از عهد بیبیجهان حضرت پدر سایهای داشت بهنام؛ نورعلیکیانی
ما بزرگ میشدیم نورعلی هم بزرگتر میشد. زن گرفت بچهدار شد
به خودمون اومدیم شده بود همهکارهی بابا و اهل حرم
یعنی هرچی هرکجای دنیا گره میخورد کافی بود بگی: نورعلی
همه چیز حل شده بود
پدر رفت و نورعلی همچنان بود
خب البته سنش خیلی کمتر از پدر بود
جز سرپایین و گردن کج مظلومیتش خاطرهای نیست
و دو چشم
دو چشم مهربان میشی که فقط کافی بود نگاهم کنه
دنیا دوباره امن میشد
چنان امن که این یکی دوسال اخیر که ما بودیم و تلخی اهل بیت و همخون
دستان گرمش، قدمگاه بوسههایم بود
و صدای مهربانش که آرامم میکرد
صبح وقتی چشم باز کردم مثل دیوانهها بودم.
دنبال یه پاچهی مفت میگشتم برای گرفتن
در حالی که هنوز منگ خواب بودم و کلافه، بیدلیل و اراده شماره خانهی نورعلی را گرفتم
کسی برنداشت.
مغازهی پسرش هم کسی جواب نداد
میدونستم چی شده ولی دلم نمیخواست بهروی خودم بیارم
عاقبت همراه بیمعنی پسرش را گرفتم که عروس خانم جواب داد
خبر تلخ تر از تحملم بود و نفهمیدم چهطور تا بیمارستان رفتم
همهی این اخبار در حیطههمینجا اتفاق میافتاد
خونه نورعلی همین بغل و بیمارستان شهربانی چند وجب بالاتر
در چندسال اخیر یک برادرم رفت و ماه پیش دایی گرام
اما حتا اشک پشت پلکم نایستاد
اما نمیدونم این چه ارتباطی است بین ما با پشت سر. با یاد پدر . با هرچه که به هویت ما شان میده
هر چه هست باید بگم
آقای، نورعلی کیانی
تو شریفترین انسانی بودی که به عمرم دیدم و شناختم
دوستت داشتم و همیشه خواهم داشت
خدایا سفری سهل برای او مهیا کن
چه خوبه وقتی میریم یادی خوب بهجا بمونه
نه کراحت و زشتی
نور علی ، عزیز، عزیزم؛ روحت شاد
تو شریفترین انسانی بودی که به عمرم دیدم و شناختم
دوستت داشتم و همیشه خواهم داشت
خدایا سفری سهل برای او مهیا کن
چه خوبه وقتی میریم یادی خوب بهجا بمونه
نه کراحت و زشتی
نور علی ، عزیز، عزیزم؛ روحت شاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر