اوه ه ه اندکی اسباب نگرانی شدم
راستش دروغ چرا؟ در مسیر زندگیم با مرگی آشنا شدم که حقیقی تر از زندگی بود
یک تجربه ي کوتاه، خیلی کوتاه که بهقدری بزرگ بود که گاه دلم میخواد دست بندازم و حلق این سالوادور رو از تیوی بگیرم و خفهاش کنم
البته به مزاح
اما باور کن چنان این حقیقت درم خونه کرده و رشد میکنه که نه گمانم تا وقت مرگ آخر بتونم باری دیگر زندگی را درک کنم
زندگی با همهی زشتیهاش همان چیزیست که ما بهش چنگ انداختیم و از مرگ میترسیم ؛ چون پیام آور دوری و فراق و زشتیها شده
در حالیکه با مرگ در این بُعد به پایان میرسیم و ادامهای برایش سراغ نداریم که بخواهیم دربارهاش بگیم
جز غم فراق
اما ای زندگی که همهچیزم را از من گرفتی
من تو را دو دستی و چار چنگولی نمیگیرم که بدترین زشتیها را نشانم دادی
شبها قرص میخورم که نه رویایی ببینم و نه فکر کنم. فقط اندکی به آرامش مرگ برگردم
البته آرامشی خالی از شعف و شوق تجربهی زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر