۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

ای ترس‌های من



پاری وقت‌ها مهوس یه چیکه عشق می‌شم
این‌که یکی اسمم را صدا بزنه یا منتظرم باشه
بهم فکر کنه و ازش انرژی مهر بگیرم
اما همین‌که یاد تجارب پشت سر می‌افتم، با دست تمام هوس‌جات رو از برابر دیدم پس می‌زنم
خب سی چی این‌طور شد؟
ما واقعا به دوست داشتن نیازمندیم یا فقط به دوست داشته شدن؟
چی شد که ما از هم می‌ترسیم؟
به هم اعتماد نداریم
به چشم هم خیره نمی‌شیم
از کنار هم تند و سرسری رد می‌شیم
با دلهره جواب سوال مردم را می‌دیم که یه وقت یه چی نگیم برداشتی‌های غلط باب بشه و ......
اینا
شد دیگه
حالا خر رو بیار و باقالی رو بار کن
از بچگی همین‌طور بودیم؟
نوجوانی و بلوغ چی؟
جوانی، میان‌سالی و بگیر برو تا آخر
ما فقط ترسیدیم و در نتیجه ترجیح می دیم به‌جای عشق به انواع عشق الهی پناه ببریم
عشقی که نه تاچ داره نه ماچ که نیاز روحی و ذهنی بشری‌ست
بعد می‌خواهی همگی دبش آدم‌های سالمی باشیم
می‌گی نه؟
نمونه‌اش همین عید پیش رو، به هیچ سفری فکر نمی‌کنم و قصد کردم این عید از تهران تکان نخورم و فقط نقاشی کنم
هنوز طعم عید گذشته و عیدهای گذشته‌تر زیر زبان هست
گس و تلخ و بی‌معنی
از این عشق هم ترسیدم
اسمش عشق که نیست ما جایگزین عشق و همه چیزهایی کرده بودم که ازشون ترسیده بودم
حالام از چلک نه ترسیده که خسته‌ام، و به سادگی ازش دل کندم
مثل حسی که این دو روزه دارم یه جور خستگی از حضور در کارگاه و ثبت نقش و رنگ
تعادل چیزی‌ست که ما بیش از همه نیازمندیم
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...