قدیمها تقریبا درب خونهها از صبح تا شب باز بود
پردهای به حکم مرز پشت در پر پر میزد
و آنسوی این پرده، جهانی زرین و امن جریان داشت
کسی دروغ نمیگفت
چشمها حریم داشت و زندگیهامان حرم بود
مردی دقالباب زنانه را به صدا درنمیآورد و حوض همیشه زلال حیاط
پر ز ماهیهای قرمز بود
برجی سر به آسمان نکشیده و انسان
این همه آرزوهای رنگی نداشت
چشمهامان در حسرت اینک، بیفروغ نبود و
دستها پر از مجبت بود
دیروز یادت بخیر که
زود تمام شدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر