ذرهذره پیر میشیم و عادت میکنیم
همونطور که ذرهذره میمیریم و نمیفهمیم. با هر نفس به مرگ نزدیکتر و از قد آینده کم میشه
به جرم گذشته افزوده میشه
یه روز بعد از جیغی بنفش فهمیدم و پذیرفتم که به دنیا آمدم. در طی مسیر به شکست و ناامیدی عادت کردم و در میانسالی فهمیدم جوانی گزیدهای از تعاریف من از آیندهام بود
حالا بیعشق، چقدر خسته، چقدر تنهام
اینطوری میشه که شک میکنم به پیری
شک میکنم
به حس حیات و زندگی
بیعشقم. تهی و افتاده
نه قلم به دستم مانده و نه رنگی به کاغذ افتاده. از دیروز خسته
از فردا هراسیده
خدایا بی عشق فقط میشه به تنهایی و تاریکی و مرگ اندیشید.
مرا از اندیشة بیهوده و باطل خالی کن
خدایا
عشق را بر ما حادث کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر