلی همسایه‌ی پایینی را کرد که یک‌ساعت آب را بسته به بالکن و شیشه‌هام گلی شده
منم که از صبح از دست نوه‌هاش سرسام گرفته بودم گفتم:
مثل من که دارم دیوونه می‌شم
بس‌که این بچه‌ها خرس گنده روی سرم دویدند
خب نادر و بچه‌هاش یعنی قبله و همه‌چیز خانم‌والده و هرکی بگه بالای چشم نادر ابروست انگار که به شجره‌ی باستانی ایشان توهین کرده
همین کافی بود تا با صدایی بیگانه حرف زشتی بزنه به یکی که من اصلا با هیچ کسی سرش شوخی ندارم و قطع کرد
چنان یخ کرده بودم که حتا دلم نمی‌خواست بهش بگم، به چه حقی به‌خودت اجازه دادی این رو بگی؟
از چشم افتاد یه‌جایی که نباید

یک ساعتی می‌گذشت و صداش توی سرم بارها تکرار می‌شد
و بخشش من لحظه به لحظه تنگ می‌شد.
فقط یک لحظه بود که البته یادم نیست در حال انجام چه کاری بودم که ؛ اتفاق افتاد
خب این تصویری آینه‌وار از خودم بود
باور کن
متن طولانی چشم رو خسته و ذهن را می‌ترسونه دوست داشتی بیا پست پایین




سفره‌ی افطاری فقط مال مامان





معمولا ماه رمضان با این‌که سفره‌ی افطارش فقط مال مامان، ترجیح می دم هرگز نیاد
خانم‌والده وقت روزه دچار تورم من می‌شه که بی‌ربط با دخانیات هم نیست و اخلاقش رو بد مدل تیره و تار می‌کنه
امروز بارها این تصاویر برابرم تکرار شد.
با خودم حرف زدم.
مرور کردم به خودم برگشتم
دیدم
وای
من از وقت نامه‌ی پریا تا حالا از خدا بریدم
عادتی باهاش زندگی و حال می‌کنم؛ از بچگی این مدلی شدم
شاید از همون وقتایی که از چشم خانم‌والده در می‌رفتم و کنج گلخونه یا وسط درخت توری پنهان می‌شدم
و برای میوه‌ه‌های درخت کاج نقره‌ای قصه می‌گفتم هنوزم فقط با او مراوده دارم چون در این مدت به‌فکر تهییه شخص ثالثی نبودم و کم‌کم از سرم هم افتاد
اما قلبا با خودم و این‌که کجا ایستادم درگیرم
درگیر ظلمی که از چند طرف و هم‌زمان بهم شد
ازهمه بدی که، آوردم............. یهو خانم والده رو دیدم که با خودخواهی فریاد می‌زنه
بالکن من
شیشه‌ی من
خستگی من
همه‌اش شد من
دیدم من هم همینم
حرف زدم و به جرزنی افتادم
منی که برای پرداخت بدتر از این‌ها آماده بودم
حتا خودم به کلام گفته بودم
که
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
اما حتا تحمل یه‌ذره لرزه نداشتم
رو برگردوندم، پشت کردم، ناز و قهر و افه و اینا
کارهایی که یک عمر با دیگران کردم دوباره تکرار شد چون فکر می‌کردم، باور و اعتقادم به‌قدری ازم حمایت می‌کنه که خار توی دستم نره
نکرد چون بنا بود امتحان پس بدم و ببینم
هنوزم منم
مگر نه این‌که همه چیز از باورهای من، شروع و تموم می‌شه؟
مال همه از همون‌جا شروع می‌شه
لب تولبی من با شما هم مدلش اینه که به وقتش بهم آرامش می‌ده
به‌وقتش لبه‌ی پرتگاهم نگهم می داره





تاریخچه‌ی زمین



۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

کارما سوزون




عجب کارما سوزونی راه انداخته این فارسی 1
اگه بنا بود کائنات این‌طور دقیق و مو به مو و به عینه حساب‌ها رو بی‌حساب کنه
باور کن یک گناه کار روی زمین نبود
نیازی هم به قیامت و روز جزا نیست
به این می‌گن مدیریت دقیق و حساب شده
از عصر آدم تا حالا
انقدر.............
پرونده‌ها پشت هم‌اندازی شده که حساب کتابش از دست به در ‌شد
اگر مثل سناریست افسانه‌ی افسونگر همه‌چیز در همین زندگی و پیش چشم همه حساب و کتاب می‌شد
من که جرئت نداشتم حتا به کسی فکرکنم، چه به نقشه، خیانت، جنایت...........
در نتیجه عشق هم همین‌جا ها بود و این‌طور دچار یاس سردی و تنهایی نمی‌شدیم
از هر دست بدی از همون دست هم پس می‌گیری
می‌خواهی شیم‌سو‌جوآن باش نمی‌خواهی یون آری یانگ؛ پارتی بازی هم نداره
حساب بی‌حساب می‌شه
ربطی هم به بند تمبان شل، لی‌جوانگ یا مدیر یون نداره
که برمی‌گرده به شلی بند تمبان پدر آدم
که
از بانو لیلیت پرید به باغ عدن

و مامان حوا


۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

همان بالاهاست





عشق خودش برای خودش می‌آد
یعنی به خودت می‌آی می‌بینی شدی
نه می‌شه، کنترلش کرد، نه ایجاد و نه برنامه ریزی
یهو به خودمون می‌آیم می‌بینیم یه چیزی کم داری.
دل‌ تنگ یکی می‌شی، وقت رفتن دلت می‌خواست، بیشتر می‌موند
وقتی هم نیست، دایم در تو زندگی می‌کنه
تو او شدی و منی این وسط نیست
اوج بیماری جایی‌ست که تو دیگه خودت هم نیستی،
معلوم نیست فکر او بیدارت می‌کنه ؟
یا اولین فکر بیداری‌ت او بوده؟
وقتی همه او باشی، چطور می‌شه خودخواهانه، تملک کرد، حبس و بند و چشم و چال و اینا. .....
هیچی دست خودت نیست
چشم و چال به برنامه‌ریزی روز مبادا می‌مونه. که خوردی به ته انبار خالی
به هیچی
امید نداری، اعتماد به نفس هم زوری زیر صفر
در نتیجه این می‌تونه آخرین نفر باشه، چون تو ارزش دوست داشته شدن را نداری
حالا یکی اومده یه‌نموره خر شده و گفته به‌به.
دیگه باید ازش آویزون بشی
چون اگه بره دیگه هیچ‌کی نیست
ترجیح می دم در جنگل چلک و تنهایی زندگی کنم تا کسی که عاشقش نیستم را تحمل کنم
در این یک مورد همیشه از بالا نگاه می‌کنم، بی‌شک او هم همان بالاهاست


خواهم شکست




به‌قول میترا
شان
ما خیلی چیزها را در زندگی پس می‌زنیم به نام، شان
به‌نام، من، غرور و سربلندی وقت خواب
کم نیاوردن ، پیش خودمون
اما این منه درون ، این شان که به‌ما نمره می‌ده، ردی و تجدیدی داره
آیا بخشی از وجود و در درون ماست؟
یا بخشی ذهنی و اجتماعی؟
به‌گمانم اگر در یک قبیله‌ی افریقایی به دنیا می‌آمدم و کسی نبود بادم کنه
اگر حتا قوانین اجتماعی به من می‌گفت باید تو گام برداری
یا مثلا مد این بود که هر کی هر چی دلش خواست خودش باید بره و برداره
باز هم این شان کنار ما زندگی می‌کرد؟
یا شاکله و فطری است؟
من می‌گم فطری‌ست
جوابش توی همه‌ی اون خونه‌هایی ست که برای گزران به در و دیوار و زمین و زمان سر می‌کوبن
اما خود نمی‌فروشند
استاد آخر رنگ روغنم هداوند
یادت شاد نمی‌دونم کجایی، یا زنده‌ای یا مرده
جوان بود و متاسفانه درگیر اعتیاد
هنوز در باور من در امر کپی رو دست سیروس هداوند موجود نیست
اما به دلیل ضعفی که داشت همیشه سفارشی کار می‌کرد
و در حسرت یک بوم می‌سوخت
کاری برای دل خودش انجام بده نه، برای جیبش
گو این‌که معتاد، گو، در حال فنا.... اما ساعت ها پشت سه‌پایه می‌نشست و پدر خودش را درمی‌آورد
برای نون شب
نه. شان، بسیار فطری و در شاکله‌ی ماست
میترا جون اونی که مال من باشه نه کسی می‌تونه ازم بگیره
نه خودش می‌زاره می‌ره نه .................. هست چون با من کامل می‌شه، همون‌طور که
من، فقط با او کامل می‌شم
یعنی ربطی به من نداره،‌ حتا بچه‌ام را به زور نمی‌خوام
چه به بیگانه‌ای که حتما با رفتنش خواهم شکست
اونی که توسری و چش و چال درآوردن بخواد
حتما سهم ما نیست


۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

زمین بگرد، می‌خوام بگردم





شکر که زنده‌ایم و اینا
البته ملالی نیست، جز اندکی تب و سردرد و سرماخوردگی آخر تابستونی
اما با همه اینا دلم نیومد نتیجه یک براورد سطحی رو عرض نکنم
زن‌ها وقتی پای یک مرد، یا یک عشق،‌ یار چمی‌دونم مقوله جنس ذکور آدم به قصه‌شون باز می‌شه
پناه برخدا؛ در عین لطافت عشق
می‌تونن موجودات خطرناکی باشن که به‌خاطرش به کوه و بیابون بزنن
جنازه شش و بش، زن هم زیر پا رد کنند
مردها در مبارزات عاشقانه چشم و چال هم رو در نمی‌آرن
فوقش لب برمی‌چینند و می‌رن
یا به سبک نن قزی دایم از رقیب بد می‌گن و روزی چهل فقره پرونده کلاه‌برداری براش ردیف می‌کنند
اما این دختران بانو حوا؛ البته برخی دختران بانو، حوا در این مورد با احدی شوخی ناموسی و بی‌ناموسی ندارن
نمونه‌اش این بانوان روزی سه وعده همراه غذا
بانوان...... ایزابل، لوکرسیا، ربکا، جسیکا
اگه از هر ده تا زن چهار تا ، شوالیه باشند
من و امثال من، من . باید هم با یک خروار هم من، تنها بمونیم
یا نه؟
ها... نه که به این می‌گن عشق؟
ها......... برای طرف چشم و چال در بیاری تا نگهش داری
سی ایی ما موندیم تنها؟
چون ترجیح می‌دم ، زمین بگرده تا من بگردم



۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

دایه قدسی



وقتی بچه بودیم و با هم دعوامون می‌شد
دایه قدسی از حرص، دخترش رویا که هم‌سن و هم‌بازی من بود را می‌گرفت به باد کتک
بعد که خانم والده می‌اومد، صحنه بیشتر داغ می‌شد و طفلی خودش رو می‌گرفت به باد کتک
یعنی دروغ‌چرا آشنایی من با دایه قدسی از جایی شروع شد که چندین بار شبونه شوهرش رو از خونه انداخت بیرون
مردک مست می‌کرد و شب می‌آمد که این زن بیچاره رو به بادکتک بگیره
و قدسی‌جون هم از ترس بچه‌اش هر چه بود، می‌داد و مردک رو بیرون می انداخت
بعد از بی‌بی‌ که رفت پیش خدا،
حضرت پدر
به سفارش بانو والده از بانو قدسی که هفته‌ی پیش متارکه کرده بود
خواست تا در سمت دایه بانو وارد خونه‌ی ما شود
خب ایی خانم والده مام هم‌چی بزرگی نبود که من رو داری کنه
خودش له‌له لازم بود
زندگی‌های پنج‌دری و مهتابی و خرپشته نهایش یا می‌شد
کفتر باز لات محل
یا خانوم کوچیکه، حج آقا
خلاصه که این کتک زدن رویا توسط بانو قدسی را داشته باش
که در پاسخ اهل بیت پدر می‌فرمود، بچه‌ی خودمه. دلم می‌خواد بزنم. البته بعد که رویا می‌خوابید، انقدر قربون صدقه‌اش می‌رفت و موهای منگول منگولش را می‌بوسید که من همیشه آرزوم بود
کاش رویا بودم


شیطان بزرگ امریکا




حالا ایی به‌تو چه بچه‌ی خودم رو یادت بیار و برو آمریکا و برنامه‌ی آخر شب‌های صدای آمریکا
که اخیرا تا پوست و استخون رفته تو کار ساخت و ساز فله‌ای آخر زمان
شب جمعه برنامه‌ي بی‌نظیری درباره‌ي کتاب گمشده پخش می‌شد که حکایت دایه قدسی را به‌یادم آورد
دفعه‌ی قبل مسیحی که در مکاشفات یوحنا شده را زیر سوال برد از این رو که، مشخصاتش بیشتر به ضد مسیج می‌خوره تا مسیح
در نتیجه مسیحی که در مکاشفات آخرزمانی می‌آد،‌اون مسیح مصلوب نیست
این هفته اندکی وقیحانه‌تر گام برداشت و از قول کتاب گمشده، حکم موجود بدخوی آخر زمانی را به پاپ نسبت داد
یعنی قراره این فساد و ..... از خانه‌ی خدا آغاز بشه
البته گو این‌که با این ساختار شکنی جنبه‌ی تقدس آخرزمانی گرفته می‌شه
اما ما هرگز حق نداریم ، بپرسیم ، که آقا منظورت با ما بود؟
می‌گه به‌شما چه؟
ما از پاپ خودمون می‌گیم شما هرطور می‌خوای برداشت کن
کتاب گمشده که یحتمل کار نوستراداموس می‌باشد، با انگشتان مبارک قلم فرسایی کردن ،
جناب پاپ
بازم به‌قول دایی‌جان محمد، ای گور بابا هر چی اینگیلیسیا تو آمریکاس
از کجا دارن ذهن مردم رو برنامه ریزی می‌کنند؟
جلل‌الخالق... همینه می‌شه شیطان بزرگ امریکا






سه طلاقه ی فارسی 1




اصولا هیچ اعتیادی خوب نیست،
چه پستونک و سیگار
نمی‌خوای، فارسی وان
خب البت خودش حکایت زمین بود.
یک سال اول همه چیز رویا و خواب خوش مهربونی و عشق بود اما حالا
فقط یه چنددقیقه‌ای از افسانه‌ی افسونگر رو می‌بینم و آخرهفته هم رویاهای شیشه‌ای گو این‌که کلی به اطلاعات عمومی‌مون افزوده شد
مثلا امشب در سفری دیگر، ماریاچی رو می‌شناختم
و با مفهومش در فرهنگ خشن مکزیک آشنایی داشتم و معنای
خوش‌گل مزه‌ي عشق رو از صدقه سر مارگاریتا و عشاق رنگارنگ پسرش فهمیدیم
فکر کن!خدا شانس بده، سر فریجولیتو دعواست، هیچ‌کی مارگاریتا رو نمی‌خواد
اوقت ما سی ایی پریا و پریسا پشت دست‌مون رو داغ زدیم
یعنی کسی جرئت نداشت به کل انداختن با این ها فکر کنه
آخ بگم از ایی مارگاریتا جیغ جیغو که بس‌که جیغ می‌زنه دیگه من نمی‌بینم
البته اصولا کل گروه پریشان احوال و باری به هر جهت و چه بسا از فیلم‌های
اولیه‌ی عصر آپارات سنگی مکزیکو باشه
دیگه اون از سناریست آلزایمری تا کارگردان مشنگش همه حال خرابند تا سوژه‌ی تاریک و هرکی هرکی فیلم
سفری دیگر هم سالوادور دری وری شد
والریا ، ضایع شد و ............ دیگه تحمل دیدن این‌همه رذالت رو نداشتم
البته یه‌جاهایی‌هم قاطی شدم
مثلا امشب آنتونیو ماشین دار شده بود، من همه‌اش منتظر مراسم خرید ماشین نو
به سبک کره‌ای بودم که طی دو سه هفته‌ی گذشته در چندین فقره همگی با هم دیدیم
اسکار و اینام که اصلا ازاول نمی‌دیم
به گمانم ما دنبال چیزایی بودیم که دور و برخودمون نیست
کار که به این‌جا رسید
تو بهش بده نمره‌ی بیست
خلاصه که خواستم از همین‌جا آبرو رو آبی و تابی بدم و بگم
من دیگه فارسی 1 نمی‌بینم،‌چون اونم شده سراسر بدجنسی و خیانت و جنس جور حال خراب




دلم سخت و تنگ و غریبانه گرفته است



دلتنگم
دلم عجیب گرفته است
به وسعت البرز
به عمق زمین
دلم گرفته است
انگار در این زمین
جایم نیست
دلم گرفته است
دلم سخت و تنگ و غریبانه هم گرفته است

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

شکر ژاپنی نشدیم




فکرکن!
تا یک شکرانه می‌دی، همین‌طور اسباب شکرانه‌های بیشتر سر باز می‌کنه
سجده‌ی شکر به‌من واجب که ژاپنی به‌دنیا نیامدم
باور کن. همی‌الان ایی بنگاه سخن‌پراکنی بی‌بی‌سی با زبان مبارک فرمود
پسرک مادرش مرده، نبرده چالش کنه
چون 250 دلار مستمری‌ش را از دولت می‌گرفته
و هم قیمت یک قبر در ژاپن اقلا 22000 دلار می‌شه
و شارژ ماهیانه 30 دلار
همین بس که هر چه پدر و مادر است، گور به‌گور بشه
البت
گناه این پسرک رو نشوریم
وقتی بعد از مدت‌ها شاید دو سه سال تشریف برده منزل مادر، فقط مشتی استخوان می‌بینه
اونم که می‌بینه هزینه برداره . استخوان‌ها را شسته و در کیسه ریخته
آخر هم بعد از 3 سال برده و استخوان‌ها را تحویل داده
خب تو فکر کن با ایی بچه‌های من
من همین‌طوری قبرم از عصر سلیمان آماده و منتظره تشریف ببرم اون‌جا
کسی تحویلم نمی‌گیره.
تازه هزینه خانه سالمندان و اینا لازم بشه هم باز دستم به کیسه‌ی خودم می‌ره

حالا تو فکر کن که اگر از بخت سیاه من، عمرم به نژاد پدری بکشه و بزنه بالا
تکلیف چی بود؟
خدایا هزاران برتو درود که ژاپن چشم به این دنیا باز نکردم



چه خوبه که خدا هست




می‌دونی چیه؟
این جمعه حرفی از قورمه‌سبزی و ریحان و نان سنگک تازه نیست
حرفی از بقچه‌های سفید و گل‌دوزی نیست
حتا نمی‌خوام از شوق کودکی بگم برای دیدن فیلم زورو راس ساعت دوی بعد از ظهر جمعه
یا فیلم‌های سینمایی که حتا تکزاسی‌ش هم دوست داشتیم چه برسه به دزدان دریایی
از کوزه‌های ترشی کنار حیاطم نه
از زندگی در گذر می‌گم.
از راه نجات‌هایی که برای خودمون خلق کردیم تا بتونیم انکار درد کنیم و به نا امیدی ننشینیم
مثل خدا،
دروغ‌چرا؟
من که هر چی سرم اومد گفتم، نه...... این‌که ........یک نشونه بود
اونم که ..........یک خیری درش بود
اینم که......... کارما بود........ باید پس می‌دادیم
اونم‌که .........حتمنی به ضررمون می‌شد که نشد و ........... آخر
یعنی درواقع انقدر اون نیروی ندیده به‌نام خدا و عدل را باور کردیم و لازم داشتیم باور کنیم
که زندگی رفت
اما بازهم دروغ چرا هم محلی؟
از وقتی پریا رو تلاق دادم تنها مصاحبم خودمم.
خودم و گلدونای بالکنی که چه قیامتی کردن و دیگه حالش نیست مثل پارسال عکس بگیرم و این‌جا بذارم
بارها به نقطه‌ آرزوی مرگ رسیدم، چون برای این مدل زندگی برنامه‌ریزی نکرده بودم
بارها شب تا صبح زار زار گریستم و به خودم و هر چه کردم با نشونه و بی‌نشونه لعنت گفتم
به تنهایی که آخرین مزدم شد
اما یه‌چیزی نگهم می‌داره.
یه‌چیزی که در عبور از این همه تلخی و رسیدن به بی‌کسی مطلق نمی‌تونم زندگی را ترک کنم
اون هم باور همین اما و شاید هاست
باور تواست
باور خداست
خدایی که خروار خروار معجزه به زندگی‌م بخشیده. همون که زیر چهارمین طبقه رضا را آورد که پریا را بگیره
همونی که خودم رو از مرگ کشید بیرون
همونی که کانسر پریا را خوب کرد
تو فکر کن مادری جای من حاضره همه‌ی هستی‌ش را بده، فقط بچه‌اش زنده بمونه چی می‌خواد از خدا
جز شفای اون بچه
مرحوم خسرو شکیبایی جمله‌ای گفت که برای یادآوری هر چه شد، کم از آیات الهی نبود.
گفت: خدایا الان فقط به یک معجزه احتیاج دارم
و تو از ما دریغ نداشتی
در بیمارستان آتیه وقتی فهمیدم پریا بیمار، حاضر بودم همه چیزم را بدم حتا زندگی‌م فقط پریا بمونه
به کلام و به عهد و میثاق با خدا هم نشست
گو این‌که منوبه جایی کشوند که الان ترجیح بدم دیگه باهم زندگی نکنیم. البته نه از مدل خانم والده
خب
شما فکر می‌کنی می‌تونم بگم نیستی؟
ولی چطور فکر کنم نشستی و هرچه برگه امتحانی داشتی ریختی جلوی من
به هر حال هرنفسم شکرانه‌اش واجب و هر قدمم به سوی تو حاضر
خدایا تو را بی‌حد سپاس‌گزارم
.
.
سلام به جمعه‌ای که درآن خدا را باور داشته باشیم



۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

مراسم رب پزون



اون قدیما، یعنی به تقویم بچگی، ما... رسم بود خانم‌ها اساسی تا پوست و خون کدبانو باشند
در نتیجه زندگی کودکانه‌ی ما دایم تابلوی نقاشی‌ای بود که فصل به فصل رنگ‌ش عوض می‌شد
متنوع‌ترینش در حیطه‌ی بیرونی و حیاط‌های بزرگ خونه‌ها تصویر می‌شد
که زیباتریشن مراسم، رب گوجه بود. گوجه فرنگی‌های له شده در دیگهای بزرگ کنار حیاط، چرت می‌زدند
گاهی چنگی زیرو روی‌شان می‌کرد و گاه از صافی می‌گذشت
مام مثل هاچ زنبور عسل اون دور و برها می‌پلکیدیم. در یکی از این تابلوهای چند بعدی منم و بچه‌های دایی جان حشمت و دیگ‌های جوشان روی چراغ‌های پریموس.
البته اگه اسمش رو درست برده باشم. دروغ چرا به نزدیک‌یای عهد قجر برمی‌گرده و حیاط‌های پنج دری
کامی پسر دایی جان که رسما دو سال از من کوچکتر و شیر مادرم را خورده بود؛ روزی به رسم پهلوانی افه‌ی رستم برداشت و با ملاقه‌ی خیلی‌خیلی بزرگ به رب همی؛ زد
رب به هوا خاست
کامران، هول کرد
دیگ و چراغ با هم برگشت
اون موقع نفهمیدم یعنی بهش فکر نکردم.
.
بعده ها فهمیدم کامی کنار چراغ خاموش برامون ایفای نقش کرده بود. خلاصه خودش افسانه‌ای شد حتا مهمتر از داستان ، سیاوش
برای زندگی و تاریخچه‌ی کودکی‌های من
داستانی که با یادش هنوز نیشم باز می‌شه
این یعنی زندگی
به همین سادگی
دنیا همین اندازه است
تا بچه‌ایم،
دنیا زیادی بزرگه
وقتی بزرگ می‌شیم
زیادی تنگ می‌شه


یعنی می‌شه؟

می‌شه از صبح تا شب یک نفس دوید و

عاشق نبود؟

می‌شه

یک عمر سر بشه و

بی‌ عشق بود؟

می‌شه بی‌عشق هم

زنده بود؟

.

.

ما ، کردیم

هم شد

و هم

عادت شد

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

مرگ کلینیکی



اوه ه ه اندکی اسباب نگرانی شدم
راستش دروغ چرا؟ در مسیر زندگی‌م با مرگی آشنا شدم که حقیقی تر از زندگی بود
یک تجربه ي کوتاه، خیلی کوتاه که به‌قدری بزرگ بود که گاه دلم می‌خواد دست بندازم و حلق این سالوادور رو از تی‌وی بگیرم و خفه‌اش کنم
البته به مزاح
اما باور کن چنان این حقیقت درم خونه کرده و رشد می‌کنه که نه گمانم تا وقت مرگ آخر بتونم باری دیگر زندگی را درک کنم
زندگی با همه‌ی زشتی‌هاش همان چیزی‌ست که ما بهش چنگ انداختیم و از مرگ می‌ترسیم ؛ چون پیام آور دوری و فراق و زشتی‌ها شده
در حالی‌که با مرگ در این بُعد به پایان می‌رسیم و ادامه‌ای برایش سراغ نداریم که بخواهیم درباره‌اش بگیم
جز غم فراق
اما ای زندگی که همه‌چیزم را از من گرفتی
من تو را دو دستی و چار چنگولی نمی‌گیرم که بدترین زشتی‌ها را نشانم دادی
شب‌ها قرص می‌خورم که نه رویایی ببینم و نه فکر کنم. فقط اندکی به آرامش مرگ برگردم
البته آرامشی خالی از شعف و شوق تجربه‌ی زندگی


۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

ماموریت برای ایزابل




ای، خدا!!
غم و غصه خودم کم بود، درد و بدبختی ایی ماموریت‌ الهی سالودور افتاده روش
فکر کن ما از بعد تصادف در دنیا رو به خودمون یواش‌ یواش بستیم
بلکه ماموریت اومدن‌مون رو بفهمیم
این شدیم
سل کن ایی عالم امکان و لامکان که تو مکزیت شانس قسمت می‌کنه
آقای پدرو تشریف آوردن که فقط به ماموریت حال و هول با ایی لعبتکان ماه‌رویی بپردازه که با سن پدرو خوزه، ایمکان نداشت و دیدیم هم به تجربه که راه نداد
حالا دنیا حق زندگی سالوادور رو می‌گیره، صرفا باب این‌که به تعهدش که خوشبختی با بانو ایزابل است
عمل کرده باشه
فکر کن یه‌جوری از ماموریت و تعهدش می‌گه که یعنی ما هنوزشم هیچ وقت نفهمیدیم زندگی،‌اینه و چپکی با سر رفتیم تو جوب خریت
دور از جون شما
خودم رو می‌گم
می‌بینی؟ خدا ما رو بر‌گردونه خونه‌مون رو هم گم می‌کنیم و می‌افتیم به‌فکر ترس از آخرت
چون حتا اگه آخرتم ندیده باشیم، فهمیدیم بعد از این هم یه چی هست!
مکزیکی‌ها برمی‌گردن یک دو سه چهار در مسیر ابلیس خر کیف بازار
حواسم باشه بفهمم دین و مسلک ایی جناب پدروخوزه چیه؟
ندیدی؟
چنان پر رنگ و لعاب از تعهد و مسئولیت میگه و جواب هم می‌ده من که به همه عمر با این قرار
کافر بودم و بی‌مسئولیت، بی‌تعهد



خاموشی خورشید




دیشب تا بعد از سحر هم خوابم نبرد و گرفتار رمز گشایی بودم
عرض می‌کنم
ما که بیچاره شدیم با این اخبار قیامت و جنگ هستی و همان‌گونه که در کتاب آمده، قیامت بارها براقوام گوناگون تجربه شده
مثل قوم عاد، ثمود، سودوم گمارا و ............. به‌قول متجددین آتلانتیس
اما موضوع اینام نیست
الان بحث داغ گپ هسته‌ای است و کیک زرد، که خودش یعنی آخر خطر
موضوع مرگ نیست. من هم الان هم برای مرگ حاضرم
یعنی در این به‌جا مانده از باورهای ریزو درشتی و نسبت‌های رنگین کمانی که رنگی از آن نبینی
ما موندیم و چار دیواری، حال چه تهران یا هر جا
پس هر لحظه تشریف‌ش را آورد برای من یکی قدم‌ش سر چشم
اما همه‌ی ثروت دنیا را بدن هم حاضر نیستم از پس چنین حکایاتی زهر آلود من باشم و جهان ویرانه شده باشه
حتا حاضر نیستم محله‌ام ویران بشه
یا تفکر مرگ گروهی کابوسی بیش نیست، در نتیجه امیدوارم قراره هر اتفاقی بیفته من نباشم تا مثل این چند روزه‌ی گذشته، تحمل حمل این‌همه انرژی مرگ و نابودی هم‌نوعانم را ندارم و انرژی‌های منم آلوده شده و احوالم خوش نیست
یعنی می‌شه ما باشیم و از چنین بلایایی زیر و زبر نشیم؟
یادش بخیر زمان جنگ بعد از وضعیت سفید یه نفس راحت مي‌کشیدیم که،
شکر بخیر گذشت
البته این خیریت برای ما بود که سفید را می‌شنیدیم
نه بدبخت‌های زیرآوار مانده
اوه........... ولش کن خاطرات جنگ حالم را خراب می‌کنه برگردیم به سوژه‌ی دیشب
در سوره‌ها وقتی علائم قیامت خوانده می‌شه از ذرات خاک که به هوا بلند می‌شه، تا راه افتادن کوه و خاموشی خورشید .......... همه به نوعی به بمب هسته‌ای تعبیر می‌شه
اما ...................
بیا پست پایین این‌طوری طولانی می‌شه




قیامت سازی





سوال
آیا این ژاپنی‌ها بنده‌های خدا نبودند؟
نباید درباره‌ی اولین بمب هسته‌ای هم اشاراتی می‌آمد؟
خب اصلا گیریم که منظور سوره‌ی تکویر بمب اتمی هیروشیما بوده؟
شاید هم اصلا این ژاپنی ها در صنف بندگان خدا نبودند؟
دیگه تا وقتی از گدا گدوره‌های دربار فرعون و مرگ‌های قبل از ما هم گفته، جایی برای هیروشیما خالی نبود؟
اگر بنا بود به بمب هسته‌ای اشاره‌ای بشه، نمی‌شد مثل غیبت صغری کبری امام زمان و عیسی این هم گفته می‌شه؟
مثلا قیامت صغری و قیامت کبری؟
چرا اشاره‌ای نشده؟
نکند داریم دستی دستی قیامت سازی می‌کنیم؟
نکنه واقعا خداوند جهان را برای مسلمانان و اولاد محمد بنا ساخت؟
از این اما و شاید و اگر ها بسیار است
بهتر نیست به‌جای این‌که جهان را دجال وار به سمت مرگ و نابودی هول بدیم، بیایم تخم انسانیت و مهر بکاریم؟
چه اصراری برای دجال شدن هست؟
از قرار همه در تکاپوی پیشی گرفتن از دجال و ما بیچاره‌ها گرفتار اوهام و خرافه


زمان جنگ جهانی دو بمب اتمی به فاصله ۳ روز بر روی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی انداخته شد که حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیل می‌دادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تا پایان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.


۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

لطفا نگاهم کن



از الست یادم موندی، یا برنامه‌ریزی بی‌بی‌جهان باشی. چیزی من را به شما وصل کرده که اسمش حالی‌ست خوب
همین‌که این‌موقع‌ها دلم برات قیلی ویلی می‌ره، خوبه. می‌فهمم هنوز سرچشمه‌ی وجودم می‌جوشه و یک‌جایی هست
جایی که ازش نیرو می‌گیرم، باهاش حرف می‌زنم و آرامم می‌کنه
در عرش ساکن نیست
ولی یه‌جایی همین نزدیکا، هست
هست با جرمی وسیع از انگیزش‌هستی
و اگر این انرژی مخملی از تو بهم نمی‌رسید، با این همه سناریوهای ابلیس، چیزی ازم نمی‌موند
خدایا لحظه‌ای تنهام نذار
لحظه‌ای بی‌من مباش
نگاهم کن
خدایا سیل ،
خشم،
رانش،
هر چه هست را ببخش و برای زمین اراده به آرامشی کن و بهش بگو باش
اراده‌ای که در آن سیل‌زده‌ای در انتظار کمک
جا نمانده باشد

خدایا ببخش همه جهلم، کوری و ناشنوایی‌ مرا
خدایا لطفا نگاهم کن



قائم به ذاتی



روزی نمی‌دونم چندصدتا ورودی از گوگل به جستجوی، قیامت، روح، عالم برزخ یا آخرالزمانی وارد کافه تلخ می‌شه
وقتی فکر می‌کنم فقط به یک جواب می‌رسم، ترس از پایان
پایان جهان یا پایان همه‌ی فرداها و آرزوها
در حالی‌که ما همین حالا و اکنون هم زندگی نمی‌کنیم
شاید این جهان را هرگز پایانی نباشه
اما بی‌شک حدیث انسان بر زمین همیشه به پایان می‌رسد
مرگ
مرگی که هر لحظه در کمین است و باور نداریم
نه‌که بشینیم صبح تا شب به مردن فکر کنیم و دچارر افسردگی بشیم
کاش به‌جای این همه زیستن در ترس‌ها، در آینده یا گذشته که همه حلقه‌های زنجیری‌ست که رفته یا نیامده؛
اما دست و پای ما را بسته
دمی در اکنون بنشینیم و شاهد باشیم. شاهد لحظه‌ی حال یا به قول از ما بهترون:
به قائم به ذاتی برسیم
ایستا و هوشیار و شاهد در لحظه‌ی حال که تنها حقیقت موجود است
لحظه‌ی اکنون که در آن خدا هم حضور دارد
خداوند نه در گذشته است و نه در آینده حضور دارد
خدا را باید در لحظه‌ی اکنون ملاقات کرد
در اینک، سکوت درون و هوشیاری روح الهی


۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

مزه مزه





با خودت فکر کن، از خودت بپرس که
چی‌می‌شه؟
چی‌می‌شه ، بارون می‌آد؟
چی‌می‌شه ، خنده روی لبت می‌آد؟
چی‌می‌شه ، فکر می‌کنیم،
این
یعنی:
زندگی، خوبه؟
خوب، خوبه؟
و زیبا چه زیباست
و ببینی، زیبایی رو زیر عطر چمن نم خورده‌ی تابستان
در نفس کشیدن خاک مرطوب
چی‌می‌شه ترانه‌ای سرود و
رسمی خلق و
ذوقی این همه ناب
اسمش عشق می‌شه؟
عشق، با طعم زولبیابامیه در لحظه‌ی اکنون
فقط باید مراقب شیرینی زیاده‌اش بود، یهو دلت رو نزنه
آخه عشق رسمش اینه، چنان بهش بچسب تا بیزارش کنی
باید
مزه مزه‌اش کرد
که
یهو تموم نشه
.
.
.
.
هیچی نمی‌شه، اینا همه رو هم و در هم، فله‌ای حساب کنی
اسمش سادگی و باور خوب دنیاست
یه شبی من همه باورهام رو
یه جایی، زیر سایه‌ی تخت سنگی بیرون زده از سینه‌ی دماوند
گم کردم
وگرنه، باز هم
همه‌ی این‌ها شدنی می‌بود و اکنون
من هم عاشق بودم
.
.
راستی این ماده گربه‌ی پریشبی، با آخرین توان به‌جا مانده، هنوز داره می‌گه:
می‌...........................یو..یو..یو................یو
و درد زایمان، هم‌چنان ادامه داره این همه‌ی حدیث مشترک زن بودن
درد زادن


به‌قدری هست که دیده نمی‌شه.




می‌گفت، خدا به‌قدری هست که دیده نمی‌شه.
باید از سر راه خودت بری کنار
آره اینم حرفی‌ست.
مثل وقتی که خالق هستی می‌گه، من بهشت را چنان نزدیک آفریدم، که کافی‌ست دست دراز کنید
از طرفی هم بارها هرچه اراده به موجودیت کرده، می‌خواد پس بگیره
البته همیشه می‌گه، که ما می‌ریم و خودش وارث زمینه
که اگر اندکی دل‌خوش باشیم و خوش‌خیال شاید با یک تبصره ماده بشه از باب نسبت با روح الهی این کنارا یه گوشه نشست
ولی اونم برو بیای روز داوری و اینا داره
منم که حالم از هر چی لایحه و تامین دلیل؛ عاصی
این‌جا رو دست به عصا می‌رم
که اونور خط به هیچ آئین و مکتبی باج بدهکاری پس ندم
نون خودم و بخورم و ماست گوسفندی که داره تو صحرا می‌چره
ولی از شوخی به در رفته بد فرم در گیر ذهن سایه‌ها شدم و جز تردید و هراس چیزی نمی‌بینیم
من برم کنار،
واژه‌ها هم دگر گونه می‌شه؟
هستی‌ست و درد و مرگ و این همه یعنی خدا در تمام این حدوث دور و نزدیک حضور داره
در بی‌خانمان شدن شانزده میلیون پاکستانی.
آوارگی چند هزار چینی،
و زلزلزه‌ی خانمان برانداز سال 1960 شیلی به‌قدرت 9.5 ریشتر
یا آتش‌سوزی روسیه که داره به محدوده‌ی چرنویل نزدیک می‌شه
انرژی مام که بدتر از فشار خونی که مدام به‌قدری پایین افتاده که توان تفکر و نوشتنی موجود نیست
متجدیدین این مواقع می‌گن، ذهنم هنگ کرده
زبون خودی شیرین تهرانی می‌گفت، تلنگ ذهنم در رفته

دیدن، مرگ آدم‌هایی که پر از باور این دنیا بودند و انتظار فرداها را می‌کشیدند، می‌شه روی حال اهالی زمین تاثیری نذاشته باشه؟

راستی ......... شما چطوری؟ خوبی؟ آخر هفته خوش گذشت؟
الهی شکر







۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

بخاری شیشه‌ای




صبح‌ها پس از یک درگیری سخت در سراشیبی تخت
از جا کنده می‌شم.
 بعد هم می‌گم، بس‌که این زندگی نکبتیه بهتر که به خواب بریم روز تا شب
الان در حال گرم کرد یک لیوان شیر اندر این دستگاه جاسوس نامانوس و بی‌ربط مکروفر به راز بزرگی پی بردم
من از بچگی هم به زور از جهان خواب می‌کندم
اون‌موقع هم بی‌بی‌جهان بود هم کرسی بود و زاناکسی هم نمی‌شناختم
اما از جایی که مدرسه در فصل سرما آغاز می‌شد، تنها رمز موفقیت بی‌بی برای بیدار نگه داشتنم کاسه‌ی شیری بود که با بیدار کردنم سر بخاری شیشه‌ای کنار اتاق می‌گذاشت
به من می‌سپرد، مواظب باش شیر سر نره
یه در میون خوابم می‌برد و با صدای جلز و ولز شیری که سر می‌رفت از جا می‌کندم
خوب که فکر می‌کنم، یکی از زیباترین تصاویر جهان من
اتاقی‌ست که کرسی میانه دارش باشد و بخاری شیشه‌ای کنارش
حالا دیگه هر چی‌می‌خوای بخوری ایکی ثانیه، مکرو فر
خب نمی‌شه
دنباله‌ی سریال از دست می‌ره
شدیم یه مشت برده اسیر تصویر رنگارنگ تی‌وی و اخبار جهانش



گربه نرها به لات بازی و ماده‌ها هم به طنازی




مدتی بود صدایی از گربه‌های محل در نمی‌اومد با خودم فکر کردم ، نه که راسته این بدبختا رو همبرگر می‌کنند؟
آخرین خبر چند ماه پیش بود که دنبال جفت بودن و محل رو حسابی شلوغ کرده بودن
گربه نرها به لات بازی و ماده‌ها هم به طنازی
الان صدای یکی از این ماده‌ها در اومد که رنگش پیامش زنگی داشت بدین مفهوم که
خانم وارد درد زایمان شده و ما بازم باید از این باب یه دو سه روزی ناله و فریادهای بی‌وقته‌ی تا صبح‌ش را تحمل کنیم
اگه فکر موش‌های قد الاغ خیابان شریعتی نبود
شاید دعا می‌کردم همه‌شون سر زا برن
وای خاک به‌سرم
دیدی چه قدر شبیه لوکرسیا بودم نه؟
پس پا بده مام اهلشیم؟


آخه چرا من؟




نگفتم
دیدی؟
این موجود خبیث و خائن چطور برای من‌ش اشکش درمی‌آد و پر تعجب می‌پرسه، چرا من؟
وقتی ایزابل، بانوی شب می‌تونه با پر رویی بگه:
چرا من؟
یعنی من و تو روزی بیست‌هزار بار
نباید تعجب کنیم، با این همه بازم من؟
واقعا که
صحنه‌ی خیس و بارانی که دیگه رسما حالم رو از هر چه گریه بود بهم زد
طبق قانون شرطی پائولوف برنامه‌ریزی شدم که دیگه نگم، چرا من؟
به‌جان سرکار خانم والده، از باب عدم رفع سوء تفاهم و تردید‌های درونی برای خودم هم که شده
لعنت به‌من دیگه بپرسم ، چرا من
بی‌شک یاد این لحظات می‌افتم و می‌ترسم نه که منم اونم؟



۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

یکی از اون خوشبختا



بیا یه‌خورده بالا یا بیرون بریم
از خودمون ، از زمین،‌ بالا و بالاتر
بعد می‌بینی نقاط بسیاری مثل ستاره سوسو می‌زنه
اگه بخوای پیگیرش بشی
تیره و تاره
اگه یه خورده گوشت رو نزدیک ببری، می‌شنوی هر یک دارن می‌گن،
چرامن؟
من‌که ان‌قده خوبم؟
آخه چرا همیشه من؟
بعد می‌بینی
این من واژه‌ای است که کاملا نابه‌جا ادا می‌شه
مصیبت وقتی گروهی باشه شاید یکی به‌فکر راه فرار بیفته
مثل این‌که باور کنی خوشبختی فقط یک رویاست و تنها راه نجات
یافتن مسیری به جهانی تاز است
شاید جهانی که عده‌ای روز لحظه‌ای به آن فکر کرده بودند
اما اگه فکر کنی فقط تویی و برای خودت دل بسوزونی
همه‌ی عمر منتظر می‌مونی یکی از اون خوشبختا بیاد و نجاتت بده

بعضی اولاد لیلیت



ما که دو هفته‌است آنتن به‌دست دنبال این همیشه آشنا
همیشه با شما چرخیدیم
بزار حس، تاسف برای تماشای فیلم‌های فارسی عصر کهن و دیزی
را با هوشیاری در اکنون جبران کرده باشیم
یه‌وقتی ایی کانال فارسی‌1 مایه‌ی آرامش بودو تمدد اعصاب
بس‌که همه وقایع بر طیفی نرم و آریانگ وار پیش می‌رفت
از صدقه سر فیلم‌های مکزیکی من یکی که ضعف اعصاب گرفتم
یعنی می‌شه این همه پستی و جرم و جنایت و خیانت و رذالت و ...... اینا با هم در یک گوله جا ، جمع شده باشه؟
ولی با رجعت به فیلم‌های زورو و وسترن‌های بچگی می‌شه فهمید، نباید زیاد از این آپاچی کش ‌ها انتظاری داشت
.
.
شخصیت پست و کثیف و رذل این هفته،
خاله روبکا که بدجنسی از چشماش سرریز شده

شخصیت شیطانی، حیوانی، نفسانی، ...... هفته،
لوکرسیا که فقط مونده چنتل رو برای عشقش بکشه. دروغ چرا اصولا به این عجوزه‌ی جادوگر مشکوکم. چه بسی ته فیلم کاشف به عمل بیاد، کورینا رو هم خودش کشته
شخصیت آستر سرخود و خود سر هفته،
خانم آوانجلینا. که هر لحظه هر فکری به سرش می‌رسه
بی حساب کتاب انجام‌ می‌ده
شخصیت مجنون هفته
سناریست سریال در جستجوی پدر
آلزایمر داره. اطلاعات در صحنه‌ها جابه‌جا می‌شه
یارو بیست بار به یک راز پی می‌بره و هم‌چنان راز می‌مونه و هر بار با تعجب برملا می‌شه
و اما بریم سر شخصیت برگزیده با نشان تمشک برنزی هفته
مارگاریتا
تا دلت بخواد، شل و دستپاچه، احمق و بی‌شعور، بی‌شخصیت. بی‌غرور
خب اگه غیر از این بود که در 15 سالگی مادر نمی‌شد
بیش از همه سمبل حماقت
در آخر تمساح نقره‌ای به
بانو ایزابل که رذالت‌ش فک‌من یکی رو دو هفته‌است چسبونده به سرامیک های اتاق
واقعا بعضی اولاد لیلیت هستند؛ اینه
برای نفس و خودخواهی و طمع و هوس و شهوت و .......... مکرر، جنایت می‌کنه
من که کلاهم بیفته مکزیک نمی‌رم برش دارم که از قرار بدجور محله‌ی بد ابلیس است

نتیجه این‌که
گور بابای مامارین
باز چشم‌مون به ایی سریال‌های کره‌ای که جنایتکار نیستند خوش
مثلا، رویاهای شیشه‌ای
چندتا رموز خانه‌داری و همسر داری به سبگ عصر جومونگ هم
یاد تازه عروس‌ها می‌ده





۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

قیامه القیامه





ای خدا جون
از دست این بی‌پدرای اینگیلسی که تو امریکان
این رو همیشه دایی جان محمد می‌گفت. البته نه با این ریتم و آهنگ. او می‌گفت، غصه زندگی رو نخور دایی، بگو گور پدر هر چی اینگیلیسی تو آمریکاس
حالا مام همون که دایی‌جان می‌فرمود
والله این داستان بستر سازی برای پذیرش قیامت و موعود از باب جنگ هسته‌ای
ما رو آسیمه سر کرده
باور کن
همین الان سگ بدبخت همسایه که سال به دوازده‌ماه یادم می‌ره این‌جاست، دهان مبارکشش را به رسم نژادی گشود وق و وقی ممتد و چند دقیقه‌ای ما را مهمان نمود
باور کن قلبم داشت از دهن و گوشام می‌زد بیرون
به‌خدا راست می‌گم.
زنگ زدم سرکار خانم والده گفتم، این سگه صداش در نمی‌اومد
ببین از کی داره پارس می‌کنه؟
البته پرنده‌ای روی هوا برنخاست. اسبی هم دم دست نبود که شیهه‌ای بکشه
ولی شاید پارس سگه، نشونه‌ی زلزله بود
هوشیار باش
بعد به خودم خندیدم و گفتم
خاک به‌سرت با این همه دل و قوه و قلوه و .... اینای نداشته‌ات
راست راستی پاک باورمون کردن انواع و اقسام لوح ششم شکسته و
اختیار از دست طبیعت جسته
و ماه رفته
.
.
.

ادبیاتی فاخر




خودم از رنگ کلماتم حال کردم
چنی من خانوم و فاخرم
ادبیاتم هم فاخره در شان یک وب‌گرد فاخر
آقا، آدم باید چه قبل از قیامت و
چه بعد از قیامت
در همه حال ادبیاتی فاخر داشته باشه
زبان هم شد پروژه دراز مدت صنعتی، که به دلیل وقوع هر لحظه‌ی قیامت، تعطیل بشه؟
تازه نوبت اون دنیاست و حساب کتاب
که باید از پس پرسش و پاسخ بربیایم
فکر کن من به ، ارشدالمومنین بگم
من فکر کردم که چیز می‌شه
نگو اون چیزه، اصلا چیزی نبوده که چیزی باشه که کسی چیزیش بشه
یه‌چی تو مایه‌های چی‌چی‌حافظا
یا مثلا
انقدر گناه پام حساب کنید تا گناه‌دونتون در بیاد
فل‌فور وسط جهندمی، البته به‌قول گلی
آدم اون دنیام وقتی برابر خدا و اهالی عرش می‌ایسته
باید ادبیاتی فاخر داشته باشه
تمرینش از این دنیا آغاز می‌شه
برید زبوناتون رو فاخر کنید که قیامت در پیشه
روزه که می‌گیرید باید یوخورده‌ هم زبونا رو نرمش داد
حتا برای گاه سکوت
سکوتی مقدس نه از سر عجز



۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

بهشت ثانی



بچگی یعنی همین
بچه که بودیم به‌قدری محبت و حمایت می‌گرفتیم که تو گویی دنیا همان بهشت ثانی‌ست
رفتیم تو خواب خوش ایی بهشت شداد
در نتیجه با اولین تجربه‌ی بیرونی که بیشتر در سنین بلوغ و در حاشیه‌ي جنس مذکر مواجه می‌شیم
اولین شکست بیرون از حریم خونه رو تجربه می‌کنیم و نتیجه مساوی‌ست با خوردن توی ذوق آدم
اما از آن جایی که ما تا پیش از این از همه مهر می‌گرفتیم و جهان امن بوده
تجربه‌ی اول خط می‌خوره و می‌ریم به فکر این‌که، عجب موجود بدی بود. گور بابای درک دنیا که ختم نشده می‌ریم دنبال بعدی
خلاصه که اگر پشت کار داشته باشی تا سن بیست آمار این‌گونه وابستگی‌ها اومده دستت
اما
باز از جایی که هر یک از ما تافته‌ی جدا بافته‌ی طبیعت‌یم
باز به پیش می‌ریم
خلاصه که در مرز سی فهمیدی که این دنیا عجب جای غریبی‌ست!!!
اما
باز ناامید نمی‌شیم و به پیش می‌ریم
محدوده ‌مرز چهل رسیدی
به این باور که ، وای خدا به‌دور عجب موجودات غریبی؟
یعنی در این دنیا چطور می‌شه زیست؟
همه‌کار می‌کنیم جز رسیدن به باور خویشی و زشتی جهان
کاش از بچگی بی‌بی‌جهان به‌جای قصه‌های خوش امنیت و درخت هفت گردو و دختر شاه پریون که همگی بند، معجزه بود، برام از زشتی‌های این جهان می‌گفت
از این که به کسی اعتماد نکنم، دل نبندنم و باور کنم
باوری که سخت تلخ است اما حقیقت دارد
باور نقطه‌ای که به تنهایی در آن ایستادم
ماتنها به این جهان می‌آییم
تنها زندگی می‌کنیم
و تنها هم از دنیا می‌ریم
جرات کنیم باور داشته باشیم
همگی تنهاییم
پس قدر هر آن‌چه که داریم بدانیم


ابلیسک در چلک






شما هر چی می‌خونی بنداز گردن این سریال‌های مکزیکی فارسی1 از من جدی نگیر
اما خب مدل آدم‌ها شکل خودشون، و من مدل خودم دری دیوونه
اخیرا مطلبی در کافه تلخ گذاشتم به‌نام ابلیسک در باره جایگاه هرم و مثلث در مراسم آئینی شیطان پرستان، شما از اهرام ثلاثه بگیر تا سنگ شیطان در مکه و تا بیا.... ساختمان بنیاد مالی اقتصادی قوامین که حتا در گوگل‌ارث با رنگ قرمز مشخص شده
خلاصه به خودمون جمبیدیم یک کشف مهم انجامید و حالام موندم مثل جناب خر وسط گل
بذار از این‌جاش بگم
وقتی خونه‌ی چلک ساخته می‌شد تا مدت‌ها تا دیروقت در اون جنگل تاریک که اون زمان تا چشم کارمی‌کرد ویلایی نبود و کار می‌کردم
لوس بازی و تیتیش و این حرف‌ها. همه رو ول کن بریم سراغ مثلث و هرم
که وقتی در نقطه‌ای واقع می‌شه، انرژی‌های شیطانی را جذب می‌کنه
بذار از اول‌ش بگم
مدت‌ها در رویا در خونه‌ای بودم که اتفاقات عجیبی درش می‌افتاد و برام ناشناس بود
وقتی زمین چلک را گرفتم فونداسیون و ستون‌ها کار شده بود و من باقی بنا رو با طرح خودم کامل کردم
یه روز هم به خودم اومدم دیدم در اون سالن گرد نشستم که دور تا دورش پنجره است
همان خونه‌ی در خواب
اما برگردیم وسط کار
می‌خواستم طرح شومینه طبقه‌بلا رو در بیارم
یه شب همین‌طور که دنبال طرح تو خونه‌ی علمده ول می‌زدم، چشمم به افتاد به تی‌وی که داشت تصویری از اهرام نشون می داد
منم مثل جن زده‌ها اتود را زدم و شومینه از سال 76 ساکن طبقه دوم شد
حالا
نمی‌تونم این احساس یا ترس جدید را قورت بدم که ناخودآگاه همه‌ی خونه‌ی براساس ابلیسک ساخته شده
تا حتا حفاظ‌های کرکره‌ای یا پارچه‌های رو مبلی
نمی‌دونم اون‌موقع تحت تاثیر چه نیرویی این‌کار را کردم؟
اما از همون وقت ورق زندگی من هم به شر برگشت
شری که در باطن نمی‌دونم واقعا خیر بود یا شر؟
با این حساب باید سقف بالکنی خراب بشه، شومینه طبقه بالا خراب بشه
تمام زوایای هرمی خونه و سقف‌های شیروانی که فکر می‌کردم با چه جون کندنی همه به هرم نشست باید خراب بشه
باید منم از این به بعد از چلک بترسم ؟
خدایای چه گیری کردیم ما با شما و این ابلیس ذلیل مرده


۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

بخشش‌های ناممکن



همیشه به کسانی فکر می‌کنیم که به دلایلی نمی‌تونیم
ببخشیم
و این عدم توانایی در بخشش از جایی ریشه گرفته که ما درش باوری، خاطری، تعلقی چیزی روزی، داشتیم
ولی از شانس بد، سه شده
شاید
چون زیادی خیال‌مون راحت بوده که قراره همیشه همه‌چیز همین‌طوری بمونه، نمونده و ما شوک شدیم
این مدت خیلی دچار این ترک‌های خورده ریزه‌ی روحمم
بخشش‌های ناممکن
امروز از صبح با زنگ بی‌موقع کله‌ی سحری از خواب پریدم
سر درد داشتم ...
انواع تی‌ام و مراقبه و آرام‌بخش حتا استامینوفن هم فایده نداره
یه چیزی روی فرق سرم گیر کرده و انگار
باید مثل روح فرعون از کاسه‌ی سرم بزنه بیرون و یه سینوهه لازم دارم
بالاخره
فهمیدم؛ بیش از لیست نابخشوده‌های من
این منم که نیازمندم همه را ببخشم تا از سرم بیرون بزنن
و به گمانم که اولینش خود منم
این منم که بیش از هر کسی دیگر به بخشیده شدن نیاز داره


آهنگ عاشقانه





دعا کنیم آخرین ذره‌ی باور، عشق از دل‌ها نره
یعنی نه‌گمانم دنیا از این زشت تر هم ممکن باشه
هر چه نگاهم به دورتر می‌ره، ساده بودم، خوش خیال و رویایی جنس جور
، تا دلت بخواد
انقدر از اون‌زمان به این زمان
ترسیدم، لرزیدم، بی‌وفایی دیدم
از هیچ مهری جوابی نشنیدم
که حالا شب وقت خواب قبل از درآوردن دمپایی، قرص زاناکس رو بالا می‌اندازم
که سرم رفت رو بالش از دار دنیا برم
وگرنه ذهن سرویسم می‌کنه
که چه قدر حیوونی‌ام
اگه هنوز باور داشتم، عشق حقیقت است
شاید وقت خواب
ان‌قدر بهش فکر می‌کردم تا خوابم می‌برد
صبح هم وقت بیداری یاد اون بود که بیدارم می‌کرد
تا دلت بخواد وقت عاشقی، خالق بودم
نوک پنجه می‌رفتم و رو ابرها لم می‌دادم

شاید بعد از مسواک و دیدار در آبگینه یادم می‌افتاد
زندگی چیز نافرمی‌ست
الان
هر شب دلم می‌خواد خواب به‌خواب برم
و ذهن خالی از مهرم رو نبینم
فکر کن دریغ از لذت یک ترانه‌ی عاشقانه
خب دلیلی نداره با اشعار عاشقانه حال کنم؛ وقتی عشقی در دل نیست

مدام در خواب بودم
خواب خوش عشق
از هر نوع‌ش

خدا محبت است



سل کن ایی
اگه مشکلات ما به همین سادگی حل می‌شه
که بیچاره مردها و فیس‌های ابولبشری


از بچگی عادت می‌کنیم، حمایت بشیم
دوست داشته بشیم
امن باشیم
تنها نمونیم .......... تا قیامت
یعنی به عبارت کوتاه هی برنامه ریزی شدیم تا بر اساس جداول پیشینه و فرهنگی شکل بگیریم
اما این عادت می‌کنیم ها همه خوبه تا از چار چوبه‌ی امن خانواده خارج نشده باشه
ما در امنیت عاطفه‌ی عشقی شکست می‌خوریم
در روابط بعد از شکست هم شکست می‌خوریم
در اطرافیان وخانواده هم شکست می‌خوریم چون
با خواب امنیت این عادات رفته بودیم به این نقطه که می‌رسیم نه دنیا رو داری نه آخرت
این دنیا لنگ می‌زنی به اون دنیا هم هم‌چی باوره قرص و محکمی موجود نیست
در نتیجه اندک اندک با از دست دادن این نقاط مهرورزی
جمع می‌شی، خشک و تهی از مهر و
آرزو، امید یا آینده
تنها قدرت حاکم بر سونوشت بشر
محبت است
کسی که عشق را نمی‌شناسد
خدا را نمی‌شناسد
زیرا خدا محبت است
عصر جمعه به همگی خوش



۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

اولاد نوح




فکر کن
هنوز آسمون پاکستان داره می‌باره و سیل، تا پنجاب هم رسیده
دروغ چرا
با این اخبار جدید اندکی گیج شدم که اول داستان،
طوفان نوح بود ؟ یا قیامت؟
با این بارش موسمی زیادی کش‌دار نصف پاکستان را برباد داد
اگه بنا باشه همین‌طوری بباره و کار به طوفان نوح و اینا بکشه تکلیف چی می‌شه؟
کسی، جایی از دنیا، خبری از حضرت نوح یا اولادش نشنیده؟
مگه چیه؟
بعد از نوادگان، مسیح
جای اولاد نوح، خالی‌

Jane Birkin - Arabesque




یک آلبوم خوب برای عصر جمعه
یا شب جمعه
بیچاره پنجشنبه که نسبتش اندکی دور و کمی ناجور بود
بهتر دیدیم زمان را جمعه میان داری کنه
خلاصه که در این شب‌های تمرین رجعت به سکوت درون
این آلبوم گاهی بدجور به‌موقع بوده
همگی حالش رو ببریم، حیفه تنها خوری

Alternatif 2

1. Elisa
2. Et Quand Bien Meme
3. L'amour De Moi
4. Couleur Cafe
5. Anno 'Close To The River'
6. Depression Au Dessus Du Jardin
7. Valse De Melody
8. Haine Pour Aime
9. Amours Des Feintes
10. She Left Home (Instrumental)
11. Les Dessous Chics
12. Les Cles Du Paradis
13. Fuir Le Bonheur
14. Comment Te Dire Adieu
15. Baby Alone In Babylone
16. La Javanaisie

تو یه کتاب خطی خوندم ......




عشق یعنی همین‌که بتونی ببخشی
بتونی دلتنگ بشی و بتونی به‌خاطر یکی
صبح پاشی
ببین تو بساطت عشق داری؟
تو نشنیدی ولی من خودم تو یه کتاب خطی خوندم
که
وقتی امام زمان بیاد
یکی از چیزهایی که حساب کتاب داره، اینه که
چی تو سینه داری
چی دادی؟
چی گرفتی؟
البته توی اون کتاب‌خطی ننوشته بود، اون‌ها که فقط همیشه
هی یک‌طرفه دادن و هیچ‌کجاهیچ، هیچی
اصلن اصلن
جوابی نگرفتن؛ تکلیف چیست؟
چند امتیازی می‌شن؟
یا منفی داره؟
آخه شنیدم حماقت و جهل هم به حد اعتیاد که نه خیلی هم بیشتر
چوب خط داره
وقت رفتن شده ما هنوز الفبای چوب خط شما رو یاد نگرفتیم
فکر کردی خیلی هنر کردی که ما رو نفهم و جاهل آفریدی؟
واسه خودتون می‌گم.
من‌که همون پاپتی بدبختم که از گل آفریدی
واسه شما افت کلاس و کسر شان داره
ما گفتیم
قیامت شد نگید، مگه لال بودی؟




۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه




سل کن ایی روزگار
به‌قول قدیمیا، قربون برم خدا رو
یک بودم و دو هوا را
تازه اینم که چیزی نیست. امروز چندم مرداده؟
خب هوا به این خنکی مثل آخر شهریور و من متحیر که این چه بساطه؟
تازه اینام چیزی نیست، پاکستان سیل می‌آد
روسیه از خشکسالی و گرما دو میلیون متر نمی‌دونم چی‌چی، جنگلاش آتیش گرفته و گند خورده به بازار گندم دنیا
خب سی چی ایی‌طور می‌شه؟
از در و دیوار داره می‌ریزه
یعنی بازم قرار نیست خبری بشه
یا قراره؟
وای زودتر هر چی می‌خواد بشه بشه که من از فکرش خل شدم
فقط امیدوارم من از بازمانده‌ها نباشم
که دنیا همین‌طوری به قاعده زشت و ناخوش‌آیند شده


۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

اجی‌مجی لاترجی



ده ، سینزده ساله بودم که شبی در باغ پدری، تفرش. از سر بی‌حوصلگی پیچ رادیوی چوبی بزرگ آلبالویی رنگ پدر را که روی میز کنار کاناپه‌ی مخمل سبز نشسته بود را پیچوندم
وزه‌ای کرد و روشن شد، بلافاصله با‌نی‌ام درش خوند ma ma ma ma mabeker خلاصه که چشمت روز بد نبیته
اصلا خدا رو چه دیدی؟
شاید همون شب من از طریق اون پیچ موج روان خودم را هم گردانده باشم
چون یک متر جست‌یدم به عقب و با وحشت بر و بر نگاه رادیوی کهنه می‌کردم که آخه چطور ممکنه این به این کهنگی آهنگ روز بخونه؟!
حل‌الخالق از همون‌جا توهم من و باور ابعاد زمانی و جهان‌های موازی هم آغاز شد و رفتیم تو نخ تونل زمان و رادیو
به‌قول گلی: رادیون
الانی صدای امریکا می‌گفت چی‌چی‌چی‌ چی حافظا
می‌شه توسط این چی چی نشنیدم به ساختار ماده‌ی سازنده‌ی هستی پی برد
دوباره یک متر جست‌یدم عقب
اه یعنی چی؟ مگه همه چی به یک کن‌فیکون نبود
یادم افتاد به مراحل خلقت انسان از گل و آب بی‌قدر و زمان
هرچیز با پروسه‌ی علمی خودش پدید اومده که شده اون چیز
قرار نیست چون خدایی این وسطا اراده میکنه و به تجسمش می‌گه باش، و ما شدیم. یعنی این پروسه در مسیر زمینی هم باید اجی‌مجی لاترجی پیش بیاد یا پیش بره؟
ها؟
همین دیگه تا سیب نرسه از شاخه جدا نمی‌شه، تا دل نلرزه عشق معنی نمی‌ده


۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

از سرچشمه تا سرچشمه



ماهی آزاد وقتی از زادگاهش می‌کنه و در جریان آب می‌ره، نمی‌دونه چه پیش رو داره
بس‌که خام و بچه‌است.
او هنگام حرکت از تورهای ماهیگیری، از خرس‌ها از هزاران هزار
چیزی نشنیده،
رودخانه رو پی می‌گیره و به عشق زندگی با جریان می‌ره
این‌که از هر هزار ماهی فقط ده تای اون‌ها از سفر سخت زندگی به سر منزل برمی‌گردند هم بخشی از اقتدار و راهی‌ست که در زندگی طی می‌شه
برخی در همان کوچکی شکار می‌شند و برخی هم در اقیانوس
هر جا که باشند
ماهی آزادند
خرس کنار مسیر رودخونه می‌رفت، ماهی بر سطح آب جستی زد. خرس پرید و ماهی رو یک لقمه چپ کرد
و ماهی هنوز تکون می‌خورد
حالا تو فکر می‌کنی کی مستوجب مجازات باشه؟
خرس یا ماهی که بی‌موقع جست زده بود یا رودخانه را که ماهی باور کرده و با جریانش رفته و زندگی کرده بود؟
عجب دنیای بی‌رحمی
طفلی خرس که عاشق ماهی‌ست
بیچاره ماهی که خوراک خرس است
هر جا که برند ، جبر اون‌ها می‌گه؛ باید مسیر رودخانه را در جهت عکس برگردند، آبشار را سربالا برند تا دوباره بعد از این همه سختی و مشقت
به زادگاه، جایی که از مادر جدا شدند
جایی که طی سفر نبود و می‌دونستند باید به اون برگردند
جایی که سرچشمه بود
از سرچشمه تا سرچشمه
از من تا من
از سفر من تا خدا
سرچشمه یعنی همین دیگه؟
باید زلال بهش برگشت، با خواستی قوی و پر اقتدار
باوری دور ازتصور
از سرچشمه تا سرچشمه


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...