كله بابا اونا كه ميگن:
انسان ذاتن مجرده و نياز به كسي جز خودش نداره
چند ماهی بود که دستم به هیچ کاری نمیرفت
از جمله گوش دادن به حرفهای گلی و نشستن پای دلش
اینجام که به زور مینوشتم چون موضوعی جز چرخیدن دور خود تنهام نیست
شب هم که به لطف پروردگار مثل مرغ 12 نشده بیهوش بودم
تا پریشب که یک تماس تلفنی از دیار فرنگستان داشتم
از سر نیاز مادی بود گرنه تماسی گرفته نیشد
ولی من مادری هستم با انرژیهای پراکنده در جهان
یکی از اروپا ما رو میکشه و دیگری از کنج دیگر دنیا
دستمون هم به کسی نمیرسه جز اندوه و بغض
بعد هم گوش خودم رو میگیرم که هی خره اینها رفتن دنبال کار خودشون برو دنبال زندگیت
و ما که همه عمر فکر کردیم زندگی جز پریا نداریم
موندیم با یه خروار هیچی و قلبی بیمار
اما همون تماس و پشت بندش تماسهای از صبح تا عصر دیروز در ادامهی حوالهی پول و عادت گفتن هر چه در این ماهها مانده بود پشت زبان و باید تند و سریع ریپورت میشد
تا دل دخترک آروم بگیره موجب شد
دیشب چنان انرژی زده بود بالا که از خستگی هلاک بودم و باز تا سه صبح خوابم نبرد
نمیدونم آخرین بار کی بیدار بودم تا این ساعت؟
یادم نیست
ولی کشف بزرگی بود
کشف که نه رسیدن به مطلبی بود که دقیق است و صحیح
بچهها وقت تولد تکههای عظیم انرژی ما رو با خودشون میبرن
و من نیز هم چنین بودم و سعی داشتم با مرور و ژانگولر بازی تکذیبش کنم
و حالا ماییم و رسیدن به یک واقعیت بزرگ
عجب خریتی کردم که اصلا اینطور خودم رو تکه تکه کردم برای بچههایی که مال ما نیستند
از ما میآن ولی نه برای ما
برای خودشون و فرداهای دور و دراز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر