۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

سبزم




صبح به‌خير
صبح اول هفته‌ی جماعت به خیر و رضایت که تا آخر هفته با خیرش بریم
دل‌هامون پر از گرمی و نور و دست‌ها سرشار از محبت
زندگی یعنی لبخندی پر از رضایت
باقی تلف کردن عمر زندگی‌ست و بس







و چه بی‌مهرند برخی از آدم‌ها که فقط خودشون می‌دونن چه چیزها که به اسم کامنت بارم نمی‌کنند
چی دوست داری؟
خجالت نکش، بگو ببینم این دنیا رو با چه ابزاری به گند کشیدی تاحالا؟
با شمام، یکی از اونایی که عاشق درد و رنج و اندوه انسانند

این‌جا وبلاگ و منم روزانه می‌نویسم؛ کلاس مدرسه نیست کسی به زور واردش بشه
وقتی من را رویایی، الکی خوش، شکم سیر، و .... خطاب می‌کنی، جا باز می‌ذاری که من همه را به خودت برگردانم
اما سی چی؟
ترجیح می‌دم نه ببینم و نه بشنوم زیرا
کسی که نه تنها با خودش که با کل هستی درگیری داره نمی‌تونه رضایت دیگری را ببینه
اون آدم لابد از صبح در گوشه نشسته و شاید تمام روزن‌های نور را هم بسته و .... که چی؟
دنیا جای امنی نیست. منه حیوونی، منه بی‌چاره .... ببین چنین و چنان 
و بعد به هر که رضایتمند و لبخند بر لب داره و یا حتا افراد موفق می‌رسه، چشم ببنده و دهان باز کنه




اما من
جناب توهم
هر لحظه شادم چرا که با هر نفس یک قدم به خدا نزدیک‌تر می‌شم
شادم چرا که اول آذر 76 بر اثر یک تصادف، مرگ کلینیکی داشتم و قبل از دو دقیقه برگشتم
همین کافی بود تا قدر هر نفسی که می‌کشم را بدانم
براش تلاش کنم، قصد کنم و باور داشته باشم که هستم و می‌تونم
حالا بسم الله
شما جای من بودی بعد از دو سال بستری در بیمارستان و بیست روز کما لاید از دنیا نه تنها بریده بودی که
تمام نبایدها نشایدها نمی‌تونی و ..... که در اون سال‌ها به گوشت خواندن را چنان جدی و دو دستی گرفته بودی که یا الان معلول رسمی بودی، یا همان اواسط دوسال خودت را می‌کشتی
نه که من هم نه
من هم آره
طی دو سال 18 بار دست به خودکشی زدم، آخرین بار مامور اورژانس درسی بهم داد که برای ابد دست از هر گونه منه بی‌چاره و ...... همان‌ها که شما خیلی باهاش حال می‌کنی برداشتم
خودم را جمع کردم ازش درآمدم
از اون به بعد هم فقط در جستجوی روح الهی بودم که در هنگامه‌ی رفتن باهاش آشنا شدم
بازگشت به خویشتن خویش
دیگه این‌که بعدش چه‌طور از در و دیوار زندگی‌م مصیبت بارید هم بماند
از سال 76 تا 88 بین دو سنگ آسیاب کهنه‌ی بی‌بی‌جهان سائیده شدم
نه تنها از باب حادثی که بر خودم واقع شد، مصائب بیش‌تری در انتظارم بود که نه برای تو که برای هیچ کس درباره‌شان سخنی به میان نخواهم آورد
که بی‌شک در این مسیر بی‌پول هم بودم
چه بسی گاهی حتا شام شب نداشتم و ..... ولی باوری در درونم جای گرفته بود که بتونم از تمام اون‌ها عبور کنم 
و در این لحظه خار چشم برخی از آدمهایی باشم که خدا را در دستان دیگران جستجو می‌کنند



من خدای خودم را فهم کردم
خودم را شناختم
و امکاناتی که به واسطه‌ی روح درونم به امانت هست
این‌که معجزه در دستان ماست
در باور ما 
در لحظه‌های تنهایی و بی‌کسی
آره
 گاه حتا وسط هزینه‌ی درمان بچه‌ام درمانده شدم و ..... تمام آن‌هایی که حتا برای دشمنانم نخواهم



حالا جناب رهگذر یا هر که هستی
دوست داری هر لحظه شیون و گریه کنم؟
 یا با درود و ستایش با روح الهی‌م هم‌زیستی مسالمت آمیز داشته باشم؟
من مسئول شما نیستم
شما هم مجبور نیستی ان‌قدر به گندم سر بزنی که اون‌طور جزت دربیاد که حتا نتونم کامنت مزبور را در صفحه بذارم
من به خداوندی که درونم زیست می‌کنه ایمان دارم و کفر یعنی:
آن‌چه که قلبن باور داری و انکارش می‌کنی


آموختم که:
وقتی نمی‌تونم توجه ذهنم را از مسائل زندگیم بردارم
مسائل را تغییر دادم و مجبورشد به موضوعات تازه توجه کنه
موضوع تازه‌ی من طبیعت بود
گل‌کاری و رسیدگی به طبیعت که من هم ذره‌ای از اونم
موضوع صرفن نقطه‌ی توجه ماست


برم که امروز کلی کار دارم
اول هفته و نظافت و اینا
بعد آغاز کار جدید 
سوژه‌ی تازه خواب شب را ازم گرفته و جرات اجرا هم ندارم
من آنم که رستم بود پهلوان
نمی‌تونم و نمی‌شه و نباید و نشاید و ..... اینا نمی‌شناسم

ترس‌ها نژادی



 
نمی‌دونم از کی؟
فقط می‌دونم از بچگی تا هنوز در مواقع طوفانی ژن ترس من سگ دو می‌زنه
یعنی هول می‌شم، دست و پام گم که نه می‌پیچه به هم
نفس تنگه می‌گیرم و بعد هم سر درد روی شاخشه
که خودم را توجیه کردم که این وحشت مولود خاطره‌ی طوفان نوح در ژن منه
ها ؟ یعنی نمی‌شه؟
 تنها چیز نشدنی چیز دلیل منطقی‌ست
اگر طوفانی بوده؟
هیچ دلیلی نداره اون یا طوفان‌های دیگری در ما حامل ژن ترس شده باشن
با این‌که می‌دونم بعدش بارون می‌زنه و زمین خوشگل مزه می‌شه
باز
نمی‌تونم در اون لحظات به بعدش فکر کنم
اینم ترسی مثل وحشت از فضای بسته است که شخصن خودم کشف کردم

 

اما موضوع  امروز
داشتم در مطبخ چای می‌ریختم که ، متوجه شدم یه صدای مرموز و موزی هم‌چین سوت کشون گوله کرده و داره با شدت به سمت پنجره می‌آد
یه موجی رو حس کردم که زد و دو لنگه‌ی پنجره‌ی قدی رو باز کرد
فکر کنم یه نیمه سنکوبی کرده باشم؟
  به مشاهده‌ی عامل ترسم رفتم. چشمم به این منظره خورد
میل‌گردهای رقشان بر دستان باد
فکر کن. این از اون بلند مرتبه‌هایی‌ست که خدا می‌دونه چه عظمتی داره
ولی احساس می‌کردم داره عربی می‌رقصه
نه به قدر منار جمبون چون جمبیدن اون رو ندیدم
اما به قدری که مشاهده می‌فرمایی چه به سر میل‌گردهای غول پیکر آورده
من حق دارم بترسم یانه؟

 







اما بارون بعدش هم
عشق است
شبای آخر اسفند


Goodbye My Love Goodbye - Demis Roussos

  

غروب جمعه‌اي خنك و خلوت
خلوت نه در مكان كه خلوت سی يه‌جور حسي عجيب كه حاكم بر اين دقايقم شده
يه‌جور تهیای گنگ خاطره‌
بي‌اختيار به گذشته برگشتم
به سن ده شونزده سالگي
من و خامي رو به بچه احوالي و چرايي عميق نبود عشق در زندگي‌م
مانند همين احوال كنوني
اتاقي و نوري خودموني و صداي شيخ روسس كه جلوه بخش احوالات گمگشته‌ام مي‌شد
نمي‌دونستم عشق دقيقن چه جور حسي‌ست؟
مثل حس من به پسر هم‌كلاسي؟
به پسرهاي فاميل؟
اين چه حسي بود كه هر چه زور مي‌زدم درم حادثي واقع نمي‌شد تا بفهمم ،  ايي عشق كه هر كي يكي يكي داره
تا دخترهاي خاله جان احترام يا پسران خاله جان رعنا؛ چیه؟ 
 راه نمی‌داد!
اما مزه خوری‌م خوب بود
اداهای عاشقانه‌ی فابریک با خود داشتم
اون‌زمان نمی‌دونستم گوش دادن به فلان ترانه‌ها و غمبرک زدن پشت پنجره و ..... فلان و اینا همان ژست‌هایی‌ست که نه تنها کل فامیل تجربه می‌کنند
که مال من دغدغه توش نداشت
مال برخی داشت و اسمش عشق شده بود


۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

جمعه‌های شیرین



بنا باشه بشمرم این چندمین جمعه‌ی گندم و چند جمعه از یادواره‌ی بی‌بی‌جهان گذشته
بی‌شک به جمعه‌هایی می‌رسم که از عمرم گذشت و رفت
جمعه‌های خوب و شیرین
جمعه تنها روز خداست که تا غروبش بی‌شک شیرین
غروبش را هم که باید با فنجانی قهوه‌ی تلخ قورت داد
و جمعه‌ها حتمن روزهایی‌ست که در حساب عمر شمرده شده و می‌رسم به کل مسیر طی شده تا این‌جا و یهو
احساس سنگینی و خستگی به سراغم می‌آد
که، اووووووووووووووه چنی زندگی کردم و سی همین خسته‌ام، روله‌ام
این یک خط تا حدودی به ژن لری مادری گرایش داشت
مادری که همه این سال‌ها سایه و امنیتم بوده و هست و خواهد بود
شکرانه‌اش واجب برای همه‌اش
این‌که جمعه‌های بسیار گذشت و من امن بودم، جمعه‌هایی که درش روزهای رفته را شمردم و روزهای مانده
نمی‌دونم چندتا جمعه مونده
خوبیش به اینه که جمعه‌های من به هیچ مکتب و شخص و آئینی تعلق نداره
به موسیو زمان هم ربطی نداره
جمعه‌های عمر ما تنها به کودکی می‌چسبه و بس
جمعه‌ات زرین و پر ز شادی
هم بچگی
هم محلی
مهم بودن ماست و برکت بخشیدن به روزهای خداست

بهشت حوا


هی این بانوان دخترکان حوا از باب یک مرد می‌افتن به جان هم
  انواع پلیدی از درون‌شون سر باز می‌کنه
سرش کلی گیس و گیس کشی و نفرت و تا تو برو مرز قتل، فقط برای یک مرد یا مردی متمول
جعبه‌ی جادویی آرزوها
تو با داشتن مرد یا زنی متمول می‌تونی سوار بر خر مراد باشی
و این همه دغدغه از بابت مال دنیا و بسته‌ی آرزوهای بشری
و خیلی ساده، واضح و مبرهن است که من بمونم تنها
دلیلی نداشتم برای کسی جنگ به‌پا کنم
ناز کسی را نخریدم که هیچ وارد هیچ حلقه‌ی شرارتی هم نشدم به‌خاطر کسب یک مرد
درواقع در زندگی من کسی جایی برای موندن پیدا نمی‌کرد
زیرا خودم همه‌ی درها را بسته بودم و نمی‌دونم اگر من هم مانند دیگر دختران بانو حوا بودم و .... آیا باز هم این همه غرور و سربزرگی و .... اینا باعث می‌شد هم‌چنان تنها باشم؟
آره
از بچگی نمی‌دونستم کی‌ام چی‌ام بابام چی داره چی قراره کجا بذاره یا برداره
من همین تخم خری بودم که هنوز هستم
کلاس دوم راهنمایی وقتی مریم سیف ازم پرسید: می‌دونی عشق چیه؟
چنان حیرت‌زده و هاج و واج نگاهش کردم کهتو گویی درباره‌ی انرژی صلح آمیز یا تاریخ ورود موسیو زمان را پرسیده باشه
با خجالت سر به زیر انداختم و حتا جرات نکردم این سوال را در خانه مطرح کنم
که مبادا تنبیه سختی بشم
اگر چیز خوبی بود لابد در خانه‌ی ما هم بود یا ازش شنیده بودم؟
در نتیجه ما وارد کمای عشق شدیم تا هنوز که آخرش نفهمیدم عشق حقیقت داشت یا نه؟


محصولات بی‌کاری و ول‌گردی




بالاخره این کورک سر باز کرد
کورک مادری و خستگی و از دیروز صبح رسمن بستری شدم توی اتاق خودم
چه اشکال داره من هم گاه احساس تعطیلی کنم؟
چهارشنبه‌ای رئیس بانک‌م که البته همسایه است ازم پرسید:
ندیدم صبح‌ها سر ساعت از در بری بیرون، تو جایی هم کار می‌کنی؟ 
با شرمندگی و شاید هم نه
صبر کن

دیگه خودم نمی‌دونم از این‌که هنوز سر سفره‌ی پدرم باید شاکر باشم یا نه؟ 
دخترام که را به راه بهم متلک می‌اندازن که:
تو که به عمرت برای یکی ساعت نزدی بفهمی بی‌پولی و کار برای مردم یعنی چی؟ 
 ترجمه‌ی این جمله اگر با نگاه‌شون هماهنگ باشه، می‌شه « مفت خور » خودشون مجبورند کار کنند.
حالا این‌که عمری‌ست با همه این متلک‌ها خفته و بیدار خودشون و بعد هم بچه‌هاشون با این سفره سیر می‌شن هم مهم نیست
بچه‌های من نمی‌تونن ببینند برای کسی کار نکردم و عمری برای خودم رفتم و آمدم
آخرین استادم هم می‌گفت:
خوش‌به‌حالت که مجبور نیستی برای دل یکی دیگه و نون شبت قلم بزنی. حسرت به دلم مونده یک  کار باب دلم خودم بکشم
این یکی خیلی خوب بود
اما من که نه خودم خوردم و نه خواهم خورد نه بیرونم باعث آرامشم بود نه درونم که
 گاه هم نباید می‌خوردم که بتونم از پس هزینه‌هایی که مثل اجل معلق به زندگی‌م فرود می‌آمد  بربیام
موندم وسط چهار راه بی حیایی بچه‌هام


برگردیم سر پاسخ که عرض کردم: نه
خنده‌ای شیطنت آمیز بارم کرد که:
ای بخور و بخواب
در حالی‌که از بچگی  خدا می‌دونه با موتور چند هزار و بی عشق پوست خودم را کندم که کسی باشم از باب خودم
نه نام و آوازه‌ی پدر
از خستگی دو روزه از پا افتادم و مجبوری نگاهم چسبید به سه ریال دو ریالی‌های ترکی
خب نمی‌شه که از صبح روی تخت باشی و فقط سقف را نگاه کنی
که این‌کار را دوسال بعد از تصادفم انجام داد
و کشف از دیروز بیا پست بعدی که از متن‌ها دراز و طویل منزجرک




۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

ای ترس‌های من



پاری وقت‌ها مهوس یه چیکه عشق می‌شم
این‌که یکی اسمم را صدا بزنه یا منتظرم باشه
بهم فکر کنه و ازش انرژی مهر بگیرم
اما همین‌که یاد تجارب پشت سر می‌افتم، با دست تمام هوس‌جات رو از برابر دیدم پس می‌زنم
خب سی چی این‌طور شد؟
ما واقعا به دوست داشتن نیازمندیم یا فقط به دوست داشته شدن؟
چی شد که ما از هم می‌ترسیم؟
به هم اعتماد نداریم
به چشم هم خیره نمی‌شیم
از کنار هم تند و سرسری رد می‌شیم
با دلهره جواب سوال مردم را می‌دیم که یه وقت یه چی نگیم برداشتی‌های غلط باب بشه و ......
اینا
شد دیگه
حالا خر رو بیار و باقالی رو بار کن
از بچگی همین‌طور بودیم؟
نوجوانی و بلوغ چی؟
جوانی، میان‌سالی و بگیر برو تا آخر
ما فقط ترسیدیم و در نتیجه ترجیح می دیم به‌جای عشق به انواع عشق الهی پناه ببریم
عشقی که نه تاچ داره نه ماچ که نیاز روحی و ذهنی بشری‌ست
بعد می‌خواهی همگی دبش آدم‌های سالمی باشیم
می‌گی نه؟
نمونه‌اش همین عید پیش رو، به هیچ سفری فکر نمی‌کنم و قصد کردم این عید از تهران تکان نخورم و فقط نقاشی کنم
هنوز طعم عید گذشته و عیدهای گذشته‌تر زیر زبان هست
گس و تلخ و بی‌معنی
از این عشق هم ترسیدم
اسمش عشق که نیست ما جایگزین عشق و همه چیزهایی کرده بودم که ازشون ترسیده بودم
حالام از چلک نه ترسیده که خسته‌ام، و به سادگی ازش دل کندم
مثل حسی که این دو روزه دارم یه جور خستگی از حضور در کارگاه و ثبت نقش و رنگ
تعادل چیزی‌ست که ما بیش از همه نیازمندیم
 
 

تا هستم و هست دارمش دوست



آفتاب بياد بره، من هستم
به‌قول گلي: از اون روزي كه يادم هست و دنيا بوده

و دنیایی که از من باور می‌گیره، با من هم امتداد داره، هرگاه هم که وقت رفتن بود
خب دنیا تموم می‌شه، گور بابا باقی
ها
پس چی فکر کردی؟
ما به هر سنگی سر می‌کوبیم، صرفا برای لحظه‌ی اکنون که در آرامش باشیم
دیروزها را هم برخی به دوش می‌کشند که به‌یاد داشته باشند
آرامش نداشتند و ندارند و این باز می‌گرده به باورمندی ایشان
و من‌که بناست این جهان را تا بودنم حمل کنم، جهانی سبک‌تر، قشنگ و ملس را با خود به هر سو خواهم برد
مگه فکر کردی من کی‌ام؟
سوپرمن یا چی...... شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم
یادش بخیر، شزم رو فقط بچه‌های عصر زرین می‌شناسند
لاجونم و نحیف. به قد درازم نگاه نمی‌کنم
به دستانم می‌نگرم و به شانه‌ای که اگر رو بدم به تدریج خم می‌شه



دیروز یکی از دوستان قدیمی که خیلی هم با هم نیستیم صمیمی و هرگاه در زندگی کم می‌آره به من زنگ می‌زنه که روحیه بگیره، می‌گفت:
خوش‌به‌حالت تو همیشه در حال جنگ و مبارزه‌ای. متولد چه ساینی هستی؟
گفتم: ببر
- هااااااااااااا از اول می‌گفتی تا می‌فهمیدم سی اینه که این‌طوری
حالا تو فکر کن خانم فقط یک‌سال از من کوچکتر و متولد سال گربه است. تا دلت بخواد شلوغ پلوغ
همیشه جمع‌های ما رو شیوا تشکیل می‌ده و تا دلت بخواد دوست و رفیق داره
همه‌هم سرشناس و در یک چیزی اوستا
این وسط یه شیوا داریم که در تمام این سال‌ها به‌جای سرمایه‌گذاری روی خودش و جوانی‌ش همیشه دربه‌در بود یه شازده‌ای چیزی پیدا بشه تا خوشحالش کنه
از بخت بلند هم همیشه با همه‌سون یا در جنگ یا به زودی به جنگ می‌رسه
بعد به من می‌گه: اوه پس مال اینه که ببری
ای داد بر من ای داد بر زندگی که همه چیز درش مهمه جز شخص شخیص آدم
واقعا خجلت آوره آدم بشینه و نگاهش به در دوخته باشه
بی‌هیچ حرکتی برای خودش
ما فقط یک باور و پذیرش نیاز داریم تا شاید یک نخود زندگی کنیم
باور این‌که هیچ کس جز ما نمی‌تونه کاری برای ما و زندگی‌مون بکنه
بخواد هم راه نمی‌ده
خوشبختی کیفیتی کاملا حسی و درونی‌ست که از خود ما به ما در چرخه است




۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

دوستت دارم




با شروع ماه اسفند، 
تو گويي موتور چندهزار ذهنم فعال مي‌شه
همين حس نزديكي بهار كافي‌ست تا در يك نقطه بند نشم
شش ماه به انتظار بازگشت‌ش نشستم و از سرما با ايوان كاري نداشتم و ... الي آخر
يك هفته‌اي مي‌شه كه باغبان نمونه برگشته و مجددا سبز شدم
هنوز كار به جيم از پاي نقاشي نرسيده كه كلي از گلدان‌ها داخل و همين‌قدر به كاشت بذرهاي بهاره برسم هم خوبه
يعني من و خاك
من و طبيعت
من با دار و درخت
 وارد معادله‌اي يك دست و پاك مي‌شيم
البته بيش از بهار عاشق پاييز هستم
روزهاي نوستالژيك مدرسه و چراغ‌هاي صبح زود
اما بهار دوباره سازي من و زندگي با هم آغاز مي‌شه
چلك هم براي همين دوست دارم،  
تا دلت بخواد خاك،
 تا بخواهي بيل زدن و ویجين كردن
تا بخواهي، هستي
و من‌که عاشق بودن
بودنی سبز و جاری، بی کم و کاستی
عاشقتم زندگی



البته با اجازه‌ی غریب و آشنا اگر به پای خود شیفتگی من نمی‌ذارید

سر خوشی




می‌دونی چیه؟
 عادت کردیم به سبک اداره‌ي محترم مالیه زندگی کنیم
به هر کی می‌رسید سوزن پیکاب کهنه رو می‌ذاریم روی صفحه‌ی زندگی
قژ قژ قژ قژ 
همگی عادت کردیم به صدای ناله نوله و قژ قژ
عادته دیگه، از نوع فرهنگی‌ش
باور کن
به‌خدا راست می‌گم
در طبع ما مردم صاحب سخن و مالک هنر نمی‌گنجه از سر خوشی زندگی کنیم
به دیگران توجه داشته یا مهر بورزیم
مگر بروز به ناگاه شخصیت رابین هودی
یعنی تو فقط باید از درد به خودت بپیچی،
 بدهی امانت را بریده باشه، 
بدبختی کلافه‌ات کرده باشه تا این قوم آریایی
اندکی از خود توجه نشون بدن
گرنه، غیر از این راه نمی‌ده، تو همین‌طور سوت زنان و بی‌ربط خورسند باشی
یعنی که چی؟
گندش رو درآوردی؟
مگه آدم از الکی این همه شاد می‌شه؟
چمی‌دونم. لابد من یکی از نوع الکی شادم؟
یا شاید به باور خودم و حکومتم بر سرنوشت خویش رسیدم
شاید من یک مسلمان واقعی باشم؛ که به انسان خدایی باورمند و عنان زندگی از کف غیر گرفته
و به دست خویش سپردم؟
گاهی به خانم والده می‌گم:
وای فکر کن بری اون بالا و بابت همه‌ی این التماس دعاهای به غیر خفتت کنن
دیگه اون‌موقع سند و قباله و چک هم نمی‌تونه ضامنت بشه که چرا به جای خالق هستی به مخلوقاتش آویزون بودی
دیگه اون‌وقت اشک‌هایی که بنا بوده روزی مدافعت بشه کاربرد که نداره هیچ، کل هوم مدرک جرائمت بشه
رنگش می‌پره، طفلی ضعف می‌کنه و از ترسم می‌گم:
مزاح بود مامان جونم به دل نگیر، خودت بهتر از همه می‌دونی یه بچه خل زائیدی و از باب آبرو به همه گفتید نابغه بود
فقط قول بده اون‌ور آسمون پارتی منم بشی
خب چه می‌شه کرد با کسانی که بیشتر از این باور ندارن؟
ما حق نداریم آرامش هم را بگیریم
وقتی ابزار آرامشی تازه‌ای نداریم به دست هم بدیم

حالا شما هم من رو هر فرضی بگیری حلاله
خودم به دل نمی‌گیرم، شمام آزاد باش
اما این خودشیفتگی در مغزم جا نمی‌شه
چون زمانی که اون‌ها من را می‌شناختند،
 شدیدا و عمیقن دنبال یه منبری بودم که ازش  آویزون شم
تنها کار مهمی که در اون سال‌ها انجام دادم، پی گیری درس و مشق و ابزار بزرگسالی بود 
در حالی که در اتاقی مدام به نماز و ذکر و .... مشغول بودم که از بی‌چارگی واقعیت خودم را از دست داده بودم
چه‌طور زنی که از صبح تا شب کتک می‌خورد برای پاس کردن بدهی‌های یک آقای شوهر انگل بی‌مصرف می‌تونه به خود باوری برسه
چه به خود شیفتگی
حالا رو بگی؟
شاید
اونم نه شیفته‌ی خودم که شیفته‌ی حضور روح الهی و آزادی با ارزشم هستم

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

حیرت غریب آدم بودن

عجب هوايي!
عجب صبح زیبایی
فکر کن اگه امروز رو چشم باز نمی‌کردیم
اگر دیشب دنیا به آخر رسیده بود
اگر و مگرهای بسیار که اگر در ذهنت جا داشت، نمی‌تونستی لحظه‌ای حتا به چیزی که داری
بی‌مهری کنی، یا به زندگی نق بزنی
آسمون آبی از نوع فیروزه‌ای ایران
درخت‌ها سراسر جوانه، جای من امن و تو هم امن که وقت و حوصله داشتی دق‌الباب من را بزنی
کلی نعمت داریم که نه بهش فکر می‌کنیم و نه قدری براش متصوریم
ما فقط از بچگی عادت کردیم به یکی غیر از خودمون نق بزنیم که مسبب اوضاع بوده
مثل وقت کودکی همون‌ مواقعی که دست مادر را در بازار ول می‌کردیم و می‌زدیم زیر آواز ابو عطا که:
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن این رو می‌خوام
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــناون رو می‌خوام و ..... ادامه‌ی آواز
یادم که نیست لابد بعد هم تا ساعت‌ها وقت داشتیم ازش کینه به دل بگیریم که چرا نخرید یا گفت نه؟
از اون به بعد نقش نفر دوم خیلی واضح و پررنگ وارد زندگی‌ها شد
یکی که نمی‌ذاره ما خوشبخت باشیم
یکی که نمی‌فهمه و کاش فقط زودتر بزرگ بشم تا بهتون بگم دنیا یعنی چی؟
دیگه هی اومدیم و هی پشت یکی گیر کردیم که مزاحم مسیر ما بوده ، لابد
از همین‌جا شکایت و طلب ارث پدر ما از دنیا شروع می‌شه

یکی از این دو ریالی‌های غیر کره‌ای و ترکی که می‌شه یکی دو ساعتی از بابش پای تی‌وی نشست، سریال مضحک و از قرار بی‌ارزش کشتی‌ست
داستان عده‌ای‌ سوار بر کشتی آموزشی‌ست و داستان  ذرات شتاب دهنده و تبدیل ماده به انرژی و نابودی جهان
جهان مانده و یک کشتی و سایر موجوداتی که در اون لحظه‌ی خاص بر آسمان در حال پرواز بودن
تصورش ساده است
نویسنده روزی با خودش فکر کرده که داستان نوح و .... چی بود؟
به همین سناریو رسیده
اما چیزی که درش بسیار توجهم را جلب کرده
خواسنه‌ها، ترس‌ها و آرزوهای انسانی و دیگر این‌که؛‌ مشتی بچه ننه‌ی لوس پر ادعا گیر افتادن در این کشتی و زمانی که از ماجرا مطلع می‌شن
با نارضایتی و شکوه و ..... می‌افتن به جان کاپیتان
یعنی من بودم و حیرت غریب آدم بودن
هیچ یک به این فکر نبود که در این مصیبت کل، هنوز شانس زنده بودن را داره
بین این همه این چند نفر زنده‌اند و باید با چنگ و دندان هم که شده برای حفظش جنگید
همه یه ریز غر می‌زنند که تقصیر فلانی، یا حالا ... یا ... همه چیز جز شکرانه‌ی نعمت
فقط معطل یافتن یک مقصر هستند



حالا ای اهل جهان اصلن مسبب همه چیز شما فلانی، بزن بکشش 
بعدش چی؟
از این‌جا به بعد چی ؟
تو چه نقشه‌ای برای مالنده‌ی راه داری
. هزاران سوال مانده که در حیرانی زندگی بشر، جایی نداره


باز میل خودته
فکر کن دیشب جهان نابود و فقط تو ماندی
چه می‌خوای برای مانده‌ی راه بکنی؟
می‌تونی تهش به خودت بگی: هیچ‌کی نذاشت زندگی کنی و به راحتی چشم ببندی؟
به راحتی؟
واقعا می‌شه؟
یا همون وقته که می‌خواهی گریبان خودت را بگیری که چرا ابله برای خودت زندگی نکردی


 

ای زندگی


این چند خط سوال و جواب از بزرگ تفکر و قلم
جناب لرد راسل را وقت بذار و بشنو
به‌خدا کمتر از نمازی که بی این‌که مفهومش را بفهمی روزی 17 رکعت می‌خونی برای بشر پیام نداره
پیام انسانیت و صحیح زیستن

ای خدا





امروز یکی در یک پاتک فیسبوکی بهم گفته: از همیشه خودشیفته بودی
این جمله همین‌طور از صبح توی سرم می‌چرخه و تکرار می‌کنه:
 بودم؟ نبودم؟
نمی‌دونم
همین‌قدر میدونم زمانی که اون منو می‌دید و می‌شناخت
دختری تو سری خورده بودم که در تارهای عنکبوتی یکی دیگه چنان ته اعتماد به نفس بود که وقتی تصمیم به جدایی گرفت
فکر کرد با دست خودش گور باقی عمرش رو کنده
زیرا
دیگه هیچ کس
هیچ کس ، جز اون آدم معتادی که به‌خاطر ارث پدری گرفتارش کرده بود و خونش رو می‌مکید وی را نخواهد خواست
نخواهد دوست داشته باشد
یا هرگز با کسی ازدواج کنه
چون به زیر هیچ رسیده  بود
اون مرد و خانواده‌اش چنان قدرتی رو داشتند که طی ده سال از من عزیز دل بابا
موجودی مفلوک بسازن
حالا وقتی درباره‌ی خودم از یکی از همان قوم ظالمین چنین می‌شنوم
به خودم شک می‌کنم
و بعد می‌گم
ببین اینا چه بدبختایی بودن که اون حال روز من براشون برتری بود
و من را چنان از زیر نگاه می‌کردن که خودم هم نه گمانم حتا در رویا تا چنان نا کجایی رفته باشم
ایول دمه من گرم که درونم خودم رو سوزونده بود و بیرونم دیگرون
 خب ای احدی از قوم ظالمین
تو اگه اون زیر بودی
یعنی من اون بالا بودم؟
 حالا که فکر می‌کنم این بالا و هم سفره‌ی خدام
تو فکر می‌کنی رسیدی به من 
ای
اهل قلم
اهل جریده
اهل تفکر
اهل نشر
اهل ادعا
ای بزرگ
ای خان 
ای خدا
که لیچار بارم کنی
ای بشکنی قلم که دست هر ناکس نشسته‌ای
  کجای این دنیا برای من بیش تر از یک بازی بود
چه رسد به جنگ؟

هزارو چند صد سال




چند شب پيش همين‌طوري فكر كردم، چه خوبه يه تب حسابي كنم و برم به سمت كما؟
از بچگی هرگاه مهوس بیماری می‌شدم، به قید دو فوریت افقی بودم
نه این‌که قصد کنم یا سعی در این جهت داشته باشم
هوس کردن حکمی مجزا و منفک از آرزو داره
هوس از یه حس تجربی ملموس می‌آد که جسم هم اون رو می‌شناسه
و انگار یهو در بدنت ویتامینش کم می‌شه
گو این‌که بلافاصله افتادم به یاد مثل قدیمی، ناز کش داری ناز کن؛ نداری دست و پات رو دراز کن  وهوسم را در فضای ذهنی پاک کردم
باز
با این همه چنان شدت عبور هوس از وجودم شتاب داشت که کار خودش را کرد و 
به میمنت و مبارکی و اینا ... دو روزه سر و کله و ... رفته به سمت فنا
سی همین اندکی تا قسمتی غیبت دارم
غیبت هم که اگر بد بود، گنده‌تراش نمی‌کردن
اونم نه یه ذره دو ذره
هزارو چند صد سال


۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

حوض نقاشی




خدا منو ببخشه يا خودم؟ يا هيچكي؟
چند روز پیش  برای پنج‌شنبه،  در خيابان مورد علاقه‌ام منوچهري قراری گذاشتم  
قرار با کسی نبود جز شخص شخیصی که از کودکی مونس و هم‌دمم بوده 
 هر دو می‌چریدیم در بهشت امنیت
هزار ساله من بزرگ شدم و او هم‌چنان بچه است
حالا
زوری با توسری یا به جبر زمان، من بزرگ شدم لیک او هم‌چنان و همیشه کودک می‌ماند
نه می‌دونه ریال چیه؟ 
نه طلا جواهرو بزک دوزک
از همیشه که یادم هست قرارها یا در خیابان منوچهری بود یا همین دور و بر
قديما استادم « ارجمند نیا که یادش گرامی باد »  اون‌جا بود و ما با هم هفته‌اي سه روز در منوچهري ولگرديداشتم
از در خونه می‌رفتم بیرون که سر دو ساعت برگردم
نمی‌دونم چه می‌کرد با من که به خودم می‌اومد می‌دیدم سر از یکی از دخمه‌هایی درآوردم که به‌طور معمول جرات ورود بهش را نداشتم
دخمه‌های تاریک و کثیف، ساخت زیر خاکی
باور کن
به‌خدا راست می‌گم
نه‌که فکر می‌کنی هر چه در بازار به‌نام عتیقه هست، واقعا زیر خاکیه؟
نه به جان مادرم، پروسه‌ای داره که در این متن نمی‌گنجه
حالا
این‌که آواره‌ی چه می‌شدم هم باشه برای پست دیگه
اما قرار دیروزمان
قرار مقابل فروشگاه ژاندارک بود، گفته بود جای پارکت رو نگه‌ می‌دارم
  با تردید رفتم تا رسیدم مقابل فروشگاه مزبور و با جای پارک خالی درست مقابل در ورودی ژاندارک مواجه شدم
این بلا گرفته رو ولش کنی تا جانشینی اوباما هم پیش می‌ره،
خوبه همیشه کنترلش می‌کنم که مهوس چی بشه یا چی نه
دیگه این‌که تو با پای خودت واردمغازه بشی یک چیز و خروجت حکم امیرالمومنین می‌خواد
نمی‌دونم چه‌قدر اون‌جا بودم ، به خودم اومدم دیدم کارت خالی شد
یعنی تو فکر کن من چه‌کاره‌ی مملکتم که یک میلیون خرید رنگ و ابزار کار کنم؟
ولی کی می‌تونه این‌ها را به گوش این گلی ورپریده کنه که کاه از خودش نیست، کافیه پاش برسه به یک فروشگاه ابزار یا رنگ
تو گویی نشسته پشت ویترین جواهر فروشی سر از خودش نیست هر چه می‌بینه می‌خواد
حال فروشنده هم که هویدا بود به زور نگهم داشته بود و به گوشم می‌خوند:
دیگه اجازه‌ی ورود رنگ و ابزار نمی‌دن
هر چه رنگ می‌خوای بخر
پدر بیامرز رنگ دونه‌ای سی و چند هزار تومن نخود چی کیشمیشه؟
کل زمان تحریم ما به نبود رنگ و ممنوعیت ورودش نرسیدیم
اینام که چیزی نیست
کل زمان جنگ هم ما به این نقطه نرسیدیم
و تو هم مپندار فریب خورده باشم
فقط چیزهایی را خریدم که برای کارم مورد نیاز بود
باور کن حتا یک قلم هم بیشتر نشد که تازه یه چیزایی هم درز گرفتم
خلاصه که بنا شد وسایل ارسال و من راهی خونه شدم



تا همین‌جا خوبه
از صبح که می‌دونستم امروز پنج‌شنبه و ساعت 1 با پایان طرح من راهی منوچهری‌ام
سر از پا نمی‌شناختم، از صبح که چشم باز کردم به گوشم خونده که :
ولش کن
امروز 5 شنبه است دیگه
خودت نگفتی باشه پنج‌شنبه می‌ریم
اصلنی نمی‌خواد وایستی تا طرح تموم بشه 
از کجا معلوم بری و جای پارک باشه؟ هااااا؟ بیا با تاکسی سرویس همین حالا بریم
به خدا اگر تو می‌دونستی این گلی در من چه حکومتی می‌کنه
شک می‌کردی هم سن حضرت نوح باشم
کلی مقاوت و البته بروز علائم سرماخوردگی هم به یک‌سو باعث شد سرجام بنشینم و فریب گلی را نخورم
من هنوز تا کف پام بچه‌ام
به عمرم چنین ذوقی نه برای زیور آلات داشتم نه رخت و لباس و لوازم منزل
دردسرت ندم که به محض رسیدن به خونه یکی زدم تو سرم که:
چه کار کردی دیوونه؟ کی یک میلیون پول رنگ می‌ده؟
احمق لپ تاپت رو به موته، دلت نمی‌آد یکی جدید بخری
دلت تبلت می‌خواد، جرات نداری بری سراغش نشستی به امید ارزان شدن دلار
کی به تو چنینی حماقتی داد که چنینی کنی؟



عمر رفته

اگر در زمان خودش به جای کاستاندا بازی رنگ بازی کرده بودم
الان این‌طور مجبور نمی‌شدم هول هولی خرید کنم در آرزوی طلای کشوری قلم بزنم
نه باب رتبه
باب این‌که وقت رفتن به خودم بگم: بالاخره یک کاری را تا تهش انجام دادم و بودنم بی ثمر نبود
اگر به قاعده و به زمانش و اندک اندک پیش رفته بودم،
 از رنکیگ کشوری هم گذشته بودم برای رنکینگ جهانی طلاش می‌کردم
ولی خب دیگه همه‌ی مسیر پشت سر راهی بود به سمت حالا
دروغ چرا
قدیم‌تر تا فکر می‌کردم، چی بکشم؟ مخم داغ می‌کرد و سوت می‌کشید از ترس نبود اندیشه‌ و تصمیم گیری
حالا تا دلت بخواد طرح در ذهنم هست
حالا می‌دونم چی‌ها باید یا دلم می‌خواد بکشم
یا فهمیدم نباید مانند سایرین باشم
هر هنرمند فقط حرف نگفته‌ای را داره که مخصوص خودشه
و فقط اوست که توان گفتن این حرف را داره نه کس دیگه
صبح که چشم باز کردم دیگه نه عدد و ریال برام مهم بود نه هیچ حرف اضافه‌ای
تمام شوق کودکانه‌ام ساعت 6 از بستر منو کند تا برسم به
حوض نقاشی




۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

قدیما


قدیم‌ها تقریبا درب خونه‌ها از صبح تا شب باز بود
پرده‌ای به حکم مرز پشت در پر پر می‌زد

و آن‌سوی این پرده، جهانی زرین و امن جریان داشت
کسی دروغ‌ نمی‌گفت
چشم‌ها حریم داشت و زندگی‌هامان حرم بود
مردی دق‌الباب زنانه را به صدا درنمی‌آورد و حوض همیشه زلال حیاط
 پر ز ماهی‌های قرمز بود
برجی سر به آسمان نکشیده و انسان
این همه آرزوهای رنگی نداشت
چشم‌هامان در حسرت اینک، بی‌فروغ نبود و 
دست‌ها پر از مجبت بود
دیروز یادت بخیر که 
زود تمام شدی




/



صبح بخير هم‌محلي
هم‌سايه
هم ديوار
هم بچگي
هم بچگي، سي اين‌كه بیشتر شما به دلیل اشتراک خاطرات زمانی که فرنگی‌ها بهش می‌گن نوستالژی به این‌جا سر می‌زنید
 یعنی تو و من هرجای دنیا که باشیم
در یک چرخه‌ی زمانی و زیر همین آسمان آبی
از یک مسیر خاطره‌ای جون می‌گیریم و هم‌بچگی هستیم
به یمن صبحانه با خبر صبح من با مازیار خان فلاحی
نیکو شروع شد
و چه دردی‌ست نیکویی‌ها را به تنهایی شاهد بودن
روزت طلایی هم بچگی



۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

موصول شهرزاد



یک وقتی بود که اگر یکی دو تا عاشق سینه چاک هر روز سرم مبارزه نمی‌کردند، اون روزم روز نمی‌شد
یک وقتی هم جمعه‌های بی شوهر و اهل بیت  برام جمعه نبود
یا چرا راه دور بریم؟
اصولا یک کسی بودم که الان دیگه نیستم
کلی عادات اکتسابی از جامعه و اقوام گرام داشتم
کلی برنامه ریزی‌های بی‌بی‌جهان از باب قیامه‌القیامه و موسیو زمان و .... اینا
کلی طرح برای آینده‌ام در جیب پدر بود و خودم هم که آفت عظیم و فکر می‌کردم هیچ‌کس بهتر از من نمی‌دونه؟
چی‌ ؟
چمی‌دونم
فقط من می‌دونستم
منی که پر بودم از اطلاعات هر غیری جز خودم
نتیجه همه‌ی اینام شد فاجعه، یک روز در 18 سالگی آمدم خونه و گفتم:
من زن شوهرم شدم
چشمم دیده بود
همه یه چیزی به‌نام آقای شوهر داشتند
بعد از ده‌سال اول هم چشمم پر شد از زنانی که فریاد کشان آقای شوهر را ترک گفته بودند
چرا من نکنم؟
منی که پوست به تنم نمانده بود برای مال دنیا
دندون لق را کندم
همه کاری می‌کردم، چون دیگران می‌کردند،‌از خودم هیچ
و این چنین بود که بعد از هزار سال دیگه نمی‌دونم خود واقهی‌م چی می‌خواد
کی بود؟
چی دوست داشت؟
برنامه‌اش چی بود؟
اصلن بنا بود چه شکلی باشم؟
زندگی چیزی بیش از موصول افلاطون نبود
سایه‌هایی روی دیوار که حقیقت نداشت

عادت می‌کنیم




اينم از امروز
اونم از ديروز
هر دو رفتني‌اند، هم‌چون من و تو که عاقبت خواهیم رفت و تنها حقیقت موجود
  اکنون و تاثیری‌ست که بر لحظات در حین عبور از دیروز به فردای ما می‌ذاره
گو این‌که همه را فراموش می‌کنیم و به شرایط عادت می‌کنیم
مانند عادت من به چای احود عطری صبح‌گاهی ک اگر نباشه، روزم پنچر خواهد بود
حالا این‌که پیش از ورودم به این جهان صبح‌گاهان چه میل می‌فرمودم الله اعلم
لابد گریه‌های از تولد به بعدم برای دوری از عادات پشت سر یوده؟
نمی‌دونم اگر روز چای احمد عطری نباشه من چه‌طور زندگی کنم؟
 یه وقت شیون‌های نوزادی هم لابد گم کرده‌ای ، عادتی، یه چیزی پشت سر بوده که با جیغ بنفش حیات ترک شده؟
چمی‌دونم والا
عادت بد کوفتیه
مثلا همین چای احمد عطری
از عصر بی‌بی‌جهان بساط چای ما بود یک سماور یک قوری
بعده‌ها تکنوآلرژی و .... فلان و اینا سماور آب رفت و بر اجاق گاز نشست
قوری‌های چینی هم که از باب شیکی جای خودش را به پیرکس داد
فکر می‌کنی در این تحول چه رخ داد؟
فاجعه
باور نمی‌کنی؟
قبل از آمدن دخترک یک عدد قوری چینی خرید به قیمت 18 هزار تومان، خدا لعنت کنه باعث و بانی‌ش رو
مگه چیه قوری؟
گل چینی ندارم، گرنه یه مشت می‌زنی گود می‌شه، سرش رو می‌کشی لوله می‌شه
می‌شه قوری
خلاصه که ما هی چای دم کردیم، هی دم کردیم
نه ر به ر سیاه می‌شد و نه به این سادگی عطرش می‌رفت
خب زمان بیبی قوری پیرکس نبود که من ازش یادگرفته باشم چی برای چی خوبه؟
حضرت خانم والده هم که از بدو تولد شیک بود و بعد از بی‌بی  دیگران به رتق و فتق امورش می‌پرداختند
که نه گمانم هنوز هم بداند تفاوت کتری تا سماور چیست؟
چه رسه به قوری چینی تا پیرکس
چیه؟
حوصله قوری و سماور نداری؟
نمی‌دونی از چه راز بزرگی حرف می‌زنم
برای منی که صبحم با چای و تا بستر خواب با چای سرپا ایستادم، مانند تفاوت اکسیژن تا هیدروژن و کربن و اونای دیگه است
یعنی تازه بعد از هزار سال فهمیدم تمام این سال‌ها از عطر و رنگ واقعی چای دور بودم
که قوری پیرکس گند می‌زنه به چای آدم
و من به چایی شبیه به چای حقیقی عادت کرده بودم و بی اون حتمی می‌مردم
در حالی‌که طعم چای حقیقی فقط در قوری چینی هویدا می‌شه
و من این همه سال معتاد جعلیات بودم
مثل باورهای رنگ و وارنگم از زندگی، از عشق، از دوستی، مهربانی، انسانیت ...
یا چیزهای دیگر

خوبه که عادت می‌کنیم
گرنه بعد از جیغ بنفشه حتمی یکی یکی از فراق ناکجا نابود می‌شدیم



 

 

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

زمستان است


امروز از اون روزهای خوبی‌ست که به بچگی تعلق داره
یعنی چشم که باز کردم و آسمون تیره و تار رو که دیدم، ناخودآگاه رفتم زیر لحاف و گفتم: 
شکر که دیگه مدرسه برو نیستم
زمان ما که تا حدودی نزدیک به عهد ناصری بود، کسی به بچه‌ها فکر نمی‌کرد. سرما و برف دلیلی برای خونه نشینی نمی‌شد
برف بود تا زیر زانوهامون، باید می‌رفتیم مدرسه
با خودش درگیرمون نمی‌کرد، ما هم نمی‌اندیشیدیم چرا باید در این برف و سرما حتما رفت مدرسه؟
لابد اولیا گرام می‌پنداشتند الهامی که در شرایط برفی به شاگرد می‌رسه
در روزهای دیگه امکان پذیر نمی‌شد
سرما بود؛ سرمای اون وقت‌ها
هنوز در خاطرم هست که چه‌طور لباس‌ها روی بند ننشسته، یخ می‌زد و یکی از تفریحات ما بازی کردن با لباس‌های یخ‌زده‌ بود
ای روزگار ما کجا بودیم، تو کجا؟
ما بچه‌های اعصار پدر سالاری و حرف و قانون آن بود که بزرگترها می‌گفتند
و صادقانه بگم، ما حتا درباره‌اش فکر نمی‌کردیم
که بگیم چرا؟ نمی‌خوام؟ چه‌طوری آخه؟
می‌میرم از سرما
البته سی چی باید می‌گفتیم، وقتی حیاط مدرسه منتظر بود بچه‌ها یا آدم برفی بسازند و یا با گوله برف بزنند به سر و کله‌ی هم
که البته
به وقت سرما  خیلی در این بازی‌های گروهی جا نمی‌شدم،
فکر کن از دبستان و کلاس اول مدیر مدارس منه بخت برگشته یا قوم پدری بود یا زیر بلیطش می‌شدند
به همین سادگی کودکی را از من می‌گرفتند، به‌نام امنیت
 بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند، من در دفتر از ترس حضور معلمین و شخص جناب مدیر از زمین چشم بر نمی‌داشتم
آخه پدر جان، مادر جان کی با یه بچه کوچولو در مدرسه کاری داشت؟
مگه من کی بودم؟
دختر شاهپور غلامرضا؟
همه لک و لوک خاطرات من یک تهدید اسید پاشی بود که اون‌هم نه برای من که به‌خاطر شما بود
من چرا بچگی نکردم؟


مادر جان از دیدن بچه‌ی لنگ درازی که ده‌ها سانت بلندتراز خودش بود،  وحشت‌زده می‌شد
تا چشمش به‌من می‌افتاد می‌فرمود:
باز که داری ول می‌گردی؟
 برو سر درست،  برو تو اتاق خودت .... ماهم از مدار ایشان فی‌الفور حذف می‌شدیم
 واین شد بتونم تا حد ممکن در بهشت تک نفره‌ی خودم پرسه بزنم
لای درخت‌ها گم بشم
و تخیل بپردازم تا دلت بخواد
نقاشی کنم بی حد و حساب

خلاصه که امروز رفتیم به عصر نادر شاه افشار
آخی چه روزگار خوبی بود
صبح در دربار فالوده می‌خوردیم و شب‌ها هزار و یک‌شب می‌نوشتیم


 هیچ چیز بی‌حکمت نیست

 

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

نترس



از هر چی بترسی سرت می‌آد
ده روزی می‌شه ساختمان بغلی در حال بلزسازی و آرامش را از جمیع ساختمان گرفته
بخصوص واحد من که دیوار به دیوار اتاق خوابم می‌شه
تا پریا بود چنان از خستگی بی‌هوش می‌شدم که صدای بغل بیدارم نمی‌کرد
از وقتی رفته
هم من سگم و هم صداها چندین برابر
از 137 هم آبی گرم نمی‌شه
مملکت شیتیل و زیر میزی بهتر از این نمی‌شه
نتیجه این‌که دیشب در اتاق پریا خوابیدم
از جایی که نقطه ضعف‌ها همیشه بلای جان‌ما شده، این نقطه ضعف هم بی نتیجه نبود
نتیجه این‌که بادی از ناکجا وزیدن گرفته بود و پنجره‌ی رو به خیابان باز و هم‌زمان صدای آژیر نکبت یکی از مغازه‌ها فریاد کشید
ساعت 6 و نیم صبح
یعنی از ساعت دیروز و پریروز هم یک ساعتی زودتر بیدارم کرد
اومدم شاکی بشم افتادم یاد نقطه ضعف و جستی خودم را انداختم از اتاق بیرون
ابتدا چای تازه دم و بعد هم کارگاه
در قرآن می‌فرماید:
شما را به نزدیک‌ترین چیزها شکار می‌کنم
کلی طول کشید تا در تجربیات به نقاط ضعفم رسیدم و در انتها به دخترا
از وقتی پریا رفته، نقطه ضعفم شده نحوه‌ی بیداری از خواب
ترجیح می‌دم خودم بیدار بشم، مثل همه
از این رو حتا پریا وقتی خواب بودم اجازه نداشت نگاهم کنه
زیرا، بلافاصله از خواب می‌پرم
یه مدت هم من بودم و صدای کفتر لاتای بهار که زیر هر شیروانی صدها لانه دارند
در نورگیرما هم کم نه
چند تا شیشه شکستم بماند. وقتی خواب آلوده خودم رو می‌رسوندم به کانال کولری که برش خونه ساختند
و ضربات خواب آلوده‌ای که گاه به شیشه‌ی پنجره اصابت و شیشه می‌شکست
امروز صبح جناب باد نشانم داد
دست از این نقطه ضعفت بردار
منم برداشتم
از این پس هر ساعتی از خواب بپرم،
می‌دونم که هستی نمی‌خواد زمان مانده را در خواب سپری کنم
 می‌زنم به کارگاه


 

سم زدایی




اول تا آخر سم‌زدایی سه روزه
برای من که این‌طوره
یعنی روز اول وارد کما می‌شم، روز دوم توهم می‌زنم و روز سوم بیهوش می‌افتم یک گوشه
و روز چهارم دوباره از نو زاده می‌شم
اعتیاده دیگه.
 حتما نباید معتاد افیون شد
ما بیش از هر چیز معتاد انرژی‌های وابستگی می‌شیم
بخصوص از نوع بچه‌ها
خلاصه که طبق معمول پوست انداختم
 پیله را شکافتم و
 زدم به زندگی

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

ولنتاین بازارتون



بگم الهی شکر؟ یا چی؟
تا همین پارسالا از یک هفته مانده به ولنتاین دل ضعفه می‌گرفتم،
 تا یک هفته‌ی بعدش که در کما سپری می‌شد
واله دروغ چرا که بی‌خودی بگم زمان ما ولنتاین بازی نبود
از وقتی من زن بودم و در نقش اسکارلت اوهارا مگسان دورم جمع بودن مد بود تا همین حالا که دیگه حتا یادم نیست
فکر کن
تازه همین حالا فهمیدم روز ولنتاین بوده
ولنتاین‌تون مبارک
ای ولنتاینیان 
ای خاصان که خداوند بهشت را از برای شما بنا کرد
نه بدکرداران زشت صفت که با هر چه مهربانی 
بی‌وفا شده‌اند
 

