هی این بانوان دخترکان حوا از باب یک مرد میافتن به جان هم
انواع پلیدی از درونشون سر باز میکنه
سرش کلی گیس و گیس کشی و نفرت و تا تو برو مرز قتل، فقط برای یک مرد یا مردی متمول
جعبهی جادویی آرزوها
تو با داشتن مرد یا زنی متمول میتونی سوار بر خر مراد باشی
و این همه دغدغه از بابت مال دنیا و بستهی آرزوهای بشری
و خیلی ساده، واضح و مبرهن است که من بمونم تنها
دلیلی نداشتم برای کسی جنگ بهپا کنم
ناز کسی را نخریدم که هیچ وارد هیچ حلقهی شرارتی هم نشدم بهخاطر کسب یک مرد
درواقع در زندگی من کسی جایی برای موندن پیدا نمیکرد
زیرا خودم همهی درها را بسته بودم و نمیدونم اگر من هم مانند دیگر دختران بانو حوا بودم و .... آیا باز هم این همه غرور و سربزرگی و .... اینا باعث میشد همچنان تنها باشم؟
آره
از بچگی نمیدونستم کیام چیام بابام چی داره چی قراره کجا بذاره یا برداره
من همین تخم خری بودم که هنوز هستم
کلاس دوم راهنمایی وقتی مریم سیف ازم پرسید: میدونی عشق چیه؟
چنان حیرتزده و هاج و واج نگاهش کردم کهتو گویی دربارهی انرژی صلح آمیز یا تاریخ ورود موسیو زمان را پرسیده باشه
با خجالت سر به زیر انداختم و حتا جرات نکردم این سوال را در خانه مطرح کنم
که مبادا تنبیه سختی بشم
اگر چیز خوبی بود لابد در خانهی ما هم بود یا ازش شنیده بودم؟
در نتیجه ما وارد کمای عشق شدیم تا هنوز که آخرش نفهمیدم عشق حقیقت داشت یا نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر