از ازل تا یه چی میشد، میگفتم: اونموقع که اینطور بود.
با چشمای گشاد برمیگشت:
اه... مگه زمان شماهم بود ؟
توی دلم میریخت و میگفتم:
صلواتی، مگه از موزه ایران باستان درم آوردی؟
همین دیروز قد تو بودم
وقت رفتن و قال گذاشتن من که رسید
کلی کلاس توجیحی برام گذاشت که:
هنوز اینهمه جوون و خو شگلی و ... من میرم ، تنها نمونیها
یه زیر نگاهش کردم: که خدا رو شکر عاقبت از موزه درم آورد
ولی دیگه کی این حس پیری رو از من بگیره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر