۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

منی کرد آن شاه پر اقتدار




جمشيد، پسر طهمورث، 
دارنده‌ی فره‌ی ایزدی
همسرِ خواهر دوقلوی خویش
شاه دوران زرین گیتی
 که پدر از اشکم اسب سیاه دیو کردار، بیرون کشید  
  پانزده ساله و در حد کمال بود که،
جفت خود را شناخت 
  پادشاهی جمشید،
 هفتصد سال بود و در این دوران گیتی فرمان‌بردار او بود. 
  دیو و پری او را سر سپردند و زمانه از جنگ آسوده شد
 گورستان‌ها ویران  و و بیماری و مرگ از آدم و انواع رستنی‌ها دور گشت و گیتی سراسر بی‌مرگی بود
دیوان به فرمان او کاخ‌ها و شهرهای بسیاری بنا نهادند
دیو و ملک در صلح و دوستی با آدم می‌زیست
دیوان تختی از بهترین گوهرها و زیورٱلات بساختند و جمشید بر دوش دیوان بر فراز گیتی به پرواز شد 
آن روز را "  نوروز " نام نهادند
در همه جهان گشت و چون همه را حد کمال یافت
منی کرد آن شاه پر اقتدار
بفرمود: که‌این فر و جاه زمان، از من است
که من آن خداوندگار،  عالمم
فره‌ی ایزدی از وی برگرفت و مردمان از وی روی گردان شدند
 و جمشید هبوط کرد و ضحاک بر جای وی نشست


شانزده هفته و نیم





یعنی هنوز هستن کسانی‌که، طی یک جلسه عاشق می‌شن
طی چهارماه به این نتیجه می‌رسند، وقتش شده ازدواج کنن
یعنی وقتی داستان رو از خودش می‌شنیدم فکم چسبیده بود کف اتاق
که تو با چهل و چند سال سن چه‌طوری می‌تونی جرات کنی در این مدت کم فکر کنی کسی رو شناختی اصلن؟
اون‌وقت می‌گن چرا آمار تلاق بالاست؟
سی همین دیگه.
 مگه می‌شه برای باقی عمر به یه بشکن و ایکی ثانیه شریک انتخاب کرد؟
یا مگه کسی طی چهارماه می‌فهمه عاشق شده؟
خود تولید تا فهم عشق کلی طول می‌کشه
خدایا من چی بگم؟
اگه عقل رس شده بودم
زندگی خودم لابد بهتر از این بود

اوی، خالق




منه مخلوق
وقتی دارم کاری رو اجرا می‌کنم، خوشم. شنگول و منگول، هپه‌ی انگور
اما همین که تموم شد
تموم شده دیگه، دیگه چه‌کار کنم؟
و همین‌طور کار بعدی و بعدی که قبلی‌ترها رو حتا به راحتی می‌بخشم
مانند کارهای قدیمی‌م که دیگه این‌جا نیستن
این‌ها بسیار حقیر و در حیطه‌ی منه آدمه
چه‌طور می‌شه انتظار داشت که اون پروردگار عالم، همین‌طور از  لحظه‌ی باش و شدن ما
دست گذاشته باشه زیر چونه و سیل ما کنه که داریم سر کی رو کلاه می‌ذاریم؟
کی دروغ می‌گیم و ..... کل ماجرا؟
فقط او می‌دونه بعد از ما چنی دیگه خلقت داشته که ما درش گم باشیم

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

زفاف چمشید



امروز هم هبوط جمشید تموم شد، البته قلم‌گیری آخرش مونده که باشه برای فردا
این‌ها نمی‌ذاره برای خودم ماتم بگیرم که:
 وای خسته شدم از تعطیلی و عمرم داره حروم می‌شه
انرژی‌های ماده شده جلوی چشمم هستن
اون ایامی که مشق می‌کردم برای آخر ترم اولم،
 مسیح سالوادور دالی می‌کشیدم و


 رکویم موتزارت گوش می‌دادم
اون‌موقع نمی‌فهمیدم چرا
الان می‌دونم 
وقتمی تمام مدت انجام این کار کتاب صوتی ناخت اساطیر ایران گوش می‌دادم
یه جور ارتباط ادراکی از اینک به ایران باستان
کانون ادراک بازی و این‌ها

نه که حالا بابتش فیل هوا کرده باشم






ولی هم‌چین می‌ىم توی حس کار و باهاش یکی می‌شم که ته کار
نمی‌دونم کار منه ؟
یا من کاره؟
به هر ضرب و زور هبوط جمشید رو یه ششصدسالی جابه‌جا کردم
یعنی در واقع فکر می‌کنم نظر به این‌که این وصلت جمشید در پانزده سالگی‌ست
ولی از نام وصال یا زفاف جمشید خوشم نمی‌آد
هبوط شاید موجب بشه برخی به این فکر کنند:
مگه جمشید شاه نبود؟ هبوط کیلو چنده و برن سر در بیارن که نه تنها هبوط کرد
که فره ایزدی هم داشته و باقی داستانی که من عاشق دوران‌شم
روزگار بی‌مرگی و بی دردی مردمان جمشید که البته هیچ ربطی هم به جم نداره
اصولن جم یکی دیگه است
جمشید، فقط جمشیده
جمشیدی که نمی‌دونم از روی داستان سلیمان کپی شده یا
سلیمان کپی شده‌ی جمشید کاره خودمونه؟


احوال پیت








 نقاشی دانیال هم تمام شد

این سریع‌ترین نقاشی عمرم بود که دو روزه تموم و تحویل داده شد
البته عکس خوبی نیست و از جایی هم که کار دیگه این‌جا نیست، نمی‌تونم عکس دیگه‌ای داشته باشم. مگر تکی‌هاش
خب اگه نقاشی نکنم چه کنم؟
با این تعطیلی که انگار نمی‌خواد تموم بشه
تازه فردا و پس‌فردا هم مونده
و من شاکرم که از تنهایی به عذاب نرسیدم هنوز
هنوز می‌شه این وقت از غروب موزیک خوبی گوش داد و حالش‌ رو برد
از صدای زنگوله‌های باد زنگ ایون نعشه کرد و با نسیم، فاز ترکوند
خب اگه منه از بچگی خیالاتی نتونم از هر زاویه ی زندگی‌م داستانی قابل گفتن بسازم
که حتمن سر از دیوانه خونه درآورده بودم
تازه خلوتی خیابون هم موجب شده دو روزه تا ساعت نه بخوابم
هر چه کانال خبری خودی و بیگانه هم بود فرستادم ناکجا آباد
که دیگه بی‌جهت پی‌گیر اخبار بد نباشم
من‌که کاری از دستم برنمی‌آد، که حرصم رو سر اسرائیل یا حماس یا داعش و طالبان و لیبی و ......... ولش
همون خالی کنم. چه دردیه که اصلن بشنومم
تا حالا که شنیدم چی شد؟
باقی‌ش هم همون
ما کرم داریم خودمون روزگارمون رو بدترکیب کنیم
خود کرده را تدبیر نیست
دیگه اجازه نمی‌دم هیچی حالم رو بکنه
توی پیت

تعطیلی کش دار



كي زمان بچگي ما، اين‌همه تعطيلي بود؟
یعنی اگه بنا بود ما با این فاصله‌های گشاد گشاد بریم مدرسه
چه لزومی داشت، اون همه شب تا صبح دعا کنیم یه بلایی سر معلمه بیاد و
 نیاد مدرسه
برخی تا دعای تصادف هم پیش  می‌رفتن
البته معلمین زمان ما از جنس شمر بودن، وقتی مدیر و ناظم با خط کش چوبی بچه پروروهای مدرسه رو سر صف می‌زدن
دیگه معلم علوم که یک روز ورق امتحانی‌های یک کلاس رو گذاشت روی سقف فولکسش و راه افتاد
فرداش هم با جسارت گفت، برگه‌ها رو باد برد، فردا دوباره امتحان
هیچ دلیلی نبود برای دوست داشتن مدارس اون زمان ما
انقلاب که بنا بود بشه
یه چند سالی زودتر می‌شد که نه ما آش نخورده و دهن سوخته باشیم که هر چه می‌دیدیم
باید صبر می‌کردیم تا 18 سال‌مون بشه
 تعطیلی‌های کلان هم از کف نمی‌رفت 

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

اصلن شاید



اگر تحصیل ممنوع می‌شد،
 من تا دکترا می‌خوندم
اما اجباری که شد، وا موندم
از ظهر تا ساعت 6 این قدر از کار را انجام دادم
خدا بخواد، فردا تمومش می‌کنم
اما منی که ان‌قدر کند کار می‌کنم، 
پشت پایه خسته می‌شم
امروز فقط کار کردم
چون پشت‌ش عشق هست
کاری که همرا با شوق و علاقه‌ و انرژی خوب باشه، به خودم می‌آم می‌بینم تموم شده
اصلن شاید جماعت آدم سی همین عشق می‌خوان؟
این که حب بچه‌ی برادره
اگر یه چیزی نزذیک تر و .... وای لابد من تاحالا داوینچی شده بودم
عتر تمرین مستمر می‌خواد چه موسیقی چه اون‌های دیگه
منم که مدت‌ها کار نکردم، سرعتم مثل دیگر هنرمندان نیست
ولی هب از طرفی هم 
اگه تنها نبودم، خل نبودم روز تعطیل برای هیچ‌کس پشت پایه بنشینم

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

هبوط جمشید





یک ماهه این کار روی پایه است
تا حالا چند مرتبه دست‌کاری‌ش کردم و تغییرش دادم تا به این‌جا رسیده
تقربین تمام و فقط آکسان گیری و ریزه کاری‌هاش مونده که باید صبر کنم تا کار خشک بشه
اما با عجله و بدو بدو رفتم بوم گرفتم تا
 برای اولین چشم زنده‌ای که کارهای اخیرم را دید و برام کف زد
نقاشی کنم
پسر نادر برای تعطیلات اومده ایران و وقتی اومد پیشم و چشم‌ش افتاد به کارهای روی دیوار
بی کرم بی حسادت بی هیچ چیز برابر تک به تک کارها ایستاد و از همه‌اش تعریف کرد
فهم کردم، پس یکی هنوز در این خانواده هست که محبت بلد باشه
بلد باشه تشویق کنه
حتا اگر هزار سال از من کوچکتر باشه
باور نمی‌کنی اگر بگم، پریسا، نادر، مادرم؛ تنها کسان من بودند که می‌بینند کارها از روی دیوار عوض می‌شه
کار جدید گذاشته و قدیمی حذف می‌شه
ولی تا هنوز حتا نپرسیدن:
تو کشیدی؟
چه خوب؟
چه بد
یا هر چی
یه جوری رفتار می‌کنن که تو به خودت شک می‌کنی نه که چیزی روی دیوار نیست؟
نه که من نیستم و همه در ذهنم هست؟
وقتی دانیال 18 ساله از فرنگ نرسیده می‌آد و برات به به می‌کنه
تو مثل من می‌دوی بیرون بوم تازه می‌خری تا
فقط برای خاطر دل دانیال نقاشی کنی و بهش هدیه بدی
زیرا تنها کسی بود که بی بغض تو رو می‌بینه و یادش هست در کودکی با من در کارگاه مجسمه می‌ساخت
اگر می‌شد بی تائید و تشویق خلقت داشت
خدا ما رو نمی‌آفرید

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

پابزن پا بزن



دیروز پریا می‌گفت: نمی‌تونم بشینم و بهت هیچی نگم
چون تو هم ننشستی و نگاهم کنی. تو هم کارهایی بامن کردی که تلخم بود ولی هرچه بود نتیجه‌اش این‌که هنوز زنده‌ام
الهی شکر
ولی خب من می‌دونستم چه می‌کنم و مادر هم هستم
یعنی ما توقع نداریم بچه‌ها با کپی کاری رفتار ما رو
 با ما بکنن
پریا همیشه 24 سال از من کوچکتره و من همیشه ان‌قدر از او بزرگتر و با تجربه تر
می‌گم: بچه جان تو که نمی‌تونی نسخه‌ی من رو برای من بپیچی
وقتی می‌بینی ناراحتم، بدون اندکی مهربونی می‌خوام
می‌گه: یعنی دوست داری بهت ترحم کنم؟
می‌گم: تو گوش نمی‌دی و یه چی می‌پرونی. 
من اگه با خشونت باهات مواجه می‌شدم سی این‌ بود که اگه به بیماری وا می‌دادی
تموم بود
من الان چیزی ندارم که در مبارزه باشم جز ذات انسانیم
اندکی محبت ذره‌ای احترام مرا بس است
اما بچه‌های ما همیشه گمان می‌کنند همین‌که تونستن حرف بزنند بزرگ شدن و حرف آخر در دست دارند
غافل ازاین‌که تو بزرگ شدی و من پیر می‌شم
نگاهی به موهای سپید زیر رنگم بنداز
فقط حرمت نگه دار
با شاخ و شونه و چشم و ابرو کسی به تو گوش نمی‌کنه و مردم از ما فراری می‌شن
کسی که احترامت می‌ده دوستت داره از تو چیزی غیر از این نمی‌خواد
و یادت باشه من همیشه مادرم و تو فرزند من
اونم مادری از نوع من که همیشه در حال رشد به‌سوی تکامله و وا نداده 
تو هرچی بالا بری من بالاتر می‌رم 
زیرا من زودتر از تو به این جهان رسیدم و زودتر راه افتادم
گمان مبر روزگاری برسه که من باشم و زیر دستان تو بنشینم

سهم من



تا هنگامي كه نفس مي‌كشم، زندگي در دستان من است
نه درد و نه هيچ حادثي موجب نمي‌شه به زندگي وا بدم
پست پاييني از باب برخي حرف‌هايي بود كه گاه مي‌شنوم و مردم گمان مي‌برند:
بابا تو اگه از معجزه نگي؟ كي بگه؟
نشستي روي ارث پدري بخور و بخواب و ول‌گردي، مام بوديم الان فكر مي‌كرديم در معراجيم
گرنه تو باور نكن همشهري چيزي بتونه پشت منو خم كنه يا از موضوع دوستان خارج
خواستم گفته باشم که این جهان سراسر بهشتی و جهنمی‌ست
نه به شادی‌ش باید دل بست و نه از اندوهش باید شکست
به‌قول شیخ سقراط، رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند. اولی که از در بیاد، بعدی هم از پی‌اش خواهد آمد
برای کسانی گفتم مانند دختر خودم که از دیار فرنگ هر روز توقع دارند من لنگش کنم
و هرجا که کم می‌آرن، متصور می‌شن که دنیا به آخر رسیده و باید وا بدن
خودم در ایام تصادف هم همین گمان را داشتم که زندگی‌ام به پایان رسیده و باید گوشه نشینی کنم
فکر می‌کردم این جهان مکانی‌ست مهیا برای برداشتن
نه ساختن و داشتن
یا اون‌هایی که فکر می‌کنند چون نیست نباید بسازند و یا با ابلیس ذلیل مرده وارد داد و ستد بشن
لوس‌های از خود رازی که به دنیا جز آه و ناله شکوه چیزی نمی‌دن و توقع دریافت دارند
گرنه که همشهری من آنم که رستم بود پهلوان
من دختر پدری هستم که در بچه سالی بی‌پدر شد و خودش ریشه داد و شهری ساخت
همیشه از وی الگو برداری کردم و خواهم کرد
به‌قول حضرت پدر: اگر همه چیزم را بگیرند و به کوچه‌ام اندازند
همان دم خاک از زانو برتاکانم و دوباره بسازم

۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

میزان



هستی همیشه دو دست داشته در زندگی‌ من
در یک دست جهنمی حفته و تاریک و در دست دیگه،
 بهشتی و پر از معجزه
سی همین یاد گرفتم نه به شادی‌ش خوش‌ خوشانم بشه و نه به دردش وا بدم
از پر قنداق هم این‌طور نبودم
خودش منو ساخت و هم‌چو فولاد آبدیده کرد
یادم داد هیچ چیز اون‌طوری نیست که من می‌بینم و یا می‌اندیشم
به‌طور اصول جهان را توهمی دیدم که در اندیشه‌ی من جاری‌ست و تعریف می‌شه
امروز یک از اون روزاش بود
دو شبه نخوابیدم
از درد
درد تمام استخوان‌های شیکسته‌ی قدیمی که باهاش مانوس شدم
رفیقم شده، نمی‌ذاره هیچ خوابی منو با خودش ببره
یادم می‌اندازه که چه‌ کودکانه دنیا را شناختم و چه خرکی با مخ رفتم وسط باقالی‌ها
همون‌جاهایی که فکر می‌کردم بر مدار گرانش خر غلط می‌زنم
یهو پریده وسط و گوش رو پیچونده 
اون‌جاهایی هم که گمان می‌بردم نابود شدم، شب‌هایی که مثل سگ و پنهانی در اتاقم زوزه می‌کشیدم و از خدا
طلب رحم و بخشش داشتم
یک معجزه کم داشتم 
معجزه‌ای به وسعتت همه‌ی زندگی‌م
نجات بچه‌ام از چنگال شوم سوی تاریک
من بچه‌ام رو از وسط معجزه بارها پس گرفتم و هرگز این‌ها را فراموش نخواهم کرد
روزی رو هم که برای اولین بار ناشری برام کف زده بود و تخته گاز از باب بیست، ناشر
 اتوبان‌های کثیف پایتخت رو طی می‌کردم
روزهایی که با مرگ دست و پنجه نرم کردم 
روزهایی که عفونت  مغزم رو گرفته بود و در کما بودم
و جهنم را وجب می‌زدم
و ایامی که از شادی روی دو پا نمی‌گنجیدم که نه در پوستم




من هنوز درد می‌کشم و به عبارتی همیشه با درد زندگی می‌کنم
حتا همین الان، بعد از اون همه قرص و حکیم و دوا
بعد از تزریق مسکنی قوی همین دو ساعت پیش
دردی که بر اثر رد شدن تریلی از روی ماشینم قراره تا ابد بمونه
سی این‌که بدن من شی‌ء خارجی قبول نمی‌کنه و من‌که فقط جنگیدم
با سمت چپی داغون و ظاهری محکم و مقتدر،‌ تو گویی برج‌  بابل
شمس یه چی می‌گه: 
رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک 
از درون چون کوه، وز برون چون کاه
مال من برعکس
از برون یک ستون از درون خورده نون
پذیرفتم بی‌کسم و کسی جز من مسئولم نیست
روزی که بچه بودم و پدر رفت
روزی که هنوز جوان بودم و متارکه کردم
تمام روزهای بی‌کس من بعد از تصادف که خانواده فقط چند ماه تحمل داشت
  همه رفتند و من موندم و پرستار جیره بگیر و یک بچه‌ی مدرسه‌ای که ظهر می‌آمد و غذا می‌خواست و من هر روز تلفن و غذای بیرون 
سی همین از غذای بیرون متنفرم
سی همین رفاقت و عشق و دلدادگی کسی رو، باور ندارم
سی این‌که اون وقتی که محتاج بودم، نزدیک‌ترین ها تنهام گذاشتن
سی همین پا به پای تمام دردهای دخترم موندم و رهاش نکردم تا هنوز
از در می‌ره من از پنجره دنبالش می‌گردم
دنبالش نه، نمی‌رم
اما لحظه‌ای از من جدا نیست در قلب من زندگی می‌کنه و تا هر کجا که باشه با تمام ژانگولر بازی‌ها تنهاش نمی ذارم
سی این‌که، منو تنها گذاشتن
و چون برای خودم می‌کنم، منتی سر او ندارم
این‌ها رو گفتم برای اونایی که می‌آن و می‌بینن من چه از معجزه و خدا حرف می‌زنم
اون‌هایی که ندیدن من با چه دردی راه می‌رم و از رو نمی‌رم که جایی کم نیارم
اونایی که نشستن همین‌طوری و کشکی یکی از آسمون بیاد پایین و بگه اجی مجی لاترجی
من هزار بار درد کشیدم پوست انداختم و برای مبارزه با همه‌اش جنگیدم
آمار بدم چند بار با عزرائیل کشتی گرفتم؟
نمی‌خواد خودش حساب‌ش رو داره
ایمیل زده به عرش الهی : خواستنی من رو بفرستین دنبال نخود سیاه
نفرست  پی شهرزاد کاریابی، من دیگه نیستم گفته باشم. 

تا ظهر بیمارستان بودم و از درد به خودم می‌پیچیدم و بعد از هر اتاق باید یه دور تا صندوق می‌رفتم و راه بعدی
به عبارتی آی گریه کردم
البته یواشکی، توی خودم.
 وقتی اومدم خونه نشستم و با دل سیر عر زدم
با صدای بلند
چنان که شانتال مات مونده بود به من که، این دیگه چیه؟
بی‌چاره ندیده بود  از این کارها بکنم.
 تا جایی که اومده بود و هی صورت و تنم رو بو می‌کرد و خودش رو می‌مالید بهم
فکر کن
سگه تا حالا گریه زاری ندیده
ولی فهمید نیاز به مهربونی دارم، فهمید هوا خیلی خیلی پسه و باید یه کاری بکنه
فهمید درد می‌کشم
حتا طنابش رو نیاورد تا بازی کنیم، چشم ازم بر نمی داشت
چیزی که هیچ کس در اطرافم حتا بلد نیست
ای خدا بابت اینم قربونت برم که نمی دونم از وقتی پریا رفت، اگر شانتال نبود چه گلی به سرم می‌گرفتم
با این همه کمبود عاطفه در مسیرم
من حتا به توجه شانتال هم دل‌خوشم
چون برخی هستند که با گمان نجاست این حیوون زبون بسته از فهم چنین ارتباطی عاجزند
و جبرن تنهایی رو سر می‌کشند
 تازه،  من گل‌های باغچه را هم دارم
خلاصه که بعد از تموم عر زدن‌ها بود که رفتم فیسبوک و داستان رنگکینگ رو فهمیدم
توی یک دستم جهنم بود در یک دست بهشت
منظر من برنز و این حرف‌ها نیست
فقط دلم نتیجه می خواست
نتیجه‌ای که باورم بشه هنوز در جهان زنده‌ها هستم و نفس می‌کشم
من ادامه‌ی توهمی بعد از مرگ نیستم
واقعا از مرگ برگشتم و دارم بین آدم‌های زنده‌ زندگی می‌سازم
من هستم
تو نمی تونی فهم کنی این من هستم یعنی چی
مگر مثل من قبلن مرده باشی


معجزات درونی




از معجزه‌ی مرور هر چه بگم، کم گفتم
همین بس که شاهد از غیب رسید
چرخه‌ی رنکینگ من متوقف شده بود و باید ماه‌ها پیش برنزم را می‌گرفتم
و ندادند
و همین مرور بود که موجب شد جهشی بپرم به برنز ماژور 
یعنی برنز ساده نگرفتم
 بل‌که رفتم مرحله‌ی بعدی و برنز ماژور دادن
باید تلاش کنم برای نقره
بعد نقره ماژور تا برسم به طلا
متشکرم ای خدا که تو همیشه هوای من را داشتی


پسر جان هیچ کس نیست در تمام عالم برای ما کاری بکنه،
 جز خودمون
تو کاری نمی‌کنی و فقط از شاخه‌ها جست می‌زنی 
از این روست که روزی ادعای خدایی داری و روز بعدی به اهریمن متوصل می‌شی
معجزه‌ای بیرون از ما نیست
خودت باید حرکت آغاز کنی



۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

بین برزخ و دوزخ




روزهای اول سرگردانی بود
در تب می‌سوختم و عفونت از من به بسترم رسیده بود. 
بعد از سه روز که جسم نیمه جانم رویت شد و به آی‌سی‌یو رسیدم، 
وارد زندان اوین شدم
اون‌جا به جرم سیاسی شکنجه می‌شدم و سراغ کسی را از من می‌گرفتند که از قرار رئیس تروریست‌هایی بود که من هم از آن‌ها بودم
پیش چشمم به پیر زنی که با من در یک سالن بستری بود، تجاوز کردند
پیر زن فحش می داد و کمک می‌خواست
بعد از تصویر شیشه دیدم شخصی به قتل رسید 
و قاتل کسی نبود جز رئیس تروریست‌ها، شیخ اجل «  بهمن » 
بهمن کسی‌ست که بیست و اندی سال پیش پای من رو بست به میز شمنی‌سم تا هنوز
به تدریج کار به جاهای خیلی زشتی رسید که شرم از گفتنش دارم
در روزهای آخر آخوندی با دو مرد برهنه زیر یک درخت عکس می‌گرفتند
طوطی از سر و کولم بالا می‌رفت و در هندوستان بودم
کلی گذشت تا فهمیدم همه‌ی شکنجه‌ها زیر سر مادرم بود
به عبارتی مادرم رئیس لباس شخصی‌ها بود
مردی عظیم الچثه مسئول سلول من بود که یک شب آمد و من رو از روی تخت انداخت زمین تا اسلحه‌ی بزرگی که زیر تشکم پنهان کرده بودم را یافت
دست و پام را به تخت بست و از اتاق رفت
من فقط اشک می‌ریختم و کمک می‌خواستم
جایی که مادر رئیس خائنین باشه، جایی برای منه غرق در عفونت نمی‌ماند
این مختصری از ماجرای بیست روز کمای من بود
در این بیست روز هم برزخ را دیدم و هم دوزخ
هیچ یک فراتر از ذهن من نبود
همه در حیطه‌ی ترس‌های بشری و به تابوها محدود می‌شد
به گمانم این همان جهانی بود که مردم بعد از خروج از کما به جهان فراسو تعبیر می‌کنند
در حالی‌که خارج از ذهن و ترس‌های ما نیست
مرگ مرگ است
تا به حقیقت نمی‌ریم ، هیچ فهمی از مرگ نیست
حتا اگر پس از چند روز بازگردیم



۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

جهل غالب




فکر کن...
چشمم هنوز باز نشده بود که شال و کلاه کردم برم دارایی
یهو به سکوت اطراف شک کردم، رفتم و از پنجره خیابانی را دیدم که همه‌ی مغازه‌هاش بسته بود
پرنده پر نمی‌زد و می‌شد تصور کرد، قیامت شده
زیرا من از تاریخ‌ها بی‌اطلاع بودم و فکر می‌کردم بیست یکم دیروز بوده
همین‌که متوجه تعطیلی شدم، انگار خدا عمر دوباره بهم داد
زود تند سریع لباس‌ها رو کندم و برگشتم به اتاقم و از من شادتر
 شاننال که انگار یک استخوان بزرگ گاو دادن دستش
طفلی هربار می‌رم بیرون زودتر از من می‌ره توی تختش
نمی‌دونم شاید با نبودم توی خونه احساس عدم امنیت می‌کنه؟
نمی دونی چنی خوشحال شد از نرفتنم.
این طفلی خیابون گردی بلد نیست
زیرا تجربه نکرده، همیشه با باکس گذاشتم‌ش توی ماشن و با رسیدن به مقصد از باکس اومده بیرون
و خودم رو گذاشتم جای شانتال
از دید او جهان همین چهار دیواری‌ست و گاه هم خونه‌ی چلک که لابد تعبیری از بهشت براش داره
وقتی می‌رسه سر از پا  نمی‌شناسه و از صبح توی باغ جولون می‌ده تا غروب
من خیلی چیزها رو ندیدم، خیلی جاها نرفتم و ..... جهان من هم خلاصه شده در همین حیطه‌ی اکنون
یهو نفس‌م تنگ شد چنان که نشستم روی زمین
شانتال که همیشه من رو از روی مبل می‌بینه سر از خودش نبود که چه‌طور از سر و کولم بالا بره
تداعی شادی پس از غم را می‌کرد
مثل مواقعی که ما لب برمی‌چینیم از باب چیزهایی که نمی‌دونیم
و با یک وزش ساده‌ی صبح‌گاهی به زندگی بر می‌گردیم
آیا دشمنی بزرگتر از جهل هم هست؟
جهلی که دوزخ و برزخ رو تعریف می‌کنه



بهشت




بر اساس مبانی دیدگاه زرتشتی، جهان در دستان دو نیروی اهورایی و اهریمنی‌ست
اهریمن خدا نیست ولی به خدا هم جواب پس نمی‌ده
نیرویی کامل و برای خودش در حال رشد و ازدیاد و از این رو جهان بستر نبرد همیشگی این دو نیروی خیر و شره
بر اساس مبانی کاستاندایی هم
جهان در تسلط نیروهای غیر ارگانیکی درآمده که از کیهان به زمین حمله ور شدن و می‌شن و همیشه این تداوم داره
روح حاکم بر احوال متحدان خودش و اون‌هام در حال بهره کشی از سایرین
بهره کشی هم راهی نداره مگر از طریق ذهن 
اسلام هم همین رو می‌گه با این تفاوت که اهریمن هم مخلوق خداوند خالق و از روز آفرینش ما این دو برابر هم قرار گرفتند
ابلیس مادر مرده‌ی ذلیل شده بر ذهن ما حکومت داره و ما رو به‌سوی تباهی می‌بره
به هر شکلی که نگاه کنیم اصل مطلبی که می‌خوام بگم اینه:
ما چه گیری افتادیم این وسط!!
یه نگاه به غزه، نگاه دیگر به سوریه و عراق، افغانستان و اوکراین و.... همه‌جا
 خبر از حکومت ابلیس ذلیل مرده‌ی گور به گوریه
کی برنده‌ی این ماجراست؟
اونی که خودش رو از وسط این معادلات بشری بکشه بیرون و کار خودش رو بکنه
که تسلط به خویشتن چند پاره‌ی ما آدم‌هاست بل‌که با اتحاد این لایه‌ها به یک‌پارچگی برسه
عجب گیری افتادیم
نمی‌دونم نقاشی کنم یا نه؟
نمی‌دونم برنامه‌ای برای آینده بریزم یا نه؟
اوه ه ه ه عصر فرعون یه خوابی دیده بودم که ....
همونایی که جرات ندارم درباره‌اش این‌جا چیزی بگم
و من
اکر بنا باشه به این سوژه وا بدم،
 باید ساکم رو ببندم و برم بنشینم بر سر مزار پدر که بناست  تموم بشم
این فرمایش ذهن اهریمنی‌ست و من‌که از دیروز روی ابرها راه می رم
و من که یک مبارز به این جهان اومدم
مبارز با مرگ، مبارز با ذهن، مبارز با اهریمن و ....
آقا از این مرور غافل نباشیم که بد جوری معجزه داره
انگار مغزم رو فورمت کردن و هیچ اطلاعاتی درش نیست
و من این حس خوب رو تعبیر دیگر بهشت می‌دونم


۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

الله، اهورمزدا، یهوه




گاهی آدم دلش می‌خواد کاش از ازل هیچ دینی نیامده بود که این همه بابت چگونگی تلفظ نام خدا
خون بشر نریزه
یکی می‌گه: یهوه که البته از نوع کاملن بشری و بی‌خاصیت که با دو پا بین مردم تردد داشت
با ابراهیم کشتی گرفت و دنبال موسی گذاشت که چرا دورش زده و دروغی بهش گفته:
من ختنه از مادر زاده شده‌ام
یا خدای مسیحیان که چوپان گله است و فرزند خدا و خدای زرتشت که از همه کهن‌تر بوده
یا الله ما مسلمون‌ها که هیچ کس نفهمید چنی خدای باحالی بود و عنان اختیار به دست آدم سپارد
حالا بماند که اسلام و حاشیه‌هایش که در ایران موجوده کپی شده‌ای از قوانین زرتشت و شاید سی همین
اهل تسنن جهان شیعیان ایران را به هیچ وجه از مسلمین نمی‌شمارند
یعنی اگر به حواشی دین زرتشت بنگری، مانند عالم بعد از مرگ، نحوه‌ی مرگ
 داستان جمشید که حدیث سلیمان ازش کپی شده
حتا پدر جمشید که با داوود برابری داره
و هزار تشابه دیگه که اصلن مد نظر من نیست
موضوع فقط اینه
با چند زبان نام خدا را خواندن شده نتیجه‌ی این روزگار ما
عده‌ای در پی اهریمن سینه می‌زنند و گروهی دنبال اهورمزدا در آسمانند
و این همه کشتار و خونریزی که فقط از باب دین تو بده مال من خوبه در عالم هست
مردم غزه، مردم اسرائیل. مردم افغانستان، سوریه و حالا هم عراق
ببین کی نوبت ما برسه
ما ثبات رو به آزادی ترجیح دادیم
همین که به دلیل هر چی که ما نمی‌دونیم امثال طالبان و داعش در این کشور هنوز باب نشده
را می‌پسندیم زیرا وطنی یک‌پارچه خواهانیم

ظاهرن متمدن

ما مردم ایران مشخصن اهل دعواییم. دیدی؟
دو تا ماشین به هم می‌زنند.
 کاره دو راه بیشتر نداره. یا صبر تا رسیدن پلیس، یا قرار و بخشش
اما در اولین اقدام به هم می‌پرن، فحش می‌دن،‌ تمام حرف‌های تلخ آبا اجدادی به زبون می‌آرن و .... که چی؟
 یارو به هر دلیل زده  به ماشینی که با فحش قابل اصلاح نیست.
 باید هزینه داد و رفت تعمیرگاه. 
زیرا،
 ما به خود درمانی، گفتار درمانی،
 مراجعه‌ی صادقانه به رونپزشک و
 گفتن تمام خطاها و ضعف‌ها خارج از انداختن گردن دیگران تمایلی نداریم.
 نژادن کسر شان می‌شه اگر بپذیرییم ما هم آدمی‌م، خطاکار و در راه کمال. 
و تا اشتباه نکنیم بزرگ نمی‌شیم.
چون از بچگی با یک باور کاذب رشد می‌کنیم که مختص خانواده است
و با حقیقتی دیگر وارد اجتماع می‌شویم. « بچه شازده‌ی
 بچه‌ی پهلون نابغه‌ی خانواده
 ما و کلی سرخوردگی،
 ما و کلی ضعف و شکست و ندانم کاری که مثل یک آتش‌فشان خفته‌ی متحرک در جامعه حیرونیم
و تنها یک اشاره، یک بوق یک نگاه ... کافی‌ست تا بزنیم پای چشم یارو بادم‌جون بکاریم
یا بیافتیم به جون ناموس مردم
با خودخواهی سینه چاک می‌کنیم که نه نشنویم
موضوع فقط نشنیدن نه است
نه مسائل عاشقی‌ت
هم‌چی با جهان مواجه می‌شیم، نه که یه پا پخی و آدمی‌م
در حالی‌که کوچکترین نیکی به هستی را بلد نیستیم

شهرالرمضان


زمان بی‌بی‌جهان همه چیز سر جاش بود، از جمله اعتقادات مردم
الان نه چیزی سر جای خودش مونده، نه اعتقادات مردم

دیشب
بگو مهمونی
نه بهتره از ترکوندن استفاده کنم
همسایه‌ی محترم میهمانی داشت،
 چه میهمانی. فقط دلت نخواد
گوبس گوبس، جیغ و هل هله‌ای که گوش فلک رو کیپ کرده بود
دل توی دلم نبود بالاخره یکی یه چی بگه
کانون ادراکم رفته بود به خاطره‌ای از 25 سال پیش
اخوی محترم از نبود خانم والده استفاده کرد و یه هم‌چی میهمانی راه انداخت
از من که نکن بچه از اون  اصرار به ادامه داستان
یکی از پسرها می‌ره و توی خیابون می‌گن: خیار خورده‌هاش بیان پایین و ... 
نهایتش به دادگاه منکرات ختم شد و ما که مدت‌ها گرفتار 
منظور از فساد همین چهارتا بشکن و بالابنداز در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان
که البته بنده در منزل خودم سرگرم تاهل و فرزندان بودم 
دیشب همون دردسرها و ..... به یادم آمده بود و موجب اضطراب و دلهره شد
  به لطف دین و ایمون نم کشیده‌ی مردم، نه کسی هایی گفت و نه هویی کرد
بی‌دلیل هم نیست کسی دیگه فکر نمی‌کنه، بناست سنگ بشه، کسی دلهره‌ی روز قیامت نداره
کسی دیگه به خدا فکر هم نمی‌کنه، مگر به وقت تنگی
وقتی بزرگترها  ترس از خدا نداشته باشن
جایی می‌مونه برای نگه داشتن ایام خدایی؟
گفتند : ماه مبارک است و ایام خدا
گفت: لطف فرموده روزهای خدایی را علامت زنید، تا باقی را به زندگی خود بپردازیم

۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

ذکی


چند روز پیش خفتش کردم که:
تو اگه ان‌قدر هنر مندی، چرا یه خاطره شیرین یادت نمی‌اد؟
من‌که پوست دوران رو کندم با شالتاق اندازی، قبل از تصادف، بعد از تصادف تا همین دیروزها که ... نمی‌خوام اسمش رو ببرم
همیشه که منزوی نبودم کنج خونه،
 چرا اون خوب‌های قبیلش یادت نمی‌آد؟
چرا یادت نیست:
یه کاپیتان جنوبی بود چند ماه شبانه روز دم خونه‌مون بقچه گذاشته بود. آخر خانم‌والده به وساطت پریا رفت بردش خونه‌اش ببینه این مادر مرده چی‌ می‌خواد؟
یا اون سفر بود به چلک
با سیروس ش و رسول س آ و ممد ولی خدا بیامرزو و شیوا و ..... که فیلم‌ش رو تازه با هم نگاه کردیم؟
یادت نمی‌آد لحظات خوبی که گذشته تا این‌جا
یا عشاق سینه چاکی که   دوره‌ام می‌کردن و می‌خندیدم
تولد دخترا
یا ......
یه میلیون‌تا یای شیرین عسل دارم که اندکی زنی حتا فکرش را بلد باشه
سی چی اینا رو نمی‌اندازی وسط؟
می‌ری می‌گردی یه چی پیدا می‌کنی که همین هولوپی انرژی‌های نازنیم بریزه بیرون و تو برش داری؟
ذکی


پدر سگ



دو روزه مرور می‌کنم
کلی آروم شدم
یعنی نه که بعد از صد سال، اما یه چیزهایی مرور شد که عین مگس از صبح می‌پرید وسط
هر چیزی که آزار دهنده است باید مرور بشه
تا انرژی‌ها از اون زمان و خاطره جمع نشه، تبدیل به ویروسی می‌شه که صاف می‌ره روی لایه‌ی خاکستری مغزم می‌شنه و مثل موریونه می‌زنه به کاسه کوزه‌ام
اما نوی حرف همه‌اش می‌گم: بابا جان دیگه چی رو مرور کنم؟
من‌که اون چند ماه رس‌ش رو در چلک کشیدم
پوستش رفت
چیزی نمونده که مرور کنم
از اون به بعد هم که به یمن هجرت پریا من موندم و خودم
کسی رو نمی‌بینم که انرژی دور ریز داشته باشم و مرور می‌خواد
غافل از این‌که همه‌ی اون‌ها که هی مگسی می‌شن، یعنی من درش کلی انرژی دارم
امروز باهاش نشستم و بازی رو چرخوندم و توپ رو انداختم توی زمین ذهن
یا بهتره بگم ذهن بیگانه
که به یقیین رسیدم از من نیست
زیرا می‌گرده و از بین هزار سال زندگی فقط نقاط تاریک رو برمی‌داره و برجسته می‌کنه
سی همین امروز یخه‌اش رو گرفتم که:
هوی عامو من انرژی اضافه ندارم خرج تو کنم. از الان دست روی هر چیز بذاری
سر خیابون هم که باشم، می‌ایستم و مرورش می‌کنم
تو سوژه بنداز ببین چه‌طور بانک‌ت رو می‌خونم؟
پدر سگ معلوم نیست از ظهر کجا گم و گور شده؟

من تا دلت بخواد نرم
شناور در جریان سیال لحظه‌ی اکنون 
تو گویی بهاری

دكتر جان قديمي





ديروز مطب دكتر جان قديمي بودم، كاري داشتم
نه  از سر درد
یک عکس هم ازش گرفتم، می‌گم: می‌خوام ازتون عکس بگیرم
ناز می‌کنه: 
نه نمی‌خواد. 
می‌‌گم:
 باشه. هر طور شما بخواهی. 
دوباره یه نگاهی می‌اندازه که من می‌گم:
 به‌خاطر خاطرات، برای این کمد‌های چهل سال پیش تا هنوز
برای اون حسی که این‌جا بهم می‌ده هنوز
سی این‌که می‌تونه به ایکی ثانیه
باقی‌ش رو قورت دادم و نگفتم:
 سی این‌که
 کانون ادراکم رو در زمان هول می‌ده

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

بهشت بازار




یه روز یه جایی توی این دنیا چشم باز کردیم و ابتدا آرامش بود و خوشبختی
چون دیگران عهده دار مسئولیت ما بودن،
 بهشت بازار بود و بخور و بخواب
تا وقتی هم که تحصیل می‌کنی،‌هزینه‌ها هم‌چنان بر دوش اون‌هاست
در نتیجه دنیا رو جای امنی می‌پنداریم که فقط معطل مونده ما بزرگ بشیم
و وای از زمانی که استقلال ما شروغ می‌شه
باید مسئولیت تمام تصمیمات و حرکات و ابتکارات .... رو به دوش بگیریم
و از جایی که از اول به‌جای گفتن حقایق جهان، به گوش‌مون خوندن:
من نمی‌ذارم کسی به‌تو چپ نگاه کنه. خودم تا آخر دنیا هوات رو دارم و ..... داستان‌های خانواده‌ی ایرانی 
که ترسیم هزارو یک‌شب گونه‌ی زندگی‌ست، موجب می‌شه همه در مرز سنین پیامبری 
فقط داریم زیر پای خودمون رو می‌کنیم
به عالم و آدم بدو بی‌راه بار می‌کنیم، سی چی حال‌مون رو گرفتن؟
جیب‌مون رو زدن؟
دوست‌مون نداشتن؟
عاشق‌مون نشدن و .... الی آخر زندگی

موزه ایران باستان



از ازل تا  یه چی می‌شد، می‌گفتم: اون‌موقع که این‌طور بود.
با چشمای گشاد برمی‌گشت: 
اه... مگه زمان شماهم بود ؟
توی دلم می‌ریخت و می‌گفتم:
 صلواتی، مگه از موزه ایران باستان درم آوردی؟
همین دیروز قد تو بودم
 وقت رفتن و قال گذاشتن من که رسید
کلی کلاس توجیحی برام گذاشت که:
 هنوز این‌همه جوون و خو شگلی و ...  من می‌رم ،‌ تنها نمونی‌ها
یه زیر نگاهش کردم: که خدا رو شکر عاقبت از موزه درم آورد
ولی دیگه کی این حس پیری رو از من بگیره؟

عظمت بازیافته


بزرگترین آموزه‌ای که طی این سال‌ها از قرآن دریافتم، تعادل بود
در هر امری باید تعادل داشت، حتا در احسان و دوست داشتن مردم
کما این‌که خداوند بارها به رسول نهیب می‌زنه:
چیه داری سینه چاک می‌کنی برای این مردم؟ تو رسولی پند دهنده هستی. نه بیش‌تر
یعنی تا به نبی منتخبش هم مداوم درس زتعادل می‌ده
بعد چی می‌شه که ما قطی می‌کنیم و از شور به در می‌شیم؟
دیشب داشت خوابم می‌برد که چشمم خورد به صحنه‌ای از 18 تیر معروف شاید هم تاریخ دقیق این نباشه
زیرا نه سیاسی بودم و نه توانش رو دارم.
 اما از اون روز یک خاطره‌ی عجیب دارم که کل پادشاهی پهلوی رو تعریف کرد
البته در دی شب نه اون سال که یادم نیست حتا کی بود؟
من در ترافیک کریمخان به میدان ولیعهد یا ولیعصر گیر افتاده بودم
مادر بانو هم کنارم بود البته، پسرک دوید برابر ماشین‌ها و فریاد می‌زد :
مردم به‌پا خیزید ما به‌خاطر شما این‌جا هستیم
بانو والده با بی‌اعتنایی فرمود: ول کن این‌ها کمونیست‌های از خدا بی‌خبرند. چشم دیدن اسلام رو ندارند
این موضوع هر تاریخی که باشه یادمه سالهای اول انقلاب بود نه ماجرای کوی دانشگاه و .... 
حالا که می‌اندیشم به خطای پهلوی پی می‌برم


زمان ما یا شاه بود که کمر بسته‌ی امام رضا بود و خدا از ترور نجاتش داد
یا چپی‌های توده‌ای
همین و ما یادگرفته بودیم این چپی‌های بی‌خدا دشمن  ملت‌ند
شاه هم از همین روی حسینیه ارشادی ساخت و به وجه شیعی این ملت ارج می‌گذاشت
یعنی از ترس چپ‌ها خودش و ملت رو کرده بود در کیسه‌ی دین و مذهب
که نتیجه‌اش رو همگی دیدیم
با وزشی ساده ملت عکس رخ یار در ماه دیدند و الی آخر
و من در اون لحظه‌ی خاص در خیابان کریمخان زند که روحش شاد باد
تنها تفکرم این بود که: این چپی‌های بی‌دین و ایمون و بی خدا
حالا می‌فهمم در اون روز ملت سی چی ریختن توی خیابون و چه خبر بود؟

تعادل آقا از تعادل غافل نباشیم که کار می‌ده دست آدم


۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

خانه دوست


این رو یادم رفت بگم
دارم فکر می‌کنم
یعنی تنها هنرم در زندگی فقط اندیشه‌ی وسواسی به تمام امور بوده
پس بگم: مثل همیشه درگیر یه چی تازه شدم
خدا
چیه؟
کجاست؟
سی چی باید براش نماز بخونم؟
ازش می‌ترسم؟
بعد اقتادم دنبال رد پای ایشان در زندگی‌م
بله حضوری پررنگ و سراسر معجزه در زندگی‌ام داره
برگردیم به چرا و چه‌طور؟
من باورش دارم
و چون باورش دارم در زندگی‌م حضوری قطعی داره
مثلن دیشب
دقیقه‌ی نود یه چی شد که خوابم رو آشفته کرد
اما در این بین من بودم و تضاد باورهام
باور بودنش به تضاد نمی‌کشه،‌ اما نحوه‌ی ورود و دست به کاری‌ش
چرا
دیشب در هر لحظه یه جایی از قلبم یا دلم یا فکرم یا هر جایی که هنوز نمی‌دونم دقیقن کجاست
همون‌جا بهم نهیب می‌زد:
بگیر بخواب بابا حوصله داری. دلیلش چیه که بخواد اون‌طوری بشه؟
مام بالاخره خوابیدیم
صبح زورم می‌اومد از تخت جدا بشم که افتادم به یاد موضوع دی شب
باز از همون‌جا یه چیزی بهم گفت: بی‌خیال بابا همه‌اش توهم ذهنی‌ست و هیچ خبری هم نیست
تا رفتم دارایی و برگشتم و رسیدم به موضوع
کل صورت مسئله حل شده بود
یعنی فقط کافی بود دیشب با ترسش برم، صبح از ترسش نفهمم چه‌طور از خواب بیدار بشم و..... بی‌شک مسئله سر جاش بود هنوز
در هر موردی همین‌طور مي‌شه، کافیه باورم بشه که باتم، سوختم، یا هرچی....
بی‌شک تمام باورهام میاد وسط و عینی می‌شه
مثلن روزی که پریا افتاده بود. می‌دیدم اهل بیت خودکشونی دارن و بهم نمی‌گن
ولی من به سبک مادران ایرانی وا ندادم، اشک نریختم محکم نشستم و پریسا رو هم آروم می‌کردم
در اون لحظه مطمئن بودم اتفاقی نمی‌افته و همه‌اش به خیر می‌گذره
من می‌گم اطمینان
تو هم می‌خونی، اطمینان
اما نه یه حس سطحی یا زوری
یه باور عمیق قلبی
یک آرامش خارج از تصور وسط بیمارستانی که بچه‌ات رو بعد از سقوط از چهار طبقه در خودش جای داده
تو اگه اون‌جا باورش نداشته باشی......
من داشتم، هنوز هم دارم تا لحظه‌ی مرگ هم دارم
نه باهاش چایی شیرین خوردم نه جناق شکوندم
نه دست به دست هم در پارک قدم زدیم
ولی باوری از او درم هست که تا امروز عزرائیل رو ذلیل کردم و زار می‌زنه، زار
ما اینیم
حالا هم نمی‌دونم خدای خالق چی و کجاست، اما آدرسش رو خوب بلدم
خانه‌ی دوست همان‌جاست که باور داری

خدا قسمت کنه، یه نخود عاشقی


فکر کن بزنه و یکی از ما در همین سن نزدیک به ناکجا
دچار بشه
دچار آبی عشق
نه شرط و شروط همسری که درش درجا بزنی
نه حقه و کلاهبرداری که نفهمی یارو دنبال چی فکر می‌کنه تو هستی و یا تو برعکس
بزنه و یه مرضی بگیری و به درد عشق دچار بشی
تا همین چندی پیش که از جماعت می‌پرسیدم:
تا حالا عاشق شدی؟
مشکوک نگاهم می‌کردن یه جوری که داری جوک کی‌گی
و تو باور کن بیشتر آدم‌ها بی تجربه‌ای از عشق نفس می‌کشند
نه از سر چیز
از سر این‌که به قدری خود پرست بودن کهنمی‌تونستن عاشق کسی بشن
یا حتا توهم بزنند که عاشق شدن
خب آخرش چی؟
ما بدون عشق نه زندگی می‌کنیم و نه هستیم
اونی که تو رو از خودت می‌کشه بیرون، تنها یکی بیرون از توست
یکی که بیش از خودت بهش فکر کنی
یکی که به‌خاطرش حاضر باشی به آب و آتیش بزنی
با فکر اون بیدار بشی و با فکر او به خواب بری
می‌دونی حالت چی می‌شه؟

از من تا من


دیروز دیگه رسمن قاطی کرده بودم
از اون نوعی که نه می‌تونی خودت رو تحمل کنی و نه هیچ سانت از خونه‌ات
یعنی حیرون شده بودم
سی این‌که ، پس کدومه خود منم؟
افکار متعدد بسیار به سرم می‌زد و باید بین اون‌ها سوا می‌کردم 
کدوم فکر منه؟
کدوم محصول جانبی ذهن منه؟
کدوم از منه ذهنی‌ام براومده؟
کدام از شرطی شدن‌ها بیرون زده؟
کدام از فرم‌های اجتماعی نشعت گرفته؟
و ...... الی آخر
تازه بین اون‌ها باید تقسیم کنی، کدومه از تترس‌هاست؟
کدام از نفس و کدوم از...... چی؟
پس من چی هستم؟
تو می دونی خودت حقیقتن کی و کجایی؟
کدوم بخش از ما وقتی دردش می‌آد حقیقتی از ماست؟
کدوم توهم ذهنی و این‌که اصولا من درد و مرضی دارم یا که ..... سالمم و هیچ‌م نیست الی کرم ریختن‌های ذهن
اون‌وقت نقطه‌ی جالب‌ترش همین‌جاست که اصولا با این بازار هرج و مرج تو اصلن اومدی این‌جا چه غلطی بکنی؟
چون در تمامی این‌ها همه جای دارند الا خودت
باید مراقب نقش خودت باشی
بعد مراقب دخالت‌های ذهنی‌ت و خط و نشان‌های جامعه و یا آرزوهای نژادی‌ت؟
اگر بنا باشه تو همه‌ی این‌ها رو بریزی دور
چی می‌مونه از من که برای تجربه‌اش اومده باشم؟

نسل وامونده



مردان نسل من
يا شهيد شدن، یا جانبازن. یا در زندان و یا معتادن
باقی تعطیل که .... نبردن به جز اندک
باز تیر ماه شد و از اول ماه من با فکر دارایی و لظهارنامه مالیاتی دل‌پیچه گرفتم تا 
همین الان که رفتم و قال‌ش رو کندم
از صبح چشم باز کرده نکرده، در ساختمان دارایی محله بودم
اون‌جا رو در این ایام دوست ندارم زیرا، بیشتر کسبه محله اون‌جا جمعند
چه مردانی، چشمم کف پاهاشون
یکی از یکی بی‌مصرف تر، راست راست راه می‌رن و کج کج به همه تنه می‌زنند و می‌رند
تا اون وسطایی آدم نیستی
فقط کافیه مسئول مزبور جهت ثبت اظهارنامه‌ات از اون اتاق با صدای بلند ازت تائید نام خانوادگی رو بخواد
از اون به بعد تو از موجودی بی‌دست و پا بدل می‌شی به شخص شخیص مملکت
اول که سرها به سمت صدات می‌چرخه که ببینن کی بود؟
بعد راه برات باز می‌شه، یکی خودکار به دستت می‌ده، دیگری صندلی‌ش رو بهت می‌ده تا بنشینی و ...
باقی هم که دارن خرخره هم رو می‌جون
یادش بخیر اون قدیم‌های خیلی دور که همه عادت نداشتن سر موعد مققر تشریف بیارن و با دست خودشون اظهارنامه بدن
دارایی این همه شلوغ نمی‌شد و کسی با همه عقده‌هاش نمی‌خواست سر از تنت جدا کنه
اون‌هایی که بودن هم با این‌که تو بچه‌ی کی‌سی کار نداشتند
تو اهل محله بودی و ناموس جماعت اهل محل
خدایا می‌شه منو برگردونی به دهه‌ی چهل و همون‌جا نگهم داری؟

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

یادته؟



یادت نیست؟
چه‌قدر از سر و کول هم بالا می‌رفتیم؟
سر کلاس گیس بافته‌ی منو از پشت می‌کشیدی تا زنگ تفریح خدمتت برسم؟
یادت نیست، با هم قد کشیدیم و بزرگ شدیم
با هم زنگ در خونه‌ها رو می‌زدیم و فرار می‌کردیم؟
یادت هست، روی کاغذ می‌نوشتیم؛ من خرم و می‌چسبوندیم پشت دخترهای پر فیس و افاده‌ی کلاس؟
یادته به بهونه‌ی افتادن مدادت همیشه زیر میز بودی که یا صدات نزنه پای تخته
یا از اون زیر به پرو پای سپیدش که از مینی ژوپ پیدا بود نگاه کنی؟
یادته تو محل اگه یکی بهم چپ نگاه می‌کرد، هیئتی می‌ریختین سرش؟
یا ایام محرم یادت هست نذری مخصوص می‌آوردین دم خونه؟
یا صبح‌های خیلی زود هول هولی مشق‌های ننوشته رو توی حیاط مدرسه رج می‌زدیم
یادته چه‌قدر دعا کردیم معلمه یه چیش بشه تا یه نفس راحت بکشیم
یادته با هم از زیر درس در می‌رفتیم
ما که هموناییم
سی چی عوض شدیم؟

عذت بارون



كي مي‌دونه چي شد؟
از جایی که یادم هست، همین‌طور بود
یعنی ما بودیم و یه محله‌ی سلسبیل، درخت‌ها بزرگ، خیابون‌ها وسیع
مردم گشاده روی، فراخ روزی، سفره‌ها گسترده و کوچه‌ها معطر بود به عطر محبت و اسپند
کم کمک قد می‌کشیدم و خیابون‌ها هم آب می‌رفت
خونه‌ها تنگ‌تر می‌شد و ما سر از آپارتمان نشینی درآوردیم
شاید از همون روزگار بود که دلم خواست از خونه برم؟
یعنی همه‌ی دخترها همیشه، آرزوی رفتن دارن
شاید به‌دلیل فرهنگ درپیت مون باشه که دختر هیچ عذتی نداره تا وقت تاهل
یعنی تا یه اسم آقای شوهر روی دختری نشینه، آدم حساب نمی‌شد و مام رفتیم تو خواب خوش آدمیت
ولی موضوع همین‌جا تموم نشد
از اون‌جا هم میل فرار داشتم
زیرا پسرک با همان فرهنگی بزرگ شده بود که ازش فرار کرده بودم
سالاری و سروری مردی، معتاد
مهم نیست یارو ان‌قدر عقل نداره که مراقب خودش باشه
مهم چیزهایی‌ست که شما پسران آدم دارید و من نداشتیم و همه‌ی این‌ها فقط در حیطه‌ی ظاهر نمود داشت
در باطن من پسر خونه بودم و مرد خانواده
از حمایت خانم والده و برادر بی‌پدر و مرد بی‌لیاقت همه‌اش گردنم بود تا انقلاب
انقلاب که کردیم شدیم صهیونیست
دیگه نه بچه‌ها چشم دیدن‌م داشتند و نه اهل بیت
نه سی این‌که مردک چیزی بود
سی این‌که قانون این بود
با رخت سپید بری با کفن سپید مرجوعت کنن 
خب این زن ایرونی چی می‌تونه برای خوشبختی داشته باشه که حال الان من رو نداشته باشه







نقشه‌ی گنج



شماها چی می‌خواین از زندگی؟
تنها نباشید؟
یکی داری‌تون کنه؟
یکی شب سرش کنار سرتون باشه؟
یکی عاشقانه و در حد حسادت کشنده دوست‌تون داشته باشه؟
یکی از نگاه‌تون بفهمه چی در سر دوران داره؟
یکی که خستگی راه رفته رو ازتون بگیره؟
یکی که پشت‌تون باشه، قدم به قدم
هم‌دل‌تون باشه، دم به دم؟
خب این‌ها چه ربطی به مادیات داره؟
کجای این نیازها سر از کیسه‌ی کسی در می‌آره؟
منم که همین‌ها رو می‌خواستم
یه مونس و هم‌دم
سی چی تنها موندم؟
بدبختی از جایی شروع شد که ما نقشه‌ی گنج را گم کردیم

همه‌ی شما؟


نصف شبی از خواب پریدم
بی معطلی به این می‌اندیشیدم که وای خدایا باز هم زندگی تکراری
باز نقاشی و باز گل‌ها و باز شانتال
بهشت هم تکراریش می‌شه اون‌که یارو سیب و کند، رفت
همین و بس
  اگر بنا باشه شبانه روز چلو کباب بخوری دلت به هم نمی‌خوره؟
مام از هر روز هر روز چلو کباب آزادی و نقاشی دل به هم خوردگی پیدا کردیم
رفیقی چند روز پیش گفت:
بابا گور بابا درک. بیا زن یکی از همینا شو، نخواستی برمی‌گردی
یه نگژاهی بهش گردم و گفتم
اینایی که یه عمر در انتظارند نه سی قد و بالا رعنای من
سی این‌که اگر نخواستم باید برم دنبال تخلیه خونه و انداختن بیرون، غاصب
یعنی قبلی که کار کشید به دادگاه و بزن بکش
یارو خودش رفته بود و از خونه دل نمی‌کند
خب یعنی همه‌ی شماها در خونه‌های همسرتون زندگی می‌کنید؟
همگی دست در جیب بانو دارید؟
همه ول می‌گردید و ول می‌خورید؟
پس سی چیه هر کی سر راه من سبز می‌شه،‌فطرتن ول‌گرده؟

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

دندون قروچه‌ی گیلگمش


از اون‌طرف گيلگمش هست
شخصيتي اسطوره‌اي و فرزند ايشتر خداي زمين
گيلگمش هم بدبختي خودش رو داره تا جایی که ایشتر وادار به تولید انکیدو می‌شه بل‌که حواسش رو به امور زمینی تر پیوند بدن
از بخت بد عاشق برادر می‌شه و ..... تا الا نهایت کثافت
در اون ایام  این نیکو و پسندیده بوده
یعنی دروغ چرا؟
گاهی با خودم فکر می‌کنم،‌داوود هم که این‌کاره بوده
لوط هم که آره
اصولن در زمان یونان باستان همه آره
بعد به این فکر می‌افتم که، اگه بنا بوده ما مصارف این چنینی برای اولاد ذکور آدم نداشته باشیم
فلسفه‌ی خلقت آدم چی بوده؟
یعنی بنا بود نسل بشر از هابیل و قابیل ادامه پیدا کنه ؟
یا
اولاد ذکور همگی ژنی نهفته در وجودشون هست که تمایل به هم‌جنس خودش داره؟
نه که کل نظام هستی رو این قلم به هم زده؟
نه‌که از اول هم نباید به سراغ طایفه‌ی اوناس می‌رفتند؟
نه که اصلن نباید نسلی ادامه می‌یافت و 
نه‌که هنر اهریمن همین بس بود که، این اوضاع بلوشو رو درست کنه؟
چند میلیارد بر پهته‌ی گسترده‌ی زمنی که 
یکی می‌گه مخلوق خداییم و دیگری گوید ، فرازمینی‌ها
راستش دروغ چرا
یک هفته است به اندوهی بزرگ رسیدم
این‌که: من هنوز نمی دونم در خواب خر و پف می‌کنم یا نه؟
باور کن راست می‌گم
خیلی مهمه که تو از همه چیز مطلع باشی و ما از ساده‌ترین‌ها بی‌اطلاع‌یم
دیشب فکر می‌کردم، یه دوربین بذارم بالای سرم تا صبح ازم فیلم بگیره
بل‌که بفهمم در خواب چه غلطی می‌کنم ؟
اهل خر و پف هستم؟
هنوز خفن دندون قروچه می‌کنم؟
هنوز مثل عقربه‌های ساعت کل تخت رو چرخ می‌زنم، یا نه؟
از این ساده‌تر هم چیزی هست؟
بعد ما دیگران را قضاوت می‌کنیم؟
به داوری می‌نشینیم و حکم می‌دیم
برخی رو ممنوع‌البیان و دیگری را ممنوع القدم می‌کنیم
قطعنامه صادر می‌کنیم و هم‌چنان دور خودمون می‌چرخیم که ما آگهیم

هبوط جمشيد




عمر پادشاهي جمشيد هزار يا هفتصد سال تخمين زده مي‌شه
هزار سال ناميرايي و دوري از هر بلا و آفت
تو فكر مي‌كني اين چه نوع جهاني مي‌تونه باشه؟
يا ارتباطش با وصلت قابيل با دخت زمين چي ؟
قابيل بعد از به قتل رسوندن هابيل تبعيد شد به شرق عدن؛ جايي نزديكي شام و در آن‌جا با دخت زمين آميخت و از آن‌ها بچه‌هاي نيمه آدم به وجود آمد
خداوند هم البته در عهد عتيق نه متون بعدي 
عمر انسان را از هزار سال به مرگ زودرس بر پايه‌ي صد و بيست سال تنزل داد
فرمود : با دختر زمين بودي و نژادت از حرمت افتاد
حالا اين‌كه دختر زمين چي يا كي بود خودش كلي جاي سوال داره
اما جمشيد
اون چي به سرش اومد كه ما هم از هزار سال به اندي سال تنزل كرديم؟
هبوط جمشيد چه‌طور رخ داد؟
جمشيد با خواهر دو قلوي خودش آميخت و نسل بشر آريايي ادامه يافت
هزار سال هم در همين شرايط كه نه در جهان سليماني حكومت كرد
سليماني زيرا كه\ به نظر مي‌رسه داستان سليمان كپي برداري ناقصي از حكايت جمشيد شاه باشه
گو اين‌كه كل اسلام ايراني بر مبناي قوانين و حدود زرتشتي طرح ريزي شده
اما اگه بخواي دم اين رو بگيري كه اول مرغ بوده يا تخم مرغ مثل من داغ مي‌كني
برگرديم به اصل مطلب و لغزش
چي مي‌شه كه ما مي‌تونيم تغيير كنيم
بد بشيم يا از پروتكل‌هاي خوب بد زشت جامعه‌ي بشري فرار تر بريم و به 
اهريمن بپيونديم؟
انقدر كار دشواري‌ست آدم بودن؟
دردمون مي‌آد يا چي كه نمي‌تونيم آدم باشيم؟

صلوات


كله بابا اونا كه مي‌گن: 
انسان ذاتن مجرده و نياز به كسي جز خودش نداره
چند ماهی بود که دستم به هیچ کاری نمی‌رفت
از جمله گوش دادن به حرف‌های گلی و نشستن پای دلش
این‌جام که به زور می‌نوشتم چون موضوعی جز چرخیدن دور خود تنهام نیست
شب هم که به لطف پروردگار مثل مرغ 12 نشده بیهوش بودم
تا پریشب که یک تماس تلفنی از دیار فرنگ‌ستان داشتم
از سر نیاز مادی بود گرنه تماسی گرفته نی‌شد
ولی من مادری هستم با انرژی‌های پراکنده در جهان
یکی از اروپا ما رو می‌کشه و دیگری از کنج دیگر دنیا
دست‌مون هم به کسی نمی‌رسه جز اندوه و بغض
بعد هم گوش خودم رو می‌گیرم که هی خره این‌ها رفتن دنبال کار خودشون برو دنبال زندگی‌ت
و ما که همه عمر فکر کردیم زندگی جز پریا نداریم
موندیم با یه خروار هیچی و قلبی بیمار
اما همون تماس و پشت بندش تماس‌های از صبح تا عصر دیروز در ادامه‌ی حواله‌ی پول و عادت گفتن هر چه در این ماه‌ها مانده بود پشت زبان و باید تند و سریع ریپورت می‌شد
تا دل دخترک آروم بگیره موجب شد
دیشب چنان انرژی زده بود بالا که از خستگی هلاک بودم و باز تا سه صبح خوابم نبرد
نمی‌دونم آخرین بار کی بیدار بودم تا این ساعت؟
یادم نیست
ولی کشف بزرگی بود
کشف که نه رسیدن به مطلبی بود که دقیق است و صحیح 
بچه‌ها وقت تولد تکه‌های عظیم انرژی ما رو با خودشون می‌برن
و من نیز هم چنین بودم و سعی داشتم با مرور و ژانگولر بازی تکذیبش کنم
و حالا ماییم و رسیدن به یک واقعیت بزرگ
عجب خریتی کردم که اصلا این‌طور خودم رو تکه تکه کردم برای بچه‌هایی که مال ما نیستند
از ما می‌آن ولی نه برای ما
برای خودشون و فرداهای دور و دراز 


۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

پیش گیری



تا همین چند سال پیش و حادثه‌ی پریا عادت کرده بودم
در اتاق خوابم باز باشه و بخوابم
که اگر اتفاقی افتاد جنگی خودم رو برسونم و در دسترس باشم
بعد از اون واقعه باور کردم خدا خودش از مواردی اطلاع داره که ما حتا تفکرش را هم بلد نبودیم چه به  پیش‌گیری
یعنی یه رضا که خدا عمرش بده هر جا هست از راه برسه و اون پایین سعی کنه پریا رو بگیره
مسافری از مشهد 
برمی‌گردم به اصل مطلب
داستان چشم و عفونت و خبر آب مروارید
که ما از ترس کوری به ناگاه سیگار روزی دو پاکت رو از  زندگی حذف کنیم
و دکتر عزیز که فرمود
خدا بهت رحم کرده . اگه هنوز اون دود آتیش به آتیش دستت بود
این یکی دیگه رد کردنی نبود و ماندنی می‌شد و الان داشتن حلوات رو می‌پختن
بعد من هی می‌گم: این خدا بد جور هوای زندگی‌مون رو داره و تا هنگامه‌ی مرگ نرسه
ما نخواهیم رفت
مردم چپ چپ نگاهم می‌کنند که بابا خجالت بکش، هوام رو داره کیلو چند؟ 
اینه
من‌که نمی‌دونستم به لطف شرایط گل باقالی قراره دوباره چپ کنم
همین حالا هم که دارم این‌ها رو می‌گم، پنداری قلبم در سینه می‌لرزه
یه حس ناخوش باهام مونده
از این ور به اون‌ور غش می‌کنم
و این غش هیچ خوب نیست و باید هر چه سریع تر به نقاشی برگردم و یه کاری به دست ذهن وراج بدم 
که قصد جونم رو کرده

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

بغل بغل گل






تمام موضوع ماه مبارک،
 قصد ما و جابه‌جایی کانون ادراک و پیوستن به حال معنوی‌ست که
جامعه‌ی مسلمونی رو در بر می‌گیره
به نوعی چرخش پیوندگاه اسلام
 به نوعی اتحاد بر پایه‌ی ریاضت برای خدا
صرفن همین نه قطعنامه‌است و نه ادعا
موضوع باور ما از ماست که رنگین کمونی می‌شه
لطیف و اندکی صادق می‌شیم
مانند لحظات این چنینی پیش از اذان که 
هیچ چیز برایم زیباتر از گفتگو با شما نیست
بی حجاب و فاصله
از من به من تا به شما
حتا نمازش هم بیش از تمامی نمازهایم دوست می دارم
از من تا او بی واسطه
موضوع باور منه
و باور خدایی‌ست که جهان مرا به ایمان نشانده
             از او هستیم و نمی‌شه بی‌خیال این ماه مبارک شد
که حالش به دنیا می‌ارزه

آخر کلام
یه بغض خیلی خیلی سنگین از حجم سپاس و بندگی
از باب شفای پریا
هرجا که هست
تنش سلامت
از تو بی‌حد .....؟
چی بگم که جوابگوی حال اکنون من باشه
که سپاس و ........ کافی حال این لحظه‌ی من نیست
دمت گرم خدای خوبم
برم برای نماز

یک بغل بغض


این روزا و این دقیقه‌های بین دو زمانی و رسیدن به افطار رو خیلی دوست دارم
این‌که دیگه جونی برای منت نمونده
افتاده اون زیر میرا لت و پار و بی‌صدا
این دقایقی که عجب راه کوتاه است تا شما
تو گویی، کافیه دست دراز کنی
تا بچینیم، خوشه‌ها
خوشه‌های ایمان و رسیدن به باور شما
یادآوری لحظات تاریک زندگی که تنها باور تو نگه‌مان داشت
تنها ایمان به تو سرمایه‌ام بود
و این حس امنیت حضور شما
چه تلخ‌ها که بی اثر نمی‌کنه
این‌که خوبه اگر من سر در نمی‌آرم
مهم اینه شما بر نظم هستی تسلط داری
 و اراده‌ی تو نمی‌گذاره هیچ مهره‌ای بی سبب بسوزه یا رشد کنه
کلی سرشار از حص خوب با تو بودنم
باتو بودن در تاریک ترین لحظات زندگی‌م
سجد تمام هیکل من بر خاک آفرینش تو
که من تو را بارها دیه‌ام
لمس کردم
بودیم
درخشیدی
برقی زد و رفتی
من با شما چه ناله‌ها که نکردم 
چه نوازش‌ها که ندیدم
درود به خالق هستی بخش و معجزاتش


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...