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

زشته


بچه بودم و كافي بود يكي يه‌چي از دست‌م  بگيره
بي رو در وايسي مي‌زدم زير گريه
نه
اول لب برمي‌چيدم و از جايي كه لب پاييني بيش از قاعده سنگين بود ول مي‌شد كف حياط تا بغضم وقت تركيدن پيدا كنه
از بچگي‌هم به همين لب و لوچه‌‌ي آويزان شهره‌ي آفاق بودم
مي‌دوني؟
تكليفم با خودم روشن بود كه چي بده و كي وقتشه بزني زير گريه يا لب ورچيني و به سبك فيلم‌هاي هندي خودت رو پرت كني روي تخت
از جايي كه قدم رسيد جفت گيلاس رو از شاخه بچينم، رفتند و آمدن گفتند:
زشته دختر ان‌قدر گريه یا قهر كنه
اما تا سی سالگی هنوز محق بودم هرجا دلم خواست گریه رو ول بدم گاه تا حد از حال رفتن
یه موقع هم دیدیم وارد انواع مکاتب شدیم و زار زدن از مد افتاد و شد نشانه‌ی منیت
حالا بعد از هزار سال من موندم و یه عالمه بغض که نه می‌تونم اجازه بدم بترکه
نه می‌تونم سرکوبش کنم
البته اگر می‌شد یه چهارتا حرف درشتی بار طذف یا طرفین کنم، حتما آروم می‌شدم
ولی خب اول‌ که اسمم هست مادر
دوم این‌که نمی‌دونم الان این بغض، بسیار انسانی و معقوله و هیچ اشکالی نداره اگر بباره
یا خشمی‌ست خفته در خودخواهی؟
ما که همین‌طور در این سال‌ها شدیم حیرون و سرگردون و تا خودمون رو هم گم کردیم
چی مونده ازم برای دل سپردن؟




جکایت عشقی‌ست که به کل خط خورده بر دفتر زندگیم، به‌نام تعلق خاطر و وابستگی
سر و شکل و ادا اصول که رفت به کل از زنانگی‌م، به‌نام دون خوان بازی
تلاش برای کسب و ایجاد ثروت که شد اسباب بندگی و اف بر ما
و خلاصه ما موندیم تهش با هیچی
و خودمون نمی‌دونیم از اینی که شدیم شاد باشیم
یا چی؟
یه خروار خشم درونم هست که می‌گه خودخواهی
اما من آدمم اینام آدم، بناست هر کر هرکاری دلش خواست با دیگران بکنه؟
همه که مثل منه بدبخت موهاشون رو در آسیاب طریقت احمقانه سپید نکردن که بفهمند
این‌که سکوت کرده و پوست‌مون رو نکند، از باب مبارزه با منیتشه
نه اسباب خریت 
و این مدار مداوم در حال تکرار خواهد ماند
هر بار دندان مادری کندم و باز در همان نقطه دور خودم چرخیدم


 

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

من راضی، اونام راضی. گور بابا ناراضی



الهی شکر به داده‌ها و نداده‌هات
شکر که از خستگی خدمت به بچه‌هام ره به موتم
شکر که بچه‌‌ای دارم که از بودن و خستگی‌ها از هوش برم
شکر که توانش را در من نهادی که از وقتی بچه‌ای کوچک بودم
از عهده‌ی این زندگی به تنهایی برآم
شکر که این سفر هم به خیر و خوشی پایان یافت
دخترک رفت
دختر راضی 
من راضی اهل بیت راضی
گور بابای خستگی
به قدر مدت زمان مجهولی که قرار نیست ببینم‌ش انرژی  گرفتم
دیگه وسط کار مادریم نق نمی‌زنه
من هم در کمال آرامش و رضایت از خود از امروز به کارگاه برمی‌گردم و ادامه‌ی ماجرا
پدرجان از شما هم سپاس‌گزارم که اسباب این همه را یک تنه فراهم آورده بودید
من از شما درس گرفته و می‌گیرم
حتا اگر سی سال پیش رفته باشی 
ولی من و فرزندان و ... در راحتی گذاشته باشی


آدم باید این‌طوری بیاد و بره
از آمدنش خیری به کسی رسیده باشه
نه خیر مادی
هر خیری که به یاد کسانی بمونه و همیشه انرژی‌های سپاس را از دیگران دریافت کنه
مانند حضرت پدر جان من
که با رفتن ما هم این انرژی به سمت‌شان قطع نخواهد شد
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند



ژن بازی



یعنی دیگه گندش رو درآوردیم، بس‌که هی راه به راه عادت می‌کنیم

در تعویض عادت‌ها، استاد شده‌ایم
صبح که از اتاق بیرون زدم، نفسی به راحتی کشیدم که
آخی همه رفتند و باز خودم شدم
بازگشت به آرامش تنهایی
بیست دو سال پیش ماتم داشتم، چه‌طور بی دخترا زندگی کنم؟
حالا
لحظه شماری می‌کردم دخترا برگردن سر خونه و زندگی‌شون
بیش از این تحمل خدمت شبانه روزی نداشتم
کار اگر گروهی باشه، خانواده معنی پیدا می‌کنه
وقتی می‌شه فشاری تک نفره
تقش در می‌آد
و این همیشه حدیث مادری من بوده
حوصله ندارم به امید کسی جز خودم بشینم در نتیجه همیشه هم‌چون فلوس در حال خدمت رسانی
و ژن جنوبی لاکردار که عادت به لم دادن زیر آفتاب داغ و چرت‌های پاره پاره‌ی مداوم داره
من رو به استسمار خودش درآورده
منه بچه‌ی سرزمین سرد تفرش
مردم پر کار و پر تلاش
زنده و استوار
شدم برده‌ی این وولک‌های جنوبی و نتیجه‌ای بیش از این نمی‌شه یافت
که از زیر بارشون در برم
حالاهم
شکرانه‌ی نعمت

هم چون دماوند



از روز كه فهميدم قراره بياد، همه آمدن‌ها را رها کرده و به رفتن چسبیدم
به خودم خنده می‌زنم و می‌گم: من اینم، از فرط منطق دارم از انسانیت می‌زنم بیرون
کدوم انسانیت؟
فرار از دوست داشتن؟
این کاری‌ست که سال‌ها بهش مشغولم
نمی‌ذارم کسی بیاد که مبادا روزی بره و باز دردم بیاد
تهیای حضور کسی که رفتنی نباشه منو به این ورطه رسونده
البته شاید هم از فشار منیت باشه؟
از بچگی هر چه را که نمی‌تونستم برای خودم داشته باشم، اصلا نمی‌خواستم
اما نه
این‌ها همه دری وری‌های ذهنی و نشخوار کتاب‌های خوانده‌ست
من منم یه منه ساده
بی‌حاشیه
با خودم رو بازی می‌کنم
همین
خسته‌  از این همیشه رفتن‌ها
در نتیجه به هیچ بودنی ذوق نمی‌کنم
مگر آیه نازل شده از بالا یا اون‌جا و ناکجا که همه باید برای هم غش و ضعف کنند
من فقط دنبال توجیح سردی‌های خودمم
البته خودی که شدم
شاید نه خودی که از ابتدا بودم؟
شایدهم از ازل همین بودم، و
مصائب شور و شیرین چرخشی اساسی بر پیکره‌بندی حسی من وارد کرده و من را به انسانی رسونده که بی نقاب جامعه باید می‌بودم
خوده حقیقی‌ام
مگه نه که هر چیز رجوع به اصلش می‌کنه؟
خانواده‌ی پدری گندم،‌اصولا و فابریک به قدر خود شخص حضرت پدر
سرد، محتاط، خشک و بی احساس به نظر می‌رسیم
در حالی که شخص حضرت پدر آوازه‌ی مهر و عطوفتش گوش فلک را کر کرده
اما در ظاهرش هویدا نبود هرگز
شک نکن ما هم از ایشان بیش از یه نخود کم نداریم
 ما ژنی، فاقد ادا اصول همه‌ایم
سرد و به ظاهر
 کوهی چون یخ
از درون
چون دماوند 
خفته و جوشان


شکرانه‌ی رضایت



مهم نيست چه پاسخي از حركات‌مان دريافت مي‌كنیم
مهم آسايشي‌ست كه پس از گذشتن اين‌همه
 در وجود خود داریم
از روز اول با شناخت منتظر آمدني شدنم كه رفتنش از پيش پيدا بود
براي خودم تخيل سازي نكردم
منتظر معجزه نبودم
هيجان‌زده نشدم
آگاهانه مادري كردم، صرفا براي جمع‌آوري آرامش در روزهاي دوري
از خودم شاكي نمي‌شم
با خودم درگيري نخواهم داشت
دندان لق دلتنگي را هم كه سال‌ها پيش به يمن حضور شيخ اجل دون خوآن كندم
الهي شكر كه تونستم همان كنم كه براي روزهاي پيش رو احتياج دارم
رضايت از خودم در برابر فاصله‌ها
از خودم راضي‌ام و اين تنها مواد لازم زندگي و آرامش خواب شبانه است

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

همیشه بهار




چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
هاااا؟
فکر کردی اگر سبزم، همیشه سبزم و از سبزی دارم خفه می‌شم؟
نخیر
منم روزهای چون دیروز بسیار دارم
همون روزها که وسط محله‌ی ابلیس ذلیل شده بیدار می‌شم
همه چیز تلخ و دنیا تاریک و بی امید
اما بعد از اون همه آمدن و رفتن و زار زار گریستن‌ها، یاد گرفتم وا ندم به جریانات متفرقه‌ی زندگی
این منم که زندگی می‌سازم
لحظه به لحظه در لحظه‌ی حال
با تمام بد حالی ها
رسم زندگی این است
جنگیدن برای ساختنش
هر روز از نو

خانواده‌ی سبز




امروز روز من و بی‌بی‌جهان، با عطر خانواده است
روز دورهمی‌های دلنشین و خاطره سازی که در عصر بی‌بی جا ماند
امروز من بی‌بی 


یک ناهار خانوادگی، با عطر دلبستگی و اتحاد
امروز اخوی گرام و عیال مکرمه و دخت‌شان به همراه حضرت بانو والده میهمان خانواده‌ی ریز سه نفری ما هستند
با تم، روزهای خوب بی‌بی
اوه ه ه 
از کی، کلی یخ حوض شکوندم، دبه‌ی دوغ زدم، فرشارو رفتم و حیاط رو روبیدم
اسپند کنار منقل و منقل پشت در منتظر
دست برداشتم از جمعه‌های خوب بی‌بی
بی‌بی چارقد تو به سر کردم تا جمعی خانوادگی را در روزی تعطیل نقش بزنم
دیگ‌های چلو
منقل و سیخ‌ها به خط


 پس غذا سکنجبین با خیار به سنت، تفرش
با چای معطر احمد ساعت چهار و تارت سیبی که از دیشب پختم
و فضای این میانه که با عطر مادر امن می‌شود برای تک تک ما
بی‌بی‌ جان روی دست شما برنخاستم،
 با یاد شما طرح نوینی  ساختم
تا پس از من از من یاد کنند
جمعه‌های خوب، مامان
جمعه‌های خوب عمه
جمعه‌های خوب، خواهر و ... استاد


خلاصه که آدم باید وجودش، 
بودنش خاطره ساز باشه
باید رنگ داشته باشه،
 پر رنگ و زنده و شاد
آدم باید قصد داشته باشه
قصدی مهربان و 
زندگی ساز



پریا می‌ره
من هستم، پریسا هست و خانواده هست
همان تصویری که در غربت به شوقش دلش آروم می‌گیره و می‌دونه
در وطن خانواده‌ای سبز داره


کجایی بی‌بی؟


بي‌بي‌جهان، 
بزرگ خاندان مادري و نخ تسبيح ما مهره‌های ریز و کوچک
بی‌بی آیا از وقت رفتنت تا کنون، کسی به قدر من تو را در یاد دارد؟
منی که خیلی کوچک در دامن تو بزرگ شده بودم، که رفتی

آن روز که ما را ترک گفتی سه سال  از اکنون من کوچکتر بودی
کجایی تا ببینی از شما بزرگتر شده‌ام؟
و چه غافل‌م که اگر این قاب عکس کهن را هم‌چنان پیر و سالخورده تر از خود یا حتا مادر ببینم
شما همیشه در همان سن ماندی که رفتی
بیا ببین مام من که فرزند کوچکت بود، 
تمام موهایش سپید گشته و من یک تار سیاه به زور شاید پیدا کنم
چه خوب و به موقع رفتی که تاب نداشتی این همه فاصله‌ها را
این همه جدا سری
این همه تنهایی انسان را
نبود باغ‌های بزرگ با دیوارهای کوتاه کاه‌گلی
نبود کالسکه‌ی یک ریالی
غیبت حماسه‌ی عظیم خانواده
و شب‌های یلداهای بسیار را بی بی‌بی
بی کرسی
بی‌بی
نگاه بکن
ببین چه‌طور قد کشیده‌ام
حالا به قدر گفتن حرف‌هایم به خدا هم
 بلند هستم
او مرا می‌بیند و من در گوشی با وی حرف می‌زنم
این همان رسمی‌ست که تو هزار سال پیش بر پیشانی‌ام نوشتی



 

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ



امروز به‌قدری واژگان، تند
تلخ
زشت
تیره و تار
ناامید کننده
شرم آور 
.................................. در ذهنم پرسه می‌زنه
تو گویی نشستم وسط محله‌ی ابلیس نابکار
کار از انواع رنگ چراغ برای روزها گذشته
کار از شکستن باورها گذشته
کار از رسم خوبی
هبه‌ی نیکویی و بخشش گذشته
گذشته
کار از مرزهای ذهنی منه آدم گذشته
کار از باورهای زشت پشت سر هم گذشته
کار نمی‌دونم به کجا رسیده؟

بهتره امروز هیچ ننویسم

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

من نیلوفری



من‌هم مانند تمام مادران دنيا، بهترين نمونه‌اي از مادري هستم كه در زندگي آموختم
از نكرده‌هاي مادر تا كرده‌هاي پسنديده يا نپسنديده‌ي ايشان و بخشي هم از 
ژن پدري
اداهام تركيبي از هر دوست
مادرانه‌هايم به نوعي و پدرانه‌هايم كمر شكن
حضرت پدر خداوندگار بود و ... كذا كذا و ما اولاد بعد از او كه به هر ضرب و زور سعي داريم مانند او باشيم
و به قدرت پروردگار همه از دم مادران مجرد مانديم تا ته عمر
حال كه ما مخلوطي از هر دو بوديم و امكان نداشت مانند پدر خدايي كردن
و دردهاي بسيار كه در تنهايي گريبان خواهند گرفت


يه چي مي‌گن بي‌كلاس‌هاي بي‌شخصيت...
رسمن و عرفن و شخصن سرویس شدم
« کم دنبال غلط بگرد، دارم حرف می‌زنم. چه‌کار داری با ن عربی یا ن فارسی؟»
چیزی که در پی سال‌ها رفتن‌ها آموختم راه فراری خرکی بود
شرمنده‌ی خوبان
یعنی شما حساب کن یک‌ماه پیش از نشست هواپیما بر زمین تا دو روز مانده به پرواز مجددش موتور چند هزارم رو روشن کردم 
فقط سی این‌که، انقدر، ان‌قدر خسته بشم که با اوج گرفتنش بر فراز آسمان
از خستگی از هوش برم تا صبح فرداش و نفهمم
کی اومد؟
کی رفت؟







مادری به تعادل رسیده
چرا بچه رو ناراحت کنم؟
می‌دونم با رفتنش دلتنگ و ... می‌شم مثل بار قبل.
  مجبورم مانند همان‌گاه بغض‌های نا شکفته را قورت بدم
انتخاب کردم از درد خستگی بیهوش بشم تا وسطای این سفر نق بزنم که
اینم شد زندگی؟
چند بار قصد کردم برم دنبال متاهلی مجدد و این دختران حوا شیون به‌پا کردن؟
حالا من موندم و شانتال و خانه‌ای به وسعت سالن شهرداری
که تنها کارگاهش جایگاه‌م از صبح تا شامه


  دیگه نیازمند آقای شوهر نبودم
اما ترس از روزهای تنهایی و پیری را می‌شناختم، زیرا حضور حضرت خانم والده در برابرم کافی بود که بدانم
این ره به کردستان است
خدا اون روز رو نیاره که مانند برخی مادران گرام تخم بذارم پای تی‌وی و بشم شکل اخبار شامگاهی

اما مام آدمیم و چی فکر می‌کردیم چی شد؟

باری گفتم: 



- اگه می‌دونستم  آخرش این‌جوری می‌ذاری می‌ری که سال به سال نبینمت. محل به هیچ ادا و اصولت نمی‌دادم
گفت:
مگه بنا بود بندازیم ترشی؟
- نه فکر نمی‌کردم این‌طور از صفحه‌ی رادارم گم بشی




گو این‌که این رفتن و آمدن‌های مداوم زندگی شد سکوی پرشم از ترس دردهایی که می‌شناسم
من خودم و زخم‌هایم را شناختم و در هر یک جوانه‌ای تازه زدم
رفتن پریا باعث شد از ترس زخم‌ها، در کارگاه را بازگشایم
عزیز جان






 


 نیلوفرم
در مرداب خانه دارم
در لجن می‌آسایم و در مهتاب از نو زاده می‌شوم
دیگر بار


 

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

منه رسام


 

این مدت فکر می‌کردم
کانون ادراکم رفته به نقطه‌ی مادری و کارگاه را تعطیل کردم تا بازگشت پریا و بازگشایی کارگاه
اما از جایی که کانون ادراک گرام این جانب در نقطه‌ی رسامی متولد گشته
چه مادری، چه خواهری تفاوتی نداره
تهش همون رسامی هستم که متولد شده و نمی‌دونم کی و چه‌طور دوباره خودم را وسط کارگاه دیدم
بعد هم که سفارش از غیب رسید:
چه‌طور یه سه لته برای پریسا کشیدی؟ من چی؟
مام موتور هزار رو روشن کردیم و دست به کار ساخت و ساز شدیم جهت خروج از کشور
هنوز نیمه تمام و باید حتما تا فردا تمومش کنم که به وقت سفر کار خشک شده باشه




ژن من همیشه در حال فریاده که:
نمی‌تونم
نمی‌شه
نداریم و ..... در زندگی موجود نیست
هر لحظه‌اش سهم من و در حال گذر و کلی کار نکرده دارم
که نمی‌خوام وقت رفتن دوباره بگم 
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ
همون آخی که بعد از بیست سال هنوز جاش می‌سوزه

ساک ساک




به تقویم من برنامه‌ی امروز طبق ستوات کهن، بساط کباب بود و ادامه‌ی ماجرا...
حضرت پدر اگر می‌دونست چه‌طور پس سی سال تقویمش را هنوز به دست دارم
شاید در کودکی تنهام نمی‌گذاشت و شاید از بخت‌یاری من بود که ایشان
زود بار سفر بست و رفت
فکر کن!!
اگر ابوی گرام تا همین دیروزها تشریف داشت نه گمانم چیزی مانده بود به اسم من، که همه او شده بودم
شاید هم رفت تا تلخی‌های پدرگونه را نشناسم؟
یا برای این‌که خودم را تجربه کنم
شاید هم هیچ ربطی به حضور یا غیبتش نداشت و هر چه می‌کنم از ژن ته تغار ایشان دریافتم و سیستم خود به خود درگیر محرک و پاسخ باشه
به هرحال به تقویم مادرانه‌ی من
امروز روز کباب و منقل است و شادی‌های خانوادگی 
 این بهترین الگویی‌ بوده که در این هزار ساله داشتم
نسخه‌ی امن و صمیمی بچگی
و به عبارت ساده‌تر من هنوز
در میان درختان خانه‌ی پدری چشم گذاشتم تا بچه‌ها قایم بشن
بچه‌ها رفتن و کسی نمی‌گه
ساک ساک

دختر نمونه‌ی بابا


نزدیک به دو سال به کارهایی اندیشیدم که به قدر دشواری‌ش برام ناممکن بود
مثل رفتن رستوران با دخترا
همیشه راهی کردم و خودم خونه موندم
این چه گیری‌ست نمی‌دونم
شاید دست منه شاید هم ....؟ 
نمی‌دونم سی چی ان‌قدر از حضور در اماکن عمومی انزجار دارم
از روزی که دخترک آمده قول دادم بریم رستوران به صرف دیزی

از دیشب که به روز وعده رسیدیم، همه جونم درد گرفته و فکر به خروج از خانه به دلیل حضور در رستوران حالم رو گرفته
اصولا زاده‌ی اندرونی‌ام
هزار ساله‌ی عمر در پشت این پستوها طی شد
من بودم و حدیث اندرونی
یعنی نه حالا
که از عهد عتیق به‌قدری به این کار وسواس داشتم که رسیده تا هنوز
کسی لولو نیست. کسی با کسی کاری نداره
همه درگیر خودشون و کی می‌فهمه کی می‌آد و کی می‌ره؟
اما من از حضور در جمع، ناتوان
اعتماد به نفس که نگو در حد ، جام جهانی
فیس و افاده هم که اصلا در وجودم نیست
اما چرا من از چنین مکانی به قدر فرودگاه و سفر خارجی بیزارم؟
هر چه می‌گردم هیچ نقطه‌ی کوری پشت سر نیست، مگر


جمله‌ی معروف پدری که می‌گفت:
مگه خودتون خونه زندگی ندارید؟ که برید پیک نیک؟ 
وسط اون همه آدم که معلوم نیست کیستند؟



۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

من‌که خودم می‌رم، چرا هولم می‌دی؟




هی فاصله می‌گیرم
نزدیک می‌شم
هی می‌ترسم
هی مادر می‌شم
همیشه و همه‌ی عمر من ، همه رفتند و
من همین‌جا به‌جا ماندم
سی همین ترجیح می‌دم با همه اهل جهان قهر و دور و ... باشم تا
مجبور نشم درد رفتنی را تجربه کنم
مشکل از منه
از این درد بی‌ربط لاکردار که هنوز از رفتن‌ها می‌آد
اگه نخوام براش دلیلی و جلوه‌ای مزین بسازم، می‌شه نصیب و قسمتی کج
پس برمی‌گردم به خودم و دردی که بارها و بارها تجربه می‌شه
باید یه چیزی از یه‌جایی برداشته بشه
یک باور غلط
یک انتظار کج
چه‌قدر این مدت آرزو کردم باهام کژی کنه
ناراستی و بد کرداری کنه
بل‌که وقت رفتن توانم از او دل کندن

سرند آفتاب




آخرای شهریور و نم نمه‌های مهر که می‌شد 
زن‌دایی‌جان‌ها و بی‌بی و البته حضرت خانم والده، آستین بالا می‌شدند برای
اگه گفتی چی؟
خیلی به خودت فشار نیار بیشتر شماها نمی‌دونید دارم از چه خاطره‌ی امن و گرمی می‌گم
برای شستشوی ذغال و ساختن گلوله‌های سیاهی که تو دلت می‌خواست بی‌هوا یکی را برداری و گازی بزنی
شما به خودت نگیر، از بچگی آشغال خور بودم
در آغازین راه به گچ دیوار تعلقی خاص داشتم و مهر نماز بی‌بی، اندک اندک به مهوس یک گاز از ذغال شدن هم رسیده بود
که شکر خدا بزرگ شدیم و باقی راه درز گرفته شد
شنیدی شستن ذغال؟
ذغال فله‌ای و اندر گونی وارد حیاط خانه می‌شد، سرند و خاکه‌ها جدا و درشت‌ها سوا
از خاکه‌های خیس خورده  گلوله‌هایی به اندازه‌ی گریپ فروت بزرگ احداث و بعد به صف روی دیوار حیاط و گاه تا بام می‌رسید
و ما که در این بین آتیش دنیا رو به هوا فرستاده بودیم
نه صبر کن
هم دنیای ما به قائده‌ی قربیل بود و هم آتشش به شعله کبریت نمی‌رسید
شور بود حیات
حیات اندر حیاط سبز و بزرگ خانه‌ی پاک و امن پدری
و رسیدن زمستان و گرمای کرسی بی‌بی
دنگ و دنگ به‌هم خوردن میل‌های بافتنی و صدای آهسته‌‌ای که برای‌مان از سعدی می‌گفت
از حافظ و شاهنامه‌ای که در سینه خفته بود
رستم،‌  دل بی‌بی
کسی که مثل هیچ‌کس نبود و به وقت عمرش نرسید
منجی عالم کبیرو صغیر
که خط بطلان کشید بر تمام باورهای کودکی‌مان، 
در بلوغ



برف پاروییییییییییییییییییییییه



آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی برف پارو می‌کنیم
بچگی ما بود و شنیدن ترانه‌ی محبوب: آی برف پارویییییییییییییییی
باقی‌ش قابل شنیدن نبود، بر وزن همین آهنگ بود
« البته دیگه از مد افتاده و هر چه گوش می‌کنم صدایی به گوش نمی‌رسد، از دور دست‌ها »

و بلافاصله شنیدن صدای زنگ خانه و رسیدن دایی جان‌ها که در همان نزدیکی سکونت داشتند برای روبیدن برف از بام خواهر جان و البته حضرت بی‌بی‌جهان
آقا همه چیز یک رنگ و بوی دیگه...
داشت؟
نداشت؟
نداشت
برادر عزیز دلم همین حالا و برای چند صدمین بار در حال روبیدن برف از بام خانه است
البته که بام سقف خانه‌اش و من به یاد دارم از هر هنگام که در یادم هست، که حتا ایشان ساکن منزل مادری و خودش کوچک مرد کل خاندان پدری بود
این مهم پر مهر را شخصا به عهده گرفته و یادواره‌ی خاطرات خوب کودکی را بر بام‌مان سنجاق می‌زند
زمانه و سال و ماه مهم نیست
مهم ماییم که با چنگ و دندون در داری هم تلاش می‌کنیم
حتا بعد از آن همه جنگ و ماجرا
ما در خاطر داریم که هیچ موجودی در جهان به قدر ما شبیه ما نیست
و درک‌مان برای هر که غیر ما دشوار خواهد بود
این همه معنی خانواده‌ی ایرانی‌ست
همه هم‌چنان در پیله‌ی امن خانواده‌ها جا داریم


برف، یعنی



از چند هفته قبل دخترها طی تماس‌های پیاپی مابین اتریش ، تهران کلی برنامه ریزی کرده بودند برای حال و حول
هفته‌ی پیش سفیر وین وارد تهران شد و دو سه روزی بکش بکش بین این‌جا و منزل گرام پدری داشتیم و داستان و ماجرا
که چرا نمیایی بمونی این‌جا، پیش ما؟
و از پریا که:
من تا دلم برای سقف اتاق خودم تنگ شده.
 دو شب هم رفت سمت پدری و از برکت سریال‌های دو ریالی ترکی که برای پریسا واجب تر از نون شب شده
برگشت خونه‌ی خودش و باقی ماجرا بارش برف و ....  پریسا که مانده غرب تهران و پریا این‌جا
در ذهن ما مردم تهران، برف یعنی تعطیلی زندگی. 
نه بهش عادت داریم و نه برنامه ریزی. گذشت زمانی که هر کس ماشین داشت مجهز به زنجیر چرخ و یخ شکن بود
خیلی چیزها از عادت‌ها رفت و ما آدم‌های تازه‌ای شدیم
که این روزها چنان حیرت زده همگی حبس در خانه‌هامان شدیم که تو گویی همیشه ساکن اهواز و آبادان بودیم

و پریا حیرت زده که: مگه می‌شه بارش برف زندگی آدم رو فلج کنه؟ 
من اون‌جا در دمای منفی 15 ، 10 می‌رم سرکار
مردم زندگی می‌کنند و برف بخشی از زندگی ماست
حالا برف و سرما و  .... به کنار کی زبون پریا رو جمع کنه که تو گویی بنده برای زایمان ایشان یه توک پا رفته بودم وین و برگشتم
که ایشان اصلن عادت به این روزگار این ملت نداره
خدا رو شکر لهجه‌اش برنگشته که سرم رو می‌کوبیدم به دیوار که
پس کو زبون بی‌نوای مادری؟

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

بزرگداشت، اوس جلیل




سال 76 در هنگامه‌ي اجراي سقف اوس جليل در پاسخ حیرت من از بالایی شاخه‌های تیرآهن‌ها می‌گفت:
والا خانم کمتر از این کار نمی‌کنم. سال 41 برف اومد نیم‌متر. من فکر اون‌جاشم می‌کنم
حضار گرام خنده زدند و من اطائت فرمان برای خرید و ارسال تیرآهن از تهران به نوشهر
صبح تا چشم باز کردم، نشستم پای کانال خبر و برف بی‌سابقه در مازندران و گزارشگر می‌فرمود:
این برف در پنجاه سال اخیر بی‌سابقه بوده
بلافاصله به یاد جلیل افتادم و خانه‌ی فعلا ترد شده از جانب من
معنی نداره
خونه‌ای که نتونه از خودش محافظت کنه چه‌طور مامن من می‌شه و تا اطلاع ثانوی مسیر مازندران به تهران مسدود شد
الان هم اصلا برام مهم نیست که اون سقف می‌تونه نگه‌دار خودش باشه یا نه؟
این دو سه ساله به حد کافی به بی‌تفاوتی‌ش رسیدم
بیشتر نگران اون روستایی‌های بدبختم و نان دانه‌ای 1500 تومان
لعنت به این ژن آریایی که در هیچ کجای دنیا نه گمانم چنین کنند
که ما با خود می‌کنیم

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

خیال باظل



یعنی
به‌قدری تکراری‌ست برخی حکایت‌ها، که چشم، بسته و ذهن درگیر 
 گفتن‌ها

با لیوان چای احمد عطری، صبح‌گاهی خودم را به خاکریز گندم رساندم
تا فقط بگم
از بغض‌های بسیار
از تکرار تکرارها
از خستگی‌های به‌جا مانده از انتظارها
انتظار، قدری محبت
تکه‌ای صفا
مشتی، یک رنگی، قربیلی انسانیت
از خود به تنگ آمدم



همیشه  از همین نقطه شروع شده
 می‌بخشم، رها می‌کنم، می‌رم،‌می‌آم و هزار طرح برای محبت‌ها
صمیمیت و خانواده بودن
و همیشه اطرافیانند و سوء اشتفاده‌های بسیاری که به من می‌نمایانند
من موجودی هستم صرفا بهره خدمت و دوست نداشته شدن
بانک سیار و ظپنده
زنده‌ای که حق ندارد زندگی کند، امید داشته باشد، به آینده‌ای نظاره کند
موجودی خسته و ندیده‌ی این سال‌ها
زودتر این سفر تمام بشه
زودتر خودم بمونم و شانتال
زودتر کسی نباشه بهش محبت کنم و مهرم را هبه‌ی شاگردانی کنم که حداقل از من طلبکار که نه
گاه شاخه‌ای گل هم می‌آورند، یا شانتال که از همه‌ی موجودات جهان بی‌توقع‌تر و مهربان‌تر است
شرم نمی‌کنم اگر بگم


هرگز در زندگی دوست داشته نشدم، ز‌یرا
خواستم بیش از توانم باشم و شدم تهمتن
بی‌حق و ادعایی در زندگی دستمال نظافت بردست
بانکی سیار در همه عالم
از من فقط بوی پول به مشام دخترانم می‌رسد و طلب ارث پدر



شرم بر من زاد و رود من
 اگر به آرزوی‌شان برسند
 

از من تا تو






همیشه
از همان آغاز
همین‌گونه چنین بود و چنان شد
منم و خروارها دانه‌ی مهر
دیگرانند و 
برچیدن شاخه‌های باور
من

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...