صبح بهخير
صبح اول هفتهی جماعت به خیر و رضایت که تا آخر هفته با خیرش بریم
دلهامون پر از گرمی و نور و دستها سرشار از محبت
زندگی یعنی لبخندی پر از رضایت
باقی تلف کردن عمر زندگیست و بس
و چه بیمهرند برخی از آدمها که فقط خودشون میدونن چه چیزها که به اسم کامنت بارم نمیکنند
چی دوست داری؟
خجالت نکش، بگو ببینم این دنیا رو با چه ابزاری به گند کشیدی تاحالا؟
با شمام، یکی از اونایی که عاشق درد و رنج و اندوه انسانند
اینجا وبلاگ و منم روزانه مینویسم؛ کلاس مدرسه نیست کسی به زور واردش بشه
وقتی من را رویایی، الکی خوش، شکم سیر، و .... خطاب میکنی، جا باز میذاری که من همه را به خودت برگردانم
اما سی چی؟
ترجیح میدم نه ببینم و نه بشنوم زیرا
کسی که نه تنها با خودش که با کل هستی درگیری داره نمیتونه رضایت دیگری را ببینه
اون آدم لابد از صبح در گوشه نشسته و شاید تمام روزنهای نور را هم بسته و .... که چی؟
دنیا جای امنی نیست. منه حیوونی، منه بیچاره .... ببین چنین و چنان
و بعد به هر که رضایتمند و لبخند بر لب داره و یا حتا افراد موفق میرسه، چشم ببنده و دهان باز کنه
اما من
جناب توهم
هر لحظه شادم چرا که با هر نفس یک قدم به خدا نزدیکتر میشم
شادم چرا که اول آذر 76 بر اثر یک تصادف، مرگ کلینیکی داشتم و قبل از دو دقیقه برگشتم
همین کافی بود تا قدر هر نفسی که میکشم را بدانم
براش تلاش کنم، قصد کنم و باور داشته باشم که هستم و میتونم
حالا بسم الله
شما جای من بودی بعد از دو سال بستری در بیمارستان و بیست روز کما لاید از دنیا نه تنها بریده بودی که
تمام نبایدها نشایدها نمیتونی و ..... که در اون سالها به گوشت خواندن را چنان جدی و دو دستی گرفته بودی که یا الان معلول رسمی بودی، یا همان اواسط دوسال خودت را میکشتی
نه که من هم نه
من هم آره
طی دو سال 18 بار دست به خودکشی زدم، آخرین بار مامور اورژانس درسی بهم داد که برای ابد دست از هر گونه منه بیچاره و ...... همانها که شما خیلی باهاش حال میکنی برداشتم
خودم را جمع کردم ازش درآمدم
از اون به بعد هم فقط در جستجوی روح الهی بودم که در هنگامهی رفتن باهاش آشنا شدم
بازگشت به خویشتن خویش
دیگه اینکه بعدش چهطور از در و دیوار زندگیم مصیبت بارید هم بماند
از سال 76 تا 88 بین دو سنگ آسیاب کهنهی بیبیجهان سائیده شدم
نه تنها از باب حادثی که بر خودم واقع شد، مصائب بیشتری در انتظارم بود که نه برای تو که برای هیچ کس دربارهشان سخنی به میان نخواهم آورد
که بیشک در این مسیر بیپول هم بودم
چه بسی گاهی حتا شام شب نداشتم و ..... ولی باوری در درونم جای گرفته بود که بتونم از تمام اونها عبور کنم
و در این لحظه خار چشم برخی از آدمهایی باشم که خدا را در دستان دیگران جستجو میکنند
من خدای خودم را فهم کردم
خودم را شناختم
و امکاناتی که به واسطهی روح درونم به امانت هست
اینکه معجزه در دستان ماست
در باور ما
در لحظههای تنهایی و بیکسی
آره
گاه حتا وسط هزینهی درمان بچهام درمانده شدم و ..... تمام آنهایی که حتا برای دشمنانم نخواهم
حالا جناب رهگذر یا هر که هستی
دوست داری هر لحظه شیون و گریه کنم؟
یا با درود و ستایش با روح الهیم همزیستی مسالمت آمیز داشته باشم؟
من مسئول شما نیستم
شما هم مجبور نیستی انقدر به گندم سر بزنی که اونطور جزت دربیاد که حتا نتونم کامنت مزبور را در صفحه بذارم
من به خداوندی که درونم زیست میکنه ایمان دارم و کفر یعنی:
آنچه که قلبن باور داری و انکارش میکنی
آموختم که:
وقتی نمیتونم توجه ذهنم را از مسائل زندگیم بردارم
مسائل را تغییر دادم و مجبورشد به موضوعات تازه توجه کنه
موضوع تازهی من طبیعت بود
گلکاری و رسیدگی به طبیعت که من هم ذرهای از اونم
موضوع صرفن نقطهی توجه ماست
برم که امروز کلی کار دارم
اول هفته و نظافت و اینا
بعد آغاز کار جدید
سوژهی تازه خواب شب را ازم گرفته و جرات اجرا هم ندارم
من آنم که رستم بود پهلوان
نمیتونم و نمیشه و نباید و نشاید و ..... اینا نمیشناسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر