این رو یادم رفت بگم
دارم فکر میکنم
یعنی تنها هنرم در زندگی فقط اندیشهی وسواسی به تمام امور بوده
پس بگم: مثل همیشه درگیر یه چی تازه شدم
خدا
چیه؟
کجاست؟
سی چی باید براش نماز بخونم؟
ازش میترسم؟
بعد اقتادم دنبال رد پای ایشان در زندگیم
بله حضوری پررنگ و سراسر معجزه در زندگیام داره
برگردیم به چرا و چهطور؟
من باورش دارم
و چون باورش دارم در زندگیم حضوری قطعی داره
مثلن دیشب
دقیقهی نود یه چی شد که خوابم رو آشفته کرد
اما در این بین من بودم و تضاد باورهام
باور بودنش به تضاد نمیکشه، اما نحوهی ورود و دست به کاریش
چرا
دیشب در هر لحظه یه جایی از قلبم یا دلم یا فکرم یا هر جایی که هنوز نمیدونم دقیقن کجاست
همونجا بهم نهیب میزد:
بگیر بخواب بابا حوصله داری. دلیلش چیه که بخواد اونطوری بشه؟
مام بالاخره خوابیدیم
صبح زورم میاومد از تخت جدا بشم که افتادم به یاد موضوع دی شب
باز از همونجا یه چیزی بهم گفت: بیخیال بابا همهاش توهم ذهنیست و هیچ خبری هم نیست
تا رفتم دارایی و برگشتم و رسیدم به موضوع
کل صورت مسئله حل شده بود
یعنی فقط کافی بود دیشب با ترسش برم، صبح از ترسش نفهمم چهطور از خواب بیدار بشم و..... بیشک مسئله سر جاش بود هنوز
در هر موردی همینطور ميشه، کافیه باورم بشه که باتم، سوختم، یا هرچی....
بیشک تمام باورهام میاد وسط و عینی میشه
مثلن روزی که پریا افتاده بود. میدیدم اهل بیت خودکشونی دارن و بهم نمیگن
ولی من به سبک مادران ایرانی وا ندادم، اشک نریختم محکم نشستم و پریسا رو هم آروم میکردم
در اون لحظه مطمئن بودم اتفاقی نمیافته و همهاش به خیر میگذره
من میگم اطمینان
تو هم میخونی، اطمینان
اما نه یه حس سطحی یا زوری
یه باور عمیق قلبی
یک آرامش خارج از تصور وسط بیمارستانی که بچهات رو بعد از سقوط از چهار طبقه در خودش جای داده
تو اگه اونجا باورش نداشته باشی......
من داشتم، هنوز هم دارم تا لحظهی مرگ هم دارم
نه باهاش چایی شیرین خوردم نه جناق شکوندم
نه دست به دست هم در پارک قدم زدیم
ولی باوری از او درم هست که تا امروز عزرائیل رو ذلیل کردم و زار میزنه، زار
ما اینیم
حالا هم نمیدونم خدای خالق چی و کجاست، اما آدرسش رو خوب بلدم
خانهی دوست همانجاست که باور داری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر