دیروز پریا میگفت: نمیتونم بشینم و بهت هیچی نگم
چون تو هم ننشستی و نگاهم کنی. تو هم کارهایی بامن کردی که تلخم بود ولی هرچه بود نتیجهاش اینکه هنوز زندهام
الهی شکر
ولی خب من میدونستم چه میکنم و مادر هم هستم
یعنی ما توقع نداریم بچهها با کپی کاری رفتار ما رو
با ما بکنن
پریا همیشه 24 سال از من کوچکتره و من همیشه انقدر از او بزرگتر و با تجربه تر
میگم: بچه جان تو که نمیتونی نسخهی من رو برای من بپیچی
وقتی میبینی ناراحتم، بدون اندکی مهربونی میخوام
میگه: یعنی دوست داری بهت ترحم کنم؟
میگم: تو گوش نمیدی و یه چی میپرونی.
من اگه با خشونت باهات مواجه میشدم سی این بود که اگه به بیماری وا میدادی
تموم بود
من الان چیزی ندارم که در مبارزه باشم جز ذات انسانیم
اندکی محبت ذرهای احترام مرا بس است
اما بچههای ما همیشه گمان میکنند همینکه تونستن حرف بزنند بزرگ شدن و حرف آخر در دست دارند
غافل ازاینکه تو بزرگ شدی و من پیر میشم
نگاهی به موهای سپید زیر رنگم بنداز
فقط حرمت نگه دار
با شاخ و شونه و چشم و ابرو کسی به تو گوش نمیکنه و مردم از ما فراری میشن
کسی که احترامت میده دوستت داره از تو چیزی غیر از این نمیخواد
و یادت باشه من همیشه مادرم و تو فرزند من
اونم مادری از نوع من که همیشه در حال رشد بهسوی تکامله و وا نداده
تو هرچی بالا بری من بالاتر میرم
زیرا من زودتر از تو به این جهان رسیدم و زودتر راه افتادم
گمان مبر روزگاری برسه که من باشم و زیر دستان تو بنشینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر