از چند هفته قبل دخترها طی تماسهای پیاپی مابین اتریش ، تهران کلی برنامه ریزی کرده بودند برای حال و حولهفتهی پیش سفیر وین وارد تهران شد و دو سه روزی بکش بکش بین اینجا و منزل گرام پدری داشتیم و داستان و ماجرا
که چرا نمیایی بمونی اینجا، پیش ما؟
و از پریا که:
من تا دلم برای سقف اتاق خودم تنگ شده.
دو شب هم رفت سمت پدری و از برکت سریالهای دو ریالی ترکی که برای پریسا واجب تر از نون شب شده
برگشت خونهی خودش و باقی ماجرا بارش برف و .... پریسا که مانده غرب تهران و پریا اینجا
در ذهن ما مردم تهران، برف یعنی تعطیلی زندگی.
نه بهش عادت داریم و نه برنامه ریزی. گذشت زمانی که هر کس ماشین داشت مجهز به زنجیر چرخ و یخ شکن بود
خیلی چیزها از عادتها رفت و ما آدمهای تازهای شدیم
که این روزها چنان حیرت زده همگی حبس در خانههامان شدیم که تو گویی همیشه ساکن اهواز و آبادان بودیم
و پریا حیرت زده که: مگه میشه بارش برف زندگی آدم رو فلج کنه؟
من اونجا در دمای منفی 15 ، 10 میرم سرکار
مردم زندگی میکنند و برف بخشی از زندگی ماست
حالا برف و سرما و .... به کنار کی زبون پریا رو جمع کنه که تو گویی بنده برای زایمان ایشان یه توک پا رفته بودم وین و برگشتم
که ایشان اصلن عادت به این روزگار این ملت نداره
خدا رو شکر لهجهاش برنگشته که سرم رو میکوبیدم به دیوار که
پس کو زبون بینوای مادری؟