۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

سرند آفتاب




آخرای شهریور و نم نمه‌های مهر که می‌شد 
زن‌دایی‌جان‌ها و بی‌بی و البته حضرت خانم والده، آستین بالا می‌شدند برای
اگه گفتی چی؟
خیلی به خودت فشار نیار بیشتر شماها نمی‌دونید دارم از چه خاطره‌ی امن و گرمی می‌گم
برای شستشوی ذغال و ساختن گلوله‌های سیاهی که تو دلت می‌خواست بی‌هوا یکی را برداری و گازی بزنی
شما به خودت نگیر، از بچگی آشغال خور بودم
در آغازین راه به گچ دیوار تعلقی خاص داشتم و مهر نماز بی‌بی، اندک اندک به مهوس یک گاز از ذغال شدن هم رسیده بود
که شکر خدا بزرگ شدیم و باقی راه درز گرفته شد
شنیدی شستن ذغال؟
ذغال فله‌ای و اندر گونی وارد حیاط خانه می‌شد، سرند و خاکه‌ها جدا و درشت‌ها سوا
از خاکه‌های خیس خورده  گلوله‌هایی به اندازه‌ی گریپ فروت بزرگ احداث و بعد به صف روی دیوار حیاط و گاه تا بام می‌رسید
و ما که در این بین آتیش دنیا رو به هوا فرستاده بودیم
نه صبر کن
هم دنیای ما به قائده‌ی قربیل بود و هم آتشش به شعله کبریت نمی‌رسید
شور بود حیات
حیات اندر حیاط سبز و بزرگ خانه‌ی پاک و امن پدری
و رسیدن زمستان و گرمای کرسی بی‌بی
دنگ و دنگ به‌هم خوردن میل‌های بافتنی و صدای آهسته‌‌ای که برای‌مان از سعدی می‌گفت
از حافظ و شاهنامه‌ای که در سینه خفته بود
رستم،‌  دل بی‌بی
کسی که مثل هیچ‌کس نبود و به وقت عمرش نرسید
منجی عالم کبیرو صغیر
که خط بطلان کشید بر تمام باورهای کودکی‌مان، 
در بلوغ



لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...