امروز یکی در یک پاتک فیسبوکی بهم گفته: از همیشه خودشیفته بودی
این جمله همینطور از صبح توی سرم میچرخه و تکرار میکنه:
بودم؟ نبودم؟
نمیدونم
همینقدر میدونم زمانی که اون منو میدید و میشناخت
دختری تو سری خورده بودم که در تارهای عنکبوتی یکی دیگه چنان ته اعتماد به نفس بود که وقتی تصمیم به جدایی گرفت
فکر کرد با دست خودش گور باقی عمرش رو کنده
زیرا
دیگه هیچ کس
هیچ کس ، جز اون آدم معتادی که بهخاطر ارث پدری گرفتارش کرده بود و خونش رو میمکید وی را نخواهد خواست
نخواهد دوست داشته باشد
یا هرگز با کسی ازدواج کنه
چون به زیر هیچ رسیده بود
اون مرد و خانوادهاش چنان قدرتی رو داشتند که طی ده سال از من عزیز دل بابا
موجودی مفلوک بسازن
حالا وقتی دربارهی خودم از یکی از همان قوم ظالمین چنین میشنوم
به خودم شک میکنم
و بعد میگم
ببین اینا چه بدبختایی بودن که اون حال روز من براشون برتری بود
و من را چنان از زیر نگاه میکردن که خودم هم نه گمانم حتا در رویا تا چنان نا کجایی رفته باشم
ایول دمه من گرم که درونم خودم رو سوزونده بود و بیرونم دیگرون
خب ای احدی از قوم ظالمین
تو اگه اون زیر بودی
یعنی من اون بالا بودم؟
حالا که فکر میکنم این بالا و هم سفرهی خدام
تو فکر میکنی رسیدی به من
ای
اهل قلم
اهل جریده
اهل تفکر
اهل نشر
اهل ادعا
ای بزرگ
ای خان
ای خدا
که لیچار بارم کنی
ای بشکنی قلم که دست هر ناکس نشستهای
کجای این دنیا برای من بیش تر از یک بازی بود
چه رسد به جنگ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر