امروز از اون روزهای خوبیست که به بچگی تعلق داره
یعنی چشم که باز کردم و آسمون تیره و تار رو که دیدم، ناخودآگاه رفتم زیر لحاف و گفتم:
شکر که دیگه مدرسه برو نیستم
زمان ما که تا حدودی نزدیک به عهد ناصری بود، کسی به بچهها فکر نمیکرد. سرما و برف دلیلی برای خونه نشینی نمیشد
برف بود تا زیر زانوهامون، باید میرفتیم مدرسه
با خودش درگیرمون نمیکرد، ما هم نمیاندیشیدیم چرا باید در این برف و سرما حتما رفت مدرسه؟
لابد اولیا گرام میپنداشتند الهامی که در شرایط برفی به شاگرد میرسه
در روزهای دیگه امکان پذیر نمیشد
سرما بود؛ سرمای اون وقتها
هنوز در خاطرم هست که چهطور لباسها روی بند ننشسته، یخ میزد و یکی از تفریحات ما بازی کردن با لباسهای یخزده بود
ای روزگار ما کجا بودیم، تو کجا؟
ما بچههای اعصار پدر سالاری و حرف و قانون آن بود که بزرگترها میگفتند
و صادقانه بگم، ما حتا دربارهاش فکر نمیکردیم
که بگیم چرا؟ نمیخوام؟ چهطوری آخه؟
میمیرم از سرما
البته سی چی باید میگفتیم، وقتی حیاط مدرسه منتظر بود بچهها یا آدم برفی بسازند و یا با گوله برف بزنند به سر و کلهی هم
که البته
به وقت سرما خیلی در این بازیهای گروهی جا نمیشدم،
فکر کن از دبستان و کلاس اول مدیر مدارس منه بخت برگشته یا قوم پدری بود یا زیر بلیطش میشدند
به همین سادگی کودکی را از من میگرفتند، بهنام امنیت
بچهها در حیاط بازی میکردند، من در دفتر از ترس حضور معلمین و شخص جناب مدیر از زمین چشم بر نمیداشتم
آخه پدر جان، مادر جان کی با یه بچه کوچولو در مدرسه کاری داشت؟
مگه من کی بودم؟
دختر شاهپور غلامرضا؟
همه لک و لوک خاطرات من یک تهدید اسید پاشی بود که اونهم نه برای من که بهخاطر شما بود
من چرا بچگی نکردم؟
مادر جان از دیدن بچهی لنگ درازی که دهها سانت بلندتراز خودش بود، وحشتزده میشد
تا چشمش بهمن میافتاد میفرمود:
باز که داری ول میگردی؟
برو سر درست، برو تو اتاق خودت .... ماهم از مدار ایشان فیالفور حذف میشدیم
واین شد بتونم تا حد ممکن در بهشت تک نفرهی خودم پرسه بزنم
لای درختها گم بشم
و تخیل بپردازم تا دلت بخواد
نقاشی کنم بی حد و حساب
خلاصه که امروز رفتیم به عصر نادر شاه افشار
آخی چه روزگار خوبی بود
صبح در دربار فالوده میخوردیم و شبها هزار و یکشب مینوشتیم
هیچ چیز بیحکمت نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر