از روز كه فهميدم قراره بياد، همه آمدنها را رها کرده و به رفتن چسبیدم
به خودم خنده میزنم و میگم: من اینم، از فرط منطق دارم از انسانیت میزنم بیرون
کدوم انسانیت؟
فرار از دوست داشتن؟
این کاریست که سالها بهش مشغولم
نمیذارم کسی بیاد که مبادا روزی بره و باز دردم بیاد
تهیای حضور کسی که رفتنی نباشه منو به این ورطه رسونده
البته شاید هم از فشار منیت باشه؟
از بچگی هر چه را که نمیتونستم برای خودم داشته باشم، اصلا نمیخواستم
اما نه
اینها همه دری وریهای ذهنی و نشخوار کتابهای خواندهست
من منم یه منه ساده
بیحاشیه
با خودم رو بازی میکنم
همین
خسته از این همیشه رفتنها
در نتیجه به هیچ بودنی ذوق نمیکنم
مگر آیه نازل شده از بالا یا اونجا و ناکجا که همه باید برای هم غش و ضعف کنند
من فقط دنبال توجیح سردیهای خودمم
البته خودی که شدم
شاید نه خودی که از ابتدا بودم؟
شایدهم از ازل همین بودم، و
مصائب شور و شیرین چرخشی اساسی بر پیکرهبندی حسی من وارد کرده و من را به انسانی رسونده که بی نقاب جامعه باید میبودم
خوده حقیقیام
مگه نه که هر چیز رجوع به اصلش میکنه؟
خانوادهی پدری گندم،اصولا و فابریک به قدر خود شخص حضرت پدر
سرد، محتاط، خشک و بی احساس به نظر میرسیم
در حالی که شخص حضرت پدر آوازهی مهر و عطوفتش گوش فلک را کر کرده
اما در ظاهرش هویدا نبود هرگز
شک نکن ما هم از ایشان بیش از یه نخود کم نداریم
ما ژنی، فاقد ادا اصول همهایم
سرد و به ظاهر
کوهی چون یخ
از درون
چون دماوند
خفته و جوشان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر