یک وقتی بود که اگر یکی دو تا عاشق سینه چاک هر روز سرم مبارزه نمیکردند، اون روزم روز نمیشد
یک وقتی هم جمعههای بی شوهر و اهل بیت برام جمعه نبود
یا چرا راه دور بریم؟
اصولا یک کسی بودم که الان دیگه نیستم
کلی عادات اکتسابی از جامعه و اقوام گرام داشتم
کلی برنامه ریزیهای بیبیجهان از باب قیامهالقیامه و موسیو زمان و .... اینا
کلی طرح برای آیندهام در جیب پدر بود و خودم هم که آفت عظیم و فکر میکردم هیچکس بهتر از من نمیدونه؟
چی ؟
چمیدونم
فقط من میدونستم
منی که پر بودم از اطلاعات هر غیری جز خودم
نتیجه همهی اینام شد فاجعه، یک روز در 18 سالگی آمدم خونه و گفتم:
من زن شوهرم شدم
چشمم دیده بود
همه یه چیزی بهنام آقای شوهر داشتند
بعد از دهسال اول هم چشمم پر شد از زنانی که فریاد کشان آقای شوهر را ترک گفته بودند
چرا من نکنم؟
منی که پوست به تنم نمانده بود برای مال دنیا
دندون لق را کندم
همه کاری میکردم، چون دیگران میکردند،از خودم هیچ
و این چنین بود که بعد از هزار سال دیگه نمیدونم خود واقهیم چی میخواد
کی بود؟
چی دوست داشت؟
برنامهاش چی بود؟
اصلن بنا بود چه شکلی باشم؟
زندگی چیزی بیش از موصول افلاطون نبود
سایههایی روی دیوار که حقیقت نداشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر