نزدیک به دو سال به کارهایی اندیشیدم که به قدر دشواریش برام ناممکن بود
مثل رفتن رستوران با دخترا
همیشه راهی کردم و خودم خونه موندم
این چه گیریست نمیدونم
شاید دست منه شاید هم ....؟
نمیدونم سی چی انقدر از حضور در اماکن عمومی انزجار دارم
از روزی که دخترک آمده قول دادم بریم رستوران به صرف دیزی
از دیشب که به روز وعده رسیدیم، همه جونم درد گرفته و فکر به خروج از خانه به دلیل حضور در رستوران حالم رو گرفته
اصولا زادهی اندرونیام
هزار سالهی عمر در پشت این پستوها طی شد
من بودم و حدیث اندرونی
یعنی نه حالا
که از عهد عتیق بهقدری به این کار وسواس داشتم که رسیده تا هنوز
کسی لولو نیست. کسی با کسی کاری نداره
همه درگیر خودشون و کی میفهمه کی میآد و کی میره؟
اما من از حضور در جمع، ناتوان
اعتماد به نفس که نگو در حد ، جام جهانی
فیس و افاده هم که اصلا در وجودم نیست
اما چرا من از چنین مکانی به قدر فرودگاه و سفر خارجی بیزارم؟
هر چه میگردم هیچ نقطهی کوری پشت سر نیست، مگر
جملهی معروف پدری که میگفت:
مگه خودتون خونه زندگی ندارید؟ که برید پیک نیک؟
وسط اون همه آدم که معلوم نیست کیستند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر