امروز چه خجالتی کشیدم از خودم نگو و نپرس
چون خودم دارم میگم
بلکه تو هم یک روزی به نقطهی من رسیدی و یادت اومد
ظهر صدای زنگ تلفن نکبتی که معمولا خاموش دراومد. خانم والده با توپ پر شروع به چقلی همسایهی پایینی را کرد که یکساعت آب را بسته به بالکن و شیشههام گلی شده
منم که از صبح از دست نوههاش سرسام گرفته بودم گفتم:
مثل من که دارم دیوونه میشم
بسکه این بچهها خرس گنده روی سرم دویدند
خب نادر و بچههاش یعنی قبله و همهچیز خانموالده و هرکی بگه بالای چشم نادر ابروست انگار که به شجرهی باستانی ایشان توهین کرده
همین کافی بود تا با صدایی بیگانه حرف زشتی بزنه به یکی که من اصلا با هیچ کسی سرش شوخی ندارم و قطع کرد
چنان یخ کرده بودم که حتا دلم نمیخواست بهش بگم، به چه حقی بهخودت اجازه دادی این رو بگی؟
از چشم افتاد یهجایی که نباید
یک ساعتی میگذشت و صداش توی سرم بارها تکرار میشد
و بخشش من لحظه به لحظه تنگ میشد.
فقط یک لحظه بود که البته یادم نیست در حال انجام چه کاری بودم که ؛ اتفاق افتاد
خب این تصویری آینهوار از خودم بود
باور کن
متن طولانی چشم رو خسته و ذهن را میترسونه دوست داشتی بیا پست پایین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر