
چند روز پیش خفتش کردم که:
تو اگه انقدر هنر مندی، چرا یه خاطره شیرین یادت نمیاد؟
منکه پوست دوران رو کندم با شالتاق اندازی، قبل از تصادف، بعد از تصادف تا همین دیروزها که ... نمیخوام اسمش رو ببرم
همیشه که منزوی نبودم کنج خونه،
چرا اون خوبهای قبیلش یادت نمیآد؟
چرا یادت نیست:
یه کاپیتان جنوبی بود چند ماه شبانه روز دم خونهمون بقچه گذاشته بود. آخر خانموالده به وساطت پریا رفت بردش خونهاش ببینه این مادر مرده چی میخواد؟
یا اون سفر بود به چلک
با سیروس ش و رسول س آ و ممد ولی خدا بیامرزو و شیوا و ..... که فیلمش رو تازه با هم نگاه کردیم؟
یادت نمیآد لحظات خوبی که گذشته تا اینجا
یا عشاق سینه چاکی که دورهام میکردن و میخندیدم
تولد دخترا
یا ......
یه میلیونتا یای شیرین عسل دارم که اندکی زنی حتا فکرش را بلد باشه
سی چی اینا رو نمیاندازی وسط؟
میری میگردی یه چی پیدا میکنی که همین هولوپی انرژیهای نازنیم بریزه بیرون و تو برش داری؟
ذکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر