بيبيجهان،
بزرگ خاندان مادري و نخ تسبيح ما مهرههای ریز و کوچک
بیبی آیا از وقت رفتنت تا کنون، کسی به قدر من تو را در یاد دارد؟
منی که خیلی کوچک در دامن تو بزرگ شده بودم، که رفتی
آن روز که ما را ترک گفتی سه سال از اکنون من کوچکتر بودی
کجایی تا ببینی از شما بزرگتر شدهام؟
و چه غافلم که اگر این قاب عکس کهن را همچنان پیر و سالخورده تر از خود یا حتا مادر ببینم
شما همیشه در همان سن ماندی که رفتی
بیا ببین مام من که فرزند کوچکت بود،
تمام موهایش سپید گشته و من یک تار سیاه به زور شاید پیدا کنم
چه خوب و به موقع رفتی که تاب نداشتی این همه فاصلهها را
این همه جدا سری
این همه تنهایی انسان را
نبود باغهای بزرگ با دیوارهای کوتاه کاهگلی
نبود کالسکهی یک ریالی
غیبت حماسهی عظیم خانواده
و شبهای یلداهای بسیار را بی بیبی
بی کرسی
بیبی
نگاه بکن
ببین چهطور قد کشیدهام
حالا به قدر گفتن حرفهایم به خدا هم
بلند هستم
او مرا میبیند و من در گوشی با وی حرف میزنم
این همان رسمیست که تو هزار سال پیش بر پیشانیام نوشتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر