اون قدیما، یعنی به تقویم بچگی، ما... رسم بود خانمها اساسی تا پوست و خون کدبانو باشند
در نتیجه زندگی کودکانهی ما دایم تابلوی نقاشیای بود که فصل به فصل رنگش عوض میشد
متنوعترینش در حیطهی بیرونی و حیاطهای بزرگ خونهها تصویر میشد
که زیباتریشن مراسم، رب گوجه بود. گوجه فرنگیهای له شده در دیگهای بزرگ کنار حیاط، چرت میزدند
گاهی چنگی زیرو رویشان میکرد و گاه از صافی میگذشت
مام مثل هاچ زنبور عسل اون دور و برها میپلکیدیم. در یکی از این تابلوهای چند بعدی منم و بچههای دایی جان حشمت و دیگهای جوشان روی چراغهای پریموس.
البته اگه اسمش رو درست برده باشم. دروغ چرا به نزدیکیای عهد قجر برمیگرده و حیاطهای پنج دری
کامی پسر دایی جان که رسما دو سال از من کوچکتر و شیر مادرم را خورده بود؛ روزی به رسم پهلوانی افهی رستم برداشت و با ملاقهی خیلیخیلی بزرگ به رب همی؛ زد
رب به هوا خاست
کامران، هول کرد
دیگ و چراغ با هم برگشت
اون موقع نفهمیدم یعنی بهش فکر نکردم.
.
بعده ها فهمیدم کامی کنار چراغ خاموش برامون ایفای نقش کرده بود. خلاصه خودش افسانهای شد حتا مهمتر از داستان ، سیاوش
برای زندگی و تاریخچهی کودکیهای من
داستانی که با یادش هنوز نیشم باز میشه
این یعنی زندگی
به همین سادگی
دنیا همین اندازه است
تا بچهایم،
دنیا زیادی بزرگه
وقتی بزرگ میشیم
زیادی تنگ میشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر