۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

عذت بارون



كي مي‌دونه چي شد؟
از جایی که یادم هست، همین‌طور بود
یعنی ما بودیم و یه محله‌ی سلسبیل، درخت‌ها بزرگ، خیابون‌ها وسیع
مردم گشاده روی، فراخ روزی، سفره‌ها گسترده و کوچه‌ها معطر بود به عطر محبت و اسپند
کم کمک قد می‌کشیدم و خیابون‌ها هم آب می‌رفت
خونه‌ها تنگ‌تر می‌شد و ما سر از آپارتمان نشینی درآوردیم
شاید از همون روزگار بود که دلم خواست از خونه برم؟
یعنی همه‌ی دخترها همیشه، آرزوی رفتن دارن
شاید به‌دلیل فرهنگ درپیت مون باشه که دختر هیچ عذتی نداره تا وقت تاهل
یعنی تا یه اسم آقای شوهر روی دختری نشینه، آدم حساب نمی‌شد و مام رفتیم تو خواب خوش آدمیت
ولی موضوع همین‌جا تموم نشد
از اون‌جا هم میل فرار داشتم
زیرا پسرک با همان فرهنگی بزرگ شده بود که ازش فرار کرده بودم
سالاری و سروری مردی، معتاد
مهم نیست یارو ان‌قدر عقل نداره که مراقب خودش باشه
مهم چیزهایی‌ست که شما پسران آدم دارید و من نداشتیم و همه‌ی این‌ها فقط در حیطه‌ی ظاهر نمود داشت
در باطن من پسر خونه بودم و مرد خانواده
از حمایت خانم والده و برادر بی‌پدر و مرد بی‌لیاقت همه‌اش گردنم بود تا انقلاب
انقلاب که کردیم شدیم صهیونیست
دیگه نه بچه‌ها چشم دیدن‌م داشتند و نه اهل بیت
نه سی این‌که مردک چیزی بود
سی این‌که قانون این بود
با رخت سپید بری با کفن سپید مرجوعت کنن 
خب این زن ایرونی چی می‌تونه برای خوشبختی داشته باشه که حال الان من رو نداشته باشه







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...