۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

مادر آناستازیا


خانوم، فعلی، آقای شوهر سابق، هربار منو می‌بینه دلش تاپ تاپ می‌زنه و نگرانه
خیلی سعی کردم بهش بفهمونم که هی لی‌لی، این مجنون دیگه برای من هیچی نیست و رختی برازندة قدر خودته
اما از اون‌چا که خودش خیلی مهم و بهتره آقای شوهر هم مهم باشه دوست داره منو رقیب یا دشمن فرضیه خودش حساب کنه
من حرفی ندارم. اگه اون حال می‌کنه، باشه. اما وقتایی که دیگه خیلی احساس صمیمیت می‌کنه، منم گُر می‌گیره و ای همچینی یه جوریم می‌شه.
همون‌موقع‌ست که دلم می‌خواد یه جوری به یادش بیارم که، به‌خدا غلط کرده بودم من.
بچه بودم، نفهم بودم، گفتیم از رو دست دختر خاله‌ها کپی کنیم
خلاصه این که کلی از مناسبات بچه‌ها و جناب شیخ‌پدر با چارچوبای خانم نامادری تعریف می‌شه
ما که دیگه دمه غزل خداحافظی‌ هستیم
کاش بعدش یکی حالیش کنه ، روح من به خاطر هیچ بنی بشری به سمت تفرش می‌خنده که به زمین نگاه کنه یا برگرده
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشة بامی که پریدیم، پریدیم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...