عشق خودش برای خودش میآد
یعنی به خودت میآی میبینی شدی
نه میشه، کنترلش کرد، نه ایجاد و نه برنامه ریزی
یهو به خودمون میآیم میبینیم یه چیزی کم داری.
دل تنگ یکی میشی، وقت رفتن دلت میخواست، بیشتر میموند
وقتی هم نیست، دایم در تو زندگی میکنه
تو او شدی و منی این وسط نیست
اوج بیماری جاییست که تو دیگه خودت هم نیستی،
معلوم نیست فکر او بیدارت میکنه ؟
یا اولین فکر بیداریت او بوده؟
وقتی همه او باشی، چطور میشه خودخواهانه، تملک کرد، حبس و بند و چشم و چال و اینا. .....
هیچی دست خودت نیست
چشم و چال به برنامهریزی روز مبادا میمونه. که خوردی به ته انبار خالی
به هیچی امید نداری، اعتماد به نفس هم زوری زیر صفر
در نتیجه این میتونه آخرین نفر باشه، چون تو ارزش دوست داشته شدن را نداری
حالا یکی اومده یهنموره خر شده و گفته بهبه.
دیگه باید ازش آویزون بشی
چون اگه بره دیگه هیچکی نیست
ترجیح می دم در جنگل چلک و تنهایی زندگی کنم تا کسی که عاشقش نیستم را تحمل کنم
در این یک مورد همیشه از بالا نگاه میکنم، بیشک او هم همان بالاهاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